°|🌹🍃🌹|°
#زندگی_به_سبک_شہـدا🌹
#سر سفره عقد...💕
اونقد #ذوق زده بود...😍
که #منو هم به #هیجان می آورد...☺️
وقتی #خطبه جاری شد و بله رو گفتم...💑
#صورتمو چرخوندم سمتش...👰
تا بازم اون #لبخند زیبای😊 #همیشگیشو ببینم...👀
اما به جای اون لبخند زیبا...
#اشکای شوقی رو دیدم...😂
که با #عشق تو چشاش حلقه زده بود...
#همونجا بود که خودمو...#خوشبخت ترین زن دنیا دیدم...👸
#محرم که شدیم...💞
#دستامو گرفت💁 و #خیره شد به چشام...👁
#هنوزم باورم نمیشد...🙂
بازم پرسیدم:"چرا من…؟"
از #همون لبخندای دیوونه کننده😍 تحویلم داد و گفت...
"تو #قسمت من بودی و من قسمت تو..."💕
#قلبم❤️ از اون همه خوشبختی...
#تند تند می زد و...
#فقط خدا رو شکر می کردم...🙏
به #خاطر هدیه عزیزی که بهم داده بود...👨💖
#هر روزی که از عقدمون💍 می گذشت...
#بیشتر به هم عادت می کردیم...💏
طوری که حتی...
#یه ساعتم نمی تونستیم بی خبر از هم باشیم...
#هیچ وقت فکرشو نمی کردم...
تا این #حد مهربون و احساساتی باشه...😊😍
به #بهونه های مختلف و#اسم کادو🎁 می گرفت و...
#غافلگیرم می کرد...😉
#به_روایت_همسر_شهید_مهدی_خراسانی 🕊
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 از_روزی_که_رفتی قسمت ۲۳ و ۲۴ _دکتری؟ رها اصلاح کرد: _دکترا دارم. _دکترای چی؟ +روان
+قلب من برای رویا میتپه!
_چرا شنیدن اسم احسان عصبانیت کرد؟
+رها الان متاهله!
_تو چی؟ تو متاهل نیستی؟ فقط رها متاهله؟
صدرا دستی در موهایش کشید:
_من باید برم سرکار؛ رها بلندشو ببرمت خونه، کاردارم.
نزدیک خانه بودند که صدرا به حرف آمد:
_پس اسمش احسانه؟
رها چشم به جاده دوخته بود که صدای صدرا را شنید:
_پس دلیل توجهت به احسان اینه؟ تو رو یاد نامزد سابقت میندازه؟ منو باش فکر میکردم تو چقدر مهربونی!
+اشتباه نکن؛ احسان کوچولو خیلی دوستداشتنیه! من دوستش دارم، ربطی به اسمش و نامزد سابقم نداره. از لحظهای که اسمت رفت تو شناسنامهی من، یک لحظه هم خطا نکردم... چه تو #قلبم، چه تو #ذهنم.
صدرا نفس عمیقی کشید و آرام شد.
رها خیانت نکرده بود؛
اما خودش چه؟
خودش چندبار خیانت کرده بود؟
چندبار به دختری که محرمش نبود گفته بود دوستت دارم؟
چندبار برای شادی او زنش را انکار کرده بود؟
حالا زنی را متهم کرده بود که خیانت در ذاتش نبود، زنی که تمام اجبارها را پذیرفته بود، زنی که هنوز هم نمیدانست چرا همسرش شده.
تا رسیدن به خانه سکوت کردند.
سکوتی که باعث به خواب رفتن رها شد. چقدر این دختر را خسته کردهاند؟ در کلینیک قبل از دیدن او، چقدر محکم بود، مثل رویا محکم ایستاده بود و صحبت میکرد.
نگاهش که خیره چشمانش شده بود،....
نویسنده؛ سَنیه منصوری
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´