#لحظاتی_با_شهدا
پنجم شهریور ۹۱ بود که اومدن خواستگاری...💕
شناختی که من ازش داشتم این بود که...
یه حمید آقایی هست...
پسر عمَّمه و...
شغلشو میدونستم و اینكه متدیّنه...
اولین سوالش این بود که...
"معیار شما واسه ازدواج چیه...؟"
گفتم:"متشرّع بودن فرد و متديّن بودنشه و اينكه حتماً مقيّد باشه به پرداخت خمس و زکاتش..."
بهم میگفت:
"من خیییلی کربلا رو دوست دارم...
شما رو به یه اسمی سیو کردم تو گوشیم...❤
تا همیشه منو به یاد اون بندازه..."
بعدها فهمیدم که اسممو سیو کرده...
❤...کربلای من...❤
اگه صحبتی میکردیم...
مثلا میپرسیدم...
چیکار میخوایم بکنیم، کجا میخوایم بریم...؟
همیشه میگفت…"کربلا..."
کجا...؟
"کربلا"
چی...؟
"کربلا"
خییلی مهربون و مؤدّب بود...
اگه جایی میرفت…
خوراکی، چیزی بهش میدادن...
اصلاً نمیخورد...
حتماً میآورد خونه و میگفت...
اصلاً دلم نمياد...
يا پیش دوستاش بلند بلند میگفت:
یکی دیگه برمیدارم واسه خانومم..."
اگه تو خونه کمکی میکرد، بهش میگفتم:
"عزیزم دستت درد نکنه..."
میگفت:"این چه حرفیه...؟
باید بگی خدا قوّت...
بعد كه میگفتم خدا قوت...
میگفت:این حرفیه؟!
شما باید واسه من بهترین دعا رو بکنی...
دعا کن...الهی که شهید بشی..."
اولش ممانعت میکردم...
"این دیگه چه دعائيه...؟!❤
من اصلاً دلم نمياد...💔"
بعد اينقده اصرااار…كه نه...
شما باید حتماً اين دعا رو بكنی...
این بهترین دعاست...
این بود که مجبورم میکرد که میگفتم...
"الهی که شهید شی...❤"
ولی خب...
ته دلم راضی نبودم...
همسر
❤️ #شهید_حمید_سیاهکالی_مراد ❤️
@mojaradan