#داستان_شب
بهشتِ عمران🌾
⚜قسمت دوم⚜
طبق زردآلو های خشک شده روی دستم بدجور قلقلکم میداد. همینطور که سینی رو از رو سر یاسررد میکردم یه دونه زردآلو گذاشتم تو دهنم.
شیرینی طعم زردالو هنوز توی دهنم مزه نکرده بود که پام به لبه ی فرش گیر کرد و همزمان با سینی و زردآلو های برگ برگ شده روی یاسر افتادم.
یاسر از جاش عینهو برق گرفته ها بلند شد و با چشم هایی که از ترس بیرون زده بودند بهم خیره شد.
با دیدن من که جلوی پاش افتاده بودم و برگه های زردآلو دور و برم افتاده بود، تازه فهمید که چیشده و با عصبانیت اب کنار دهنشو پاک کرد و از جاش پاشد.
به محض بلند شدنش از جام پریدم و فرصت و برای فرار غنیمت شمردم.
_آخ مگه من دستم بت نرسه بهشته!
و دنبالم دور حیاط میدوید و هر چی ریچار گیرش میومد بارم میکرد.
آباجان اومد روی ایوان و با دیدن ما که دور درخت بید دنبال هم میچرخیدیم بلند بلند اسممون رو صدا میزد اما کو گوش شنوا؟
یاسر که کارد بهش میزدی خونش در نمیومد پایین گیس بافته شده ی بلندم رو که از زیر روسری زده بود بیرون و کشید و من با درد ریشه های سرم توی جام واستادم
+غلط کردم آق داداش، آخ... آخ.. تو رو جون آقا ولم کن.
_غلط که زیاد میکنی ولی باس یه کتک مفصل بخوری که بی دست و پا بودنت رو بزاری کنار.
و موهامو کشيد و به سمت انباری بردتم.
#ادامه_دارد...
#ه_ف🍃
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan