🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی✨
#پارت104
نه دیگه اومدم اینجا خفت کنم خدا به دادت رسید
-به من چه بابا
-تو بهترین دوست منی باید حواست بهم باشه
دستم رو فشرد و گفت هست
- نگران نباش
چند ساعت بعد به خونه برگشتم دریا هم برگشته بود و توی آشپزخونه مشغول درست کردن غذا بود:
-سلام اومدی ؟ کجای تو؟ نگرانت شدم گوشیت رو چرا نبردی ؟حال و روزت چرا اینطوریه ؟کجا بودی؟
-وای دریا آروم باش یکی یکی بپرس ، رفتم پیش یکی از دوستام گوشیم هم یادم رفت ببرم
پوفی کشید و کفگیر توی دستش رو به نشونه تهدید بالا برد و گفت:
-بار آخرت باشه بدون خبر میری ، اونم بدون گوشی که من اینجا سکته کنم از نگرانی
خدا نکنه آرومی گفتم و دلم از نگرانش به وجد اومد
-راستی آقا حسین زنگ زد
-به گوشی من؟
-نه زنگ زد به من ،
گفت هرچی با تو تماس گرفته جواب ندادی اینه که زنگ زده به من ، گفت فردا میخوان برن شمال ما هم باید باشیم
-الان زنگش میزنم
-باشه
بعد اشاره ای به قیافم کرد و گفت:
-حالا هم برو یه دستی به سر و روت بکش از این آشفتگی در بیای آدم خوف میکنه
خندیدم گفتم:
چشم بانو شما امر بفرما
-دیگه عرضی نیست برو
با همون لباسا روی تخت افتادم، حرفای محمد توی سرم چرخ می خورد :
-یعنی هنوزم دوسم داره؟
اگه دوسم داره چرا هیچی نشون نمیده ؟ چرا سعی داره پنهان کنه ؟
توروخدا دریا حداقل یه گوشه چشمی نشون بده من خودم نوکرتم
صبح دریا زودتر از من آماده شده بود و همه وسایلش رو توی ماشین جا داده بود ، ساکم رو توی صندوق جا دادم و دریا رو صدا زدم:
-دریا بیا بریم دیر شد حسین اینا یه ساعت پیش حرکت کردن
-پس صبحانه نمیخوری ؟
-نه بیا یه چیزی تو راه میخورم
-باشه دو دقیقه صبر کن
سری به نشونه تایید تکون دادم ،
چند دقیقه بعد با چندتا نون تست و شکلات صبحانه ای برگشت
-خوب بریم من آماده ام
-اینا واسه چیه؟
-برا تو آوردم
-ممنون ولی من اشتها ندارم الان
-هروقت تونستی بخور بجنب دیر شد
نویسنده : آذر_دالوند
@mojaradan
🍁🍁🍁🍁🍁🍁