🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#پارت_هدیه_برای_تمام_بچه_های_خاص_کانال❤️
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی✨
#پارت106
که انگشتش رو ببوسم ولی خودم رو کنترل کردم ، تمام مدت با خواسته دلم در جنگ بودم
همون روز توی شمال حسین گفت ماموریت تقریبا رو به پایانه و دیگه چیزی نمونده
بدترین خبری بود که تا حالا شنیده بودم ، یعنی بودنم با دریا داشت به پایان می رسید بدون اینکه چیزی بهش گفته باشم
چند روزی که شمال بودیم حسابی کافه بودم نمیدونستم چکار کنم دریا هم که کلا بیخیال بود و کاری به کار من نداشت
داشتم دیونه می شدم نه شب خواب داشتم نه روز خوراک
روز آخر اقامتمون توی شمال چندتا از بچه های گروه زخمی شده بودن و من و دریا حسابی سرمون شلوغ بود
به دلیل خستگی زیاد ترسیدم با گروه حرکت کنم با حسین صحبت کردم و گفتم ما صبح حرکت می کنیم
دریا هم با نظرم موافق بود اونم حسابی خسته بود ، قرار شد زخمیا رو ببرن توی همون زیر زمین بستری کنن و چندتا پرستار بالا سرشون باشه تا ما برسیم
صبح بعد از نماز از اتاقم خارج شدم تکیم رو به دیوار رو به روی اتاق دریا دادم و به در اتاق ش خیره شدم
سر و صدای داخل اتاق نشون می داد که بیداره ، یعنی برناممون همین بود که ب عد نماز حرکت کنیم
با صدای در اتاق به خودم اومدم ولی از جام تکون نخوردم و به دریا خیره شدم با دیدنم هین بلندی از ترس کشید و گفت:
وای امیر علی اینجا چکار میکنی ؟
-دریا؟ ازم دلخوری ؟
با تعجب نگاهم کرد گفت:
-حالت خوبه امیر علی چرا باید دلخور باشم ؟
-پس چرا مثل همیشه نیستی ؟ چرا باهام سرد شدی؟
لبخندی زد و گفت :
-دیونه ای ؟
من جلوی دوستت اینطور بودم که فکر بد نکنه
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
-خیلی نامردی این چن روز داشتم دق می کردم
خندید و گفت:
-تو انگار دیونه شدی
زمزمه کردم :
-آره تو دیونم کردی
بلندتر گفتم:
-آره فکر کنم دیونه شدم
-اوه دکتره دیونه الان بهتره راه بیوفتی تا بریم تهران دکترای بهتری داره ببرم نشونت بدم
بعد زدن چشمکی به سمت در رفت
بی معرفت نمیدونست با این کارش دلم رو آتیش زد ،
کاش می تونستم بهش بگم تو خودت بهترین دکتر برای منی کافیه فقط قبولم کنی
تا تهران دریا خواب بود و منم به اینکه باید چکار کنم فکر می کردم
دو هفته بعد پایان عملیات اعلام شد و قرار شد به زندگی عادی برگردیم
روز آخر فقط کم مونده بود گریه کنم دوری از دریا برام دیونه کننده بود چند بار تصمیم گرفتم بیخیال همه چی بشم و بهش بگم می خوامش ولی از ترس پس زده شدن دوباره زبون به دهن گرفتم
صبح روز آخر قرار بود بعد رسوندن دریا به خونه به بیمارستان برگردم
کلید رو تحویل حسین داردم و بعد از خداحافظی راهی خونه دریا شدم هنوز هیچ کدوممون حرفی از فسخ صیغه نزده بودیم
یعنی منکه خیال نداشتم حرفی هم بزنم دریام هم چیزی نمی گفت
نویسنده : آذر_دالوند
#ادامه_دارد
@mojaradan
🍁🍁🍁🍁🍁