🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی✨
#پارت44
با عجله بلند شدم و وسایلم رو جم کردم فعلا باید از اینجا برم امیر علی نباید من رو ببینه باید برم باید فکر کنم
بعد از رد کرد ن چند روز مرخصی و خبر دادن به مامان سمت خونه عزیز حرکت کردم باید فکر کنم ببینم چکار کنم
داغون به خونه عزیز رسیدم با دیدن آشفتگی حالم و چشمای سرخم نگران پرسید:
-دری ا عزیزم چی شده دخترم چرا اینقد داغونی
با گریه خودم رو توی بغلش انداختم:
-عزیز دارم میمیرم عزیز دارم دیونه میشم چرا اینطور میشه همش چرا آخه؟
-چی شده مادر جون به لبم کردی بگو چی شده برای عاطفه اتفاقی افتاده ؟
-نه عزیز خودم داغونم خودم دارم جون میدم
دستم رو گ ر فت و کمکم کرد روی مبل بشینم لیوانی آب به سمتم گرف ت :
-ب ی ا این رو بخور کمی آروم بشی بعد بگو چی شده
آب رو سر کشیدم و گفتم:
-عزیز امیر علی برگشته
-کی اومده؟کجا دیدیش ؟
-نمیدونم چه وقت اومده امروز اومده بود بیمارستان قراره همونجا کار کنه
-خوب حال تو چرا اینه ؟ مگه همیشه نمی خواستی ببینیش ؟
-ولی عزیز الان دوس ندارم من داشتم فراموشش می کردم ب ا لاخره بعد این همه سال تونسته بودم با خودم کنار بیام چرا الان اومد ؟
-حتما خیری توشه دخترم تو که از کارای خدا خبری نداری
-چه خیری عزیز ؟ چه خیری ؟ اونکه منو ن میخواد حتما خدا آ وردش بازم منو عذاب بده تا با بی محلیاش دوباره خوردم کنه
-کفر نگو بچه خدا هیچ وقت بد بندش رو نمیخواد توی هرکارش خیری هست خودت رو جمع کن و به خدا توکل کن هرچه خیره پیش میاد یا علی بگو و خودت رو آروم کن
-ولی عزیز من دیگه نمیرم نمیخوام بازم ببینمش
-چی میکی دختر یعنی اینقد ضعیفی تو باید با واقعیت های زندگیت رو به رو بشی میفهمی
نه نمی فهمم عزیز نمیتونم
سرم رو نوازش کرد و گفت:
- میتونی عزیزم من میدونم میتونی تو دختر قوی بودی و هستی باید بتونی تو باید به ا ون چیزی که خدا برات خواسته رو در رو بشی
دوباره شروع کردم به هق هق
-اگه بازم عاشق تر شدم چی؟اگه بازم دیونه شدم؟اگه بازم پسم زد چکار کنم ؟ ای ن بار دیگه جون میدم عزیز
-دیگه قرار نیست تو ب ری جلو که پست بزنه میفهمی دریا تو باید بتونی خودت رو کنترل کنی تو میدونی اون تورو دوست
نداره عاشقت نیست تو باید با این باور جلو بری و نزاری بازم داغون بشی هوووم باشه؟
-یعنی شما فکر مکنی میتونم عزیز
-بله که میتونی پاشو پاشو دیگه نمیخوام با این حال و روز ببینمت پاشو برو خود رو سر و سامون بده بیا ناهار بخور
بعد از خوردن ناهار به اتاق همیشگی و صندلی همیشگی پناه بردم پرده اتاق رو کنار زدم و روی صندلی روبه روی پنجره نشستم به باغ خیره شدم
چرا اومدی امیرعلی ؟اومدی بازم خزون جونم بشی ؟
ته دلم انگار خوشحالم از اومدنت ولی عقلم میگه بازم نابودم میکنی کاش مهربونتر شده باشی کاش
اصلا چرا دارم بازم به خودم امید میدم نه اینبار نباید ببیازم باید بتونم باهات کنار بیام باید منم مثل خودت بی توجه باشم آره درستش هم همینه قسم میخورم دیگه باهات چشم تو چشم نشم که بازم عاشقتر بشم تا جای که بتونم ازت دور میمونم که اصلا من رو نبینی
از زبان امیر علی
چند روزی از شروع کارم در بیمارستان می گذشت خدا رو شکر همه چی روی روال بود و تونسته بودم بین مطب و بیمارستان تعادل برقرار کنم در هفته چهار روز باید بیمارستان می رفتم که بیشتر صبح بود غروب هم مطب می رفتم
نویسنده : آذر_دالوند
@mojaradan
🍁🍁🍁🍁🍁🍁