eitaa logo
مجردان انقلابی
13هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.8هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 ادمین کانال ↶ @mojaradan_adm (تبلیغات انجام میشود) متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 آدرس محفل 🤝 eitaa.com/rashidianamir_ir eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
مجردان انقلابی
🍁🍁🍁🍁🍁 #پسر_بسیجی_دختر_قرتی✨ #پارت47 بیخیال تفکراتی که می رفت تا به ذهنم هجوم بیاره گفتم: -بله دکتر
🍁🍁🍁🍁🍁🍁 اونم بی خبر از اینکه من کی هستم من ر و وارد حریمش کرده بود . فقط کمی عذاب وجدان داشتم از اینکه نگفتم من کی هستم شاید دوست نداشته باشه من برم خونش ولی دوباره خودم رو آروم کردم : - مگه چی میشه ؟ میخوام چکار کنم نمیخوام کار خاصی بکنم که روز بعد دم غروب به آدرسی که امیر علی داده بود رفتم اول می خواستم با کلید وارد بشم دیدم خیلی ضایع است روز اولی با کلید برم پس دستم رو روی زنگ گذاشتم چیزی نگذشت که در توسط پیرزن ریزه میزه گیس حنای با چادر گل گلی باز شد از همون پیره زنای بود که ناخودآگاه با دیدنش لبخند میرنی ماسکی رو که برای احتیاط رو صورتم گذاشته بودم پایین کشیدم و گفتم : -سلام من مجد هستم همکار آقای فراهانی برای دیدن مادر بزرگشون اومدم لبخندی به روم زدو از جلوی در کنار رفت: -سلام به روی ماهت بیا داخل عزیزم خوش اومدی -ممنون مادر وارد حیاط شدم چه حیاط با صفای بود به آدم یه حس آرامش میداد حیاط بزرگ مربع شکل که حوض قشنگ و آ بی رنگی وسطش بود دور حوض گلدونهای سفالی با گلهای زیبای قرمز خود نمای می کرد ، کنار حوض سمت راست تخت نسبتن بزرگی با گلیم قدیمی به چشم میخورد ، در سمت چپ چند پله بو د که به ایوان خونه ختم می شد روی هر پله یکی از همون گلدونها دیده می شد، خونه با نمای آجری سفال و پنجره های آبی همون حس خونه های قدیمی فیلمها رو به آدم منتقل می کرد دل از حیاط با صفا کندم وارد خونه شدم با تعارف خانم ی که هنوز اسمش رو نمیدونستم روی اولین مبل نشستم گفتم: -اگه بشه من مادر بزرگ آقای فراهانی رو ببینم برم زیاد مزاحم نمیشم -کجا مادر حالا چه عجله ای داری بزار یه چای برات بیارم -نه تورو خدا راضی به زحمت نیستم زحمت نکشید زحمت چیه مادر شما رحمتی بدون توجه به تعارفات من وارد آشپزخونه شد . نگاهم رو دور خونه گردوندم دقیقا مثل حیا ط با صفا بود و البته با چیدمان کاملا سنتی ، مبلهای کلاسیک به رنگ فیروزه ای و فرشهای دست باف فیروزه ای جلوه ی خاصی به خونه بخشیده بود کنار حال پذیرای راه روی به چشم میخورد که به یقین اتاق خوابها و سرویس بهداشتی توی همون راه رو بودن با اومدن همون خانم دست از دید زدن خونه برداشت م : -بفرما دخترم - ممنوم زحمت افتادید خانم.... -بی بی صدام کن، من از اول به همه گفتم بی بی صدام کنن بعدم نمکی خندید و گفت: -عاشق اینم بهم بگن بی بی به نمکی خندیدنش لبخند ی زدم و گفتم : - چشم بی بی جان حالا من کجا میتونم مادر بزرگ آقای فراهانی رو ببینم دوباره خندید : -منم دیگه من مادر بزرگ امیر علیم با تعجب گفتم : -ولی آقای فراهانی که گفتن حال مادر بزرگشون خوب نیست -ای مادر چی بگم از دست این پسر هرچی میگم حالم خوبه به خرجش نمیره از اول همینطور بود کل عمرش نگران منه می بینی که خوبم خداروشکر شما رو هم زحمت انداخت -نه بی بی این چه حرفیه اتفاقا از اینکه با شما آشنا شدم خیلی خوشحالم ولی من باید انجام وظیفه کنم با اینکه خدارو شکر حالتون خوبه بازم هرروز میام و بهتون سر میزنم تا آقای فراهانی برگردن - قدمت سر چشم منم خوشحال میشم -پس مزاحمتون میشم -رحمتی دخترم چایت رو بخور سرد شد بعد خوردن چای بلند شدم که برم ولی مگه بی بی گذاشت با کلی اصرار راضیم کرد تا شبم بمونم و اینطور شد که شام هم کنار بی بی و رقیه خانم موندم دوسه روز گذشته بود و من حسابی با بی بی جور شده بودم حالا از ظهر می رفتم اونجا و تا شب رو با بی بی و رقیه خانم سر می کردم و به قصه های شیرین بی بی گوش میدادم نویسنده : آذر_دالوند @mojaradan 🍁🍁🍁🍁🍁🍁