🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی✨
#پارت50
میدونم بی بی میدونم
آهی کشیدم و کتاب رو سرجاش قرار دادم امیر علی درست گفته بود حافظ حرف دل آدم ا رو میگه و چه قشنگ حال دل من رو هم گفت
***
از زبان امیر علی
تقریبا کارم تموم بود و باید به خونه بر میگشتم ، هروز جویای حال بی بی از خودش بودم خدا رو شکر حالش خوب بود و حسابی با خانم مجد گرم گرفته بود
بار آخری که زنگش زدم کلی ذوق کرد و گفت:
- امیر این دختر عروسه خودمه ها گفته باشم
-بی بی بیخیال کم نقشه برا دختر بیچاره بکش شاید اصلا شوهر داشته باشه
- نه نداره خودم از زیر زبونش کشیدم
خندیدم و گفتم :
- کاراگاه شدی بی بی ؟
-حالا هرچی ، میخوای امروز که اومد برات خواستگاریش کنم؟
با صدای بلند شده ای گفتم:
-چی میگی بی بی من هنوز یه بارم صورت این بنده خدا رو ندیدم هنوز دوماه نشده همکارمه چه شناختی دارم که برم خواستگاری بیخیال
-خیالت راحت همه چی تمامه هم مومنه هم قشنگه هم دکتره دیگه چی میخوای
-بی خیال بی بی مگه نگفتی خوبه آدم دل به جفتش بده بزار منم جفتم رو پیدا کردم خبرت می کنم
-خیلی باید بی سلیقه باشی دل به این عروسک ندی
دوباره خندیدم و گفتم:
-من قربون سلیقت برم چشم اجازه بده حداقل یه بار ببینمش بعد اگه دل دادم بهت میگم
-باشه فقط زود دل بده که من میخوام قبل مردنم عروسیت رو ببینم
-انشاالله همیشه سلامت باشی و عروسیه مونو نتیجه هاتم ببینی
تو حالا برام عروس بیار تا موقعه نتیجه
-چشم بی بی امان بده عروسم برات میارم
پوف کلافه ای کشیدم و تماس رو قطع کردم این بی بی تا من رو زن نده ولم نمیکنه
قرار بر این بود که پ س فردا برم ولی چون کارم تموم شده بود تصمیم گرفتم امروز بی خبر برم تا مثل همیشه بی بی رو سوپرایز کنم
*
یک هفته به پایان رسیده ب ود قرار بود که فردا امیر علی برگرده و ا مروز روز آخری بود که من به دیدن بی بی می رفتم
غروب با خرید شاخه گلی برای بی بی راهی خونش شدم
کلید انداختم و در رو باز کرد م همونجا داخل راه رو کوتاه دم در داد زدم :
-کجای بی بی که گل دخترت اومد ...
با دیدن صحنه رو به روم مات سر جام موندم ، امیر علی روی تخت مشغول خوردن چای بود که بادیدن من چای به گلوش پرید
بی بی با دست به پشتش ضربه زد:
- آروم پسر چی شد؟
و با لبخندی مشکوک نگاهی بین من و امیرعلی گردوند ، ولی امیر علی با ابروی بالا رفته و بدون توجه به بی بی گفت:
-شما. ؟ ...شما اینجا چکار می کنید ؟
بعد انگار چیز عجیبی دیده باشه نگاهی دوباره به سر تا پام انداخت
بی بی به جای من جواب داد:
-وا حالت خوبه امیر دکتر مجده م گ ه خودت نفرستادی ؟
دوباره با تعجب از جا پرید:
-من؟ کی فرستادم؟
انگار کلا قاطی کرده بود ، حتی یادش نمیاد همکاری با اسم مجد توی بیمارستان داره ، دستی به موهاش کشید و رو به من گفت :
- نمیخواید بگید جریان چیه؟
تمام تلاشم رو می کردم تا نگاه م رو کنترل کنم ، درحالی که چشم به زمین دوخته بودم گفتم:
نویسنده : آذر_دالوند
@mojaradan
🍁🍁🍁🍁🍁🍁