eitaa logo
مجردان انقلابی
13هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.8هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 ادمین کانال ↶ @mojaradan_adm (تبلیغات انجام میشود) متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 آدرس محفل 🤝 eitaa.com/rashidianamir_ir eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 میدونم بی بی میدونم آهی کشیدم و کتاب رو سرجاش قرار دادم امیر علی درست گفته بود حافظ حرف دل آدم ا رو میگه و چه قشنگ حال دل من رو هم گفت *** از زبان امیر علی تقریبا کارم تموم بود و باید به خونه بر میگشتم ، هروز جویای حال بی بی از خودش بودم خدا رو شکر حالش خوب بود و حسابی با خانم مجد گرم گرفته بود بار آخری که زنگش زدم کلی ذوق کرد و گفت: - امیر این دختر عروسه خودمه ها گفته باشم -بی بی بیخیال کم نقشه برا دختر بیچاره بکش شاید اصلا شوهر داشته باشه - نه نداره خودم از زیر زبونش کشیدم خندیدم و گفتم : - کاراگاه شدی بی بی ؟ -حالا هرچی ، میخوای امروز که اومد برات خواستگاریش کنم؟ با صدای بلند شده ای گفتم: -چی میگی بی بی من هنوز یه بارم صورت این بنده خدا رو ندیدم هنوز دوماه نشده همکارمه چه شناختی دارم که برم خواستگاری بیخیال -خیالت راحت همه چی تمامه هم مومنه هم قشنگه هم دکتره دیگه چی میخوای -بی خیال بی بی مگه نگفتی خوبه آدم دل به جفتش بده بزار منم جفتم رو پیدا کردم خبرت می کنم -خیلی باید بی سلیقه باشی دل به این عروسک ندی دوباره خندیدم و گفتم: -من قربون سلیقت برم چشم اجازه بده حداقل یه بار ببینمش بعد اگه دل دادم بهت میگم -باشه فقط زود دل بده که من میخوام قبل مردنم عروسیت رو ببینم -انشاالله همیشه سلامت باشی و عروسیه مونو نتیجه هاتم ببینی تو حالا برام عروس بیار تا موقعه نتیجه -چشم بی بی امان بده عروسم برات میارم پوف کلافه ای کشیدم و تماس رو قطع کردم این بی بی تا من رو زن نده ولم نمیکنه قرار بر این بود که پ س فردا برم ولی چون کارم تموم شده بود تصمیم گرفتم امروز بی خبر برم تا مثل همیشه بی بی رو سوپرایز کنم * یک هفته به پایان رسیده ب ود قرار بود که فردا امیر علی برگرده و ا مروز روز آخری بود که من به دیدن بی بی می رفتم غروب با خرید شاخه گلی برای بی بی راهی خونش شدم کلید انداختم و در رو باز کرد م همونجا داخل راه رو کوتاه دم در داد زدم : -کجای بی بی که گل دخترت اومد ... با دیدن صحنه رو به روم مات سر جام موندم ، امیر علی روی تخت مشغول خوردن چای بود که بادیدن من چای به گلوش پرید بی بی با دست به پشتش ضربه زد: - آروم پسر چی شد؟ و با لبخندی مشکوک نگاهی بین من و امیرعلی گردوند ، ولی امیر علی با ابروی بالا رفته و بدون توجه به بی بی گفت: -شما. ؟ ...شما اینجا چکار می کنید ؟ بعد انگار چیز عجیبی دیده باشه نگاهی دوباره به سر تا پام انداخت بی بی به جای من جواب داد: -وا حالت خوبه امیر دکتر مجده م گ ه خودت نفرستادی ؟ دوباره با تعجب از جا پرید: -من؟ کی فرستادم؟ انگار کلا قاطی کرده بود ، حتی یادش نمیاد همکاری با اسم مجد توی بیمارستان داره ، دستی به موهاش کشید و رو به من گفت : - نمیخواید بگید جریان چیه؟ تمام تلاشم رو می کردم تا نگاه م رو کنترل کنم ، درحالی که چشم به زمین دوخته بودم گفتم: نویسنده : آذر_دالوند @mojaradan 🍁🍁🍁🍁🍁🍁