مجردان انقلابی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 #پسر_بسیجی_دختر_قرتی✨ #پارت50 میدونم بی بی میدونم آهی کشیدم و کتاب رو سرجاش قرار دادم امیر
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی✨
#پارت51
جریانی نیست آقای فراهانی من مجد هستم همکارتون و خودتون از من خواستید برای دیدن بی بی بیام الانم روز آخره نمیدونستم شما تشریف میارید وگرنه مزاحم نمیشدم
دوباره بغض کردم و لبم رو گزیدم خدای من نکنه جلوی بی بی چیزی از گذشته بگه
امیر علی:ولی من نمیدونستم شما...
-ببخشید مزاحم شدم من فکر نکنم دیگه اینجا کاری داشته باشم
گل رو به بی بی دادم کلید ها رو رو تخت گذاشتم :
-با اجازه
بی بی که تازه به خودش اومده بود گفت :
-کجا بری بیا بشین دخترم یه چای با هم میخوریم بعد امیر میرسونت
-نه ممنون باید برم کار دارم
-پس حداقل بزار امیر برسونتت
-ماشین آوردم بی بی
گونش رو بوسیدم و با یه خداحافظی از امیر علی که همچنان در فکر بود از خونه خارج شدم
***
از زبان امیرعلی
کش و قوسی به بدنم دادم و از ماشین پیاده شدم حسابی بدنم کوفته بود از شیراز تا تهران یک کله رانندگی کردم
- آخی بالاخره رسیدم ، یکی نیست از من بپرسه چرا با ماشین خودم رفتم ، پس پرواز به این خوبی رو واسه چی گذاشتن
کلید انداختم و در رو باز کردم ،مثل همیشه بی بی و رقیه خانم تنها توی حیاط نشسته بودن :
-سلام به مادرای گلم من اومدم
بی بی :سلام عزیزم رسیدنت بخیر خوش اومدی
رقیه خانم:سلام مادر خوش اومدی
-ممنون
بی بی پیشونیم رو بوسید و گفت:
- جات حسابی خالی بود پسرم بیا بشین که مادر زنت حسابی دوست داره میخواستم چای بریزم
-چشم اجازه بدید الان میام
واقعا هم تنها چیزی که الان با این خستگی می چسبید چای بود پس سریع وسایلم رو توی اتاق گذاشتم و به بی بی و رقیه خانم پیوستم:
بی بی؟مادر مگه قرار نبود فردا بیای چطور شد امروز اومدی
-اگه ناراحتین برگردم؟
با دست به شونم زد و گفت:
- اینطوری نگو شیطون میدونی که همش چشمم به دره تا تو ازش بیای داخل
قربونت گیس گلابتون ،کارم زود تموم شد نخواستم الکی بمونم گفتم بیام یه روز رو هم با شما خانمای گل بگذرونم به نظرتون چطوره فردا بریم زیارت شاه عبدالعظیم؟
بی بی و رقیه خانم همزمان گفتن:
-خیر ببینی
از هماهنگ بودنشون لبخندی روی لبم نشست ، لیوان جایم رو بالا ب ردم هنوز اولین جرعه رو کامل نخورده بودم که صدای دخترونه ای توی حیاط پیچید :
-بی بی کجای که گل دخترت اومد....
چای به گلوم پرید و شروع کردم به سرفه، بی بی با دست پشتم زد و گفت :
- آروم پسر چی شد ؟
با چشمای از حدقه در اومده خیره شدم به کسی که رو بروم بود باورم نمیشه این اینجا چکار می کرد ؟
چیزی که از فکرم گذشت رو به زبون آوردم و دوباره مثل برق گرفته ها به شخص رو به روم خیره شدم تصویری از ذهنم عبور کرد ، دختری با مانتوی قرمز و موهای که آزادانه از مقنعه بیرون افتاده بود دریای مجد
و اما اینی که الان روبه روم بود دختری با صورت دریای مجد ولی قاب گرفته با چادر مشکی ، باورم نمیشه اینجا چه خبره خدای من اصلا اینجا چکار میکنه ؟
با صدای بی بی رشته ی افکارم پاره شد ،داشت می گفت دکتر مجده خدای من باورم نمیشد کاملا هنگ بودم حتی ازش به خاطر این مدت که مواظب بی بی بوده تشکر نکردم نمی دونم چه وقت رفت ، اصلا یادم نمیاد چی گفتم وچی گفت فقط این توی ذهنم می چرخید که این دختر نمیتونه دریای مجدی باشه که من چندسال پیش به اون تیپ دیدم مگه میشه آدم تا این اندازه تغییر کنه؟
کلافه پوفی کشیدم و روی تخت نشستم:
بی بی : امیرعلی معلومه چته این چه برخوردی بود با این دختره بیچاره داشتی حداقل یه تشکر ازش میکردی
-وای بی بی اصلا گیجم نمیدونم چه خبره این دختر چطور پاش به اینجا رسید؟
-به خودت بیا امیر مگه خودت این دختر رو نفرستادی اینجا ؟ یعنی این اون همکارت نیست که فرستادی و ما اشتباه کردیم ؟
نویسنده : آذر_دالوند
@mojaradan
🍁🍁🍁🍁🍁🍁