مجردان انقلابی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁 #پسر_بسیجی_دختر_قرتی✨ #پارت76 دوباره چشماش از تعجب باز موند : -چ.... چی؟محرمیت ؟ -آره صیغه م
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی✨
#پارت77
دلم بنای بیقراری گذاشته بود بعد از مدتها به من نگاه کرده بود حالا هرچند نگاهش دلخور بود ولی برای دل من که برای دیدن نگاهش پر میزد خوب بود
توی دلم گفتم:
-با اینکه دلخور بودنت برام عین عذاب جهنمه ولی ببخشید نمی تونستم این فرصت رو برای داشتنت از دست بدم قول میدم این دلخوری رو هم از دلت پاک کنم
با این فکر خودم رو آروم کردم و همه چی رو به خدا سپردم
****
از زبان دریا
-اه اه پسره پرو زل زده تو چشمام و میگه اشکال نداره اگه تو راضی نیستی یکی دیگه رو عقد میکنم
تو بیخود کردی یکی دیگه رو عقد کنی
الان یه ساعته توی اتاقم نشستم و به اتفاقات امروز و حرفای امیر علی و دوستش فکر می کنم ، اولش حسابی جا خوردم
و رد کردم ولی خوب باید اعتراف کنم وسوسه اینکه قراره با امیر علی محرم بشم و امیر علی خودش با توجه به گذشته این پیشنهاد رو داده دلم رو به بازی می گرفت ،
البته مطمعن هم بودم مامان قبول نمیکنه برای همین میخواستم بازم رد کنم که امیر علی اون حرف رو زد دوباره از دستش حرصی شدم ،
وقتی دوباره توی ماشین این حرف رو تکرار کرد که کسی دیگه به جای من بیارن حسادت به دلم چنگ انداخت ،
به همین خاطر بیخیال همه قول و قرارم شدم و تمام دلخوری از حرفش رو توی چشمام ریختم و به چشماش نگاه کردم یه لحظه برقی توی چشماش دیدم که نمیدونم از چی بود ولی چشماشو زیباتر از قبل کرد به سختی چشم ازش گرفتم و به بیرون خیره شدم دیگه تا بیمارستان حرفی بینمون زده نشد
از وقتی رسیدم همش دارم به این موضوع فکر می کنم ، راستش خودم راضیم حتی برای یک روز هم شده به امیر علی محرم بشم ولی از واکنش مامان می ترسم
-فکر کنم پوست از سرم بکنه
بیخیال دختر باید راضیش کنی من نمیزارم چند ماه یکی دیگه محرم امیر علی بشه حالا که من انتخاب امیر علی بودم پس باید خودم هم این چند ماه کنارش باشم
تا غروب عین مرغ سر کنده خونه رو بالا پایین می کردم ، دیگه هوا رو به تاریکی می رفتم که مامان اومد بعد از ریختن یک لیوان شربت کنارش نشستم:
-ممنون دخترم
-خواهش
-زود اومدی امروز؟
-آره ظهر اومدم فردا هم که کامل شیفتم
-موفق باشی
- قربونت
کلافه بودم نمیدونستم چطور موضوع رو به مامان بگم ولی انگار مامان خودش کلافگیم رو فهمید:
-دریا مامان چیزی شده انگار کلافه ای؟
-ها؟... نه..نه .. نیستم
-ولی انگار چیزی شده؟
- اووف آره مامان ، چیزی شده ولی نمیدونم چطور بهت بگم
- هرطوری که راحت تری بگو
-میدونی مامان از من برای شرکت توی یه عملیات نظامی دعوت شده
با تعجب گفت:
-عملیات نظامی؟اونم تو ؟چرا باید همچین پیشنهادی بهت بدن ؟
-خوب دوتا پزشک برای رسیدگی به گروهشون میخوان
-حالا چطور شده تو رو انتخاب کردن؟
-راستش....فرمانده عملیات دوست...دوست امیر علیه
- بازم ربطش رو نمی فهمم؟
-خوب اونا امیر علی رو انتخاب کردن اونم من رو پیشنهاد کرده
ابروی بالا پروند و گفت اینم قسمتی از شغل ماست اگه مشکلی برات پیش نمیاد میتونی قبول کنی
نویسند :آذر_دالوند
@mojaradan
🍁🍁🍁🍁🍁