eitaa logo
مجردان انقلابی
13هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.8هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 ادمین کانال ↶ @mojaradan_adm (تبلیغات انجام میشود) متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 آدرس محفل 🤝 eitaa.com/rashidianamir_ir eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
مجردان انقلابی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁 #پارت_هدیه🎁 #پسر_بسیجی_دختر_قرتی✨ #پارت84 امیر علی دستم به دامنت داری این دختره رو عقد میکنی
🎁 🇮🇷🎁 با صدای حسین کمی از دریا فاصله گرفتم : -بریم ؟ نگاهم رو بهش دوختم دوس داشتم خفش کنم با این حرف زدنش چشمکی زد و سرش رو به نشونه چی شد تکون داد ؟در جوابش انگشت شصتم رو زیر گردنم کشیدم و لب زدم: -کشتمت مثلا حرکت رو پنهانی انجام دادم تا دریا متوجه نشه ولی دید و با لبخند ملیحی گفت: -حالا لازم نیست بکشیدش اشتباه پیش میاد دیگه حسین نفس عمیقی کشید و گفتم: -خدا خیرتون بده نجاتم دادید بخدا منظوری نداشتم بابا یهوی از دهنم پرید اینقدر که این امیرخان منو تهدید کرد اگه شما ناراحت بشید منو می کشه مافیا تهدیدم نکردن لبخندش پرنگتر شد: -نگران نباشید من ضمانتتون رو می کنم -ممنون خانم بعدم یکی پس گردن من زدو گفت: -ببین یاد بگیر که بخشنده باشی بار آخرتم باشه منو تهدید میکنی مثلا من کاره ای هستم تو این مملکت -نخیر چیزی هم بدهکار شدم بریم که الان چیزی هم دستی ازم میگیره حسین خندید و در رو باز کرد : -یا علی بریم به سمت محضر مشخص شده حرکت کردیم وقتی رسیدیم مادر دریا اونجا بود بعد سلام و احوال پرسی رو به من گفت: -ببخشید آقا امیر علی میشه قبل اینکه داخل بر یم من چند دقیقه وقتتون رو بگیرم؟ -بله در خدمتم -خصوصی اگه میشه ؟ متوجه نگاه ملتمس در یا به مادرش شدم، مادرش در جواب نگاهش پلکها شو با لبخندی روی هم گذاشت و به معنای چیزی نیست سری تکون داد و از ما فاصله گرفت نگاهی به دریا انداختم و پشت مادرش رفتم: -در خدمتم -راستش امیر علی خان لازم دونستم قبل عقد یه سری چیزا رو بهتون گوشزد کنم -امر بفرمایید با صداقت بگم من اصلا راضی نبودم که دریا به این عملیات بیاد اگه الان اینجاست بخشی ازش به خاطر شناخت کمیه که از شما و خانواده شما دارم و بخش دیگش به خاطر اصرار دریا خودشه من حتی شرطی برای دریا گذاشتم که تقریبا مطمعن بودم قبول نمی کنه ولی در کمال نا باوری پذیروفت و الان اینجاست نگاه عمیقش رو به من دوخت و ادامه داد: -اینا رو گفتم تا بدونید دریا برای اینکه الان اینجاست بزرگترین داشته زندگیش رو به عنوان تضمین گذاشته توی ذهنم گذشت چرا باید همچین کاری بکنه یعنی به خاطر من این کار رو کرده افکارم رو عقب روندم و دوباره حواسم رو به حرفای عاطفه خانم دادم: -الان از شما یه چیزی میخوام -چ ... چیزی ؟ - دریا گفت حاضر هستید تضمین بدید ؟ -هرچی باشه قبول میکنم -من فقط از شما یه قول میخوام سوالی نگاهش کردم مادر دریا:قول بده دخترم امانت باشه دستت و همینطور سالم دستت دادم سالم تحویلم بدی هم از لحاظ روحی هم جسمی متوجه منظورم هستین که؟ منظورش رو فهمیدم و با شرم سرم رو پایین انداختم: نویسنده : آذر_دالوند @mojaradan 🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 سعی کردم خودمو خوشحال جلوه بدم و گفتم: - مبارکه! زهرا لبخندی زد و دیگه چیزی نگفت و مشغول کار شدیم. چند ساعت بعد که همه ی کارا رو انجام دادیم و نذری دیگه آماده شده بود نمازمون رو توی مسجد خوندیم و بعداز مراسم زهرا ازم خداحافظی کرد و به خونشون رفت. منم پیاده راهی خونم شدم. تا خونه ای که اجازه کرده بودم مسافت زیادی نبود اما تا برسم یه پیاده روی خوب میشد. همینجور که راه می‌رفتم خاطرات هم مرور می‌کردم. چشم روی هم گذاشتم و درس و دانشگاهم تموم شد و کار پیدا کردم و از همه مهمتر اینکه تونستم مستقل بشم. من دیگه اون دختر کوچولوی سابق نیستم، نیلای الان با نیلای پنج سال پیش خیلی فرق داره بالاخره توی همین چند سال هم اشتباهات زیادی داشتم و ازشون درس گرفتم. لحظه های شیرین زیادی رو تجربه کردم. داشتم خاطرات رو مرور می‌کردم که یکدفعه بارون شدیدی گرفت و من با تمام سرعت به سمت خونه دیدیم و داخل رفتم. واقعاً دلم گرفته بود. فکر اینکه الان توی مجلس خاستگاری نشسته باشن و عروس بله رو داده باشه اذیتم می‌کرد. من توی این چندسال به اقا مهدی حسی نداشتم اما شاید اتفاقی که امروز افتاد و امیرعلی رو با زن و بچش دیدم تصمیم گرفتم کم کم در قلبم رو باز کنم اما از کجا معلوم اونم منو دوست داشته باشه؟ یه چای واسه خودم دم کردم و رفتم توی بالکن و به تماشای بارون نشستم. (فردای آن روز) کم کم داشتن اذان ظهر رو می‌گفتن منم حاضر شدم و زود خودمو به مسجد رسوندم. زهرا زودتر از من رسیده بود بهش سلام دادم که جوابم رو داد اما انگار کمی ناراحت بود! با تعجب گفتم: - زهرا جان چیزی شده؟ زهرا گفت: - دیشب رفتیم خاستگاری اما آقا مهدی میگه اینم نمی‌خوام. من واقعاً نمی‌دونم این بشر کیو میخواد دیگه؟! باورت میشه هر خاستگاری ای که رفتیم بجای اینکه عروس ناز کنه اقا داماد واسمون ناز می‌کنه و میگه نمی‌خواد. خندم گرفت که زهرا گفت: - خواهشاً تو دیگه نخند عصابم خورد شده از دستش..! حالا مامانم باید زنگ بزنه بگه پسرمون دخترت رو نپسندید. دنیا برعکس شده والا! با دست زد توی پیشونیش و گفت: - من دیگه چطوری با این دختر رو به رو بشم خیر سرم دوستای چندساله بودیم. زدم زیر خنده و گفتم: - باشه حالا که چیزی نشده چرا خود زنی می‌کنی؟ زهرا هم خندید و گفت: - چیشده امروز خوشحالی و همش میخندی؟ خبریه کلک؟! خندیدم و گفتم: - نه بابا چه خبری! تو چشام نگاه کرد و گفت: - راستش رو بگو لپات که دارن از سرخی مثل گوجه میشن چیز دیگه ای میگنا! دست روی صورتم گذاشتم و همینطور که از مسجد بیرون میرفتم گفتم: - من الان برمی‌گردم. می‌خواستم برم آبی به صورتم بزنم که شنیدم یکی داره صدام میزنه! سرم رو برگردوندم که اقا مهدی رو دیدم. با تعجب گفتم: - بله بفرمایید انگار کمی استرس داشت برای گفتن حرفش! بالاخره بعداز چند لحظه به حرف اومد و گفت: - ببخشید نیلا خانوم اما.. اینجاش که رسید مکث کرد که من گفتم‌: - اما چی؟ گفت: - راستش مدتی هست که من به شما علاقه پیدا کردم خواستم اگه شما موافق هستید اول با خودتون صحبت کنم بعد با خانواده تشریف بیاریم برای خاستگاری! لپام سرخ شد و سرم رو پایین انداختم کاملا دستپاچه شده بودم. نویسنده: فاطمه سادات @mojaradan 🌸🌸🌸🌸🌸🌸