#پسر_بسیجی_دختر_قرتی✨
#پارت86
چشم من بهتون قول میدم شما نگران چیزی نباشید از اعتمادتون سواستفاده نمیکنم قول میدم و شرفم رو به عنوان تضمیین قرار میدم
لبخندی زد و گفت:
-ممنون الان خیالم راحت شد پس دریای من دست شما امانت
-چشم
عرق روی پیش و نیم رو پاک کردم و سمت بقیه رفتم
وارد محضر شدمو کنار دریا نشستم نگاهم رو به دستام دوختم صدای آروم دریا توی گوشم نشست:
-مامان چیزی گفته که ناراحت شدید؟
-نه...نه اصلا ،ناراحت نیستم
-یهوی کلافه شدید گفتم شاید چیزی گفته که...
بین حرفش اومدم و با لبخندی گفتم :
-نگران نباش فقط ازم خواست مواظب تو باشم
سری با تایید تکون داد و سکوت کرد مادرش اومد صندلی کناریش نشست و چیزی توی گوشش زمزمه کرد که من متوجه نشدم فقط صدای دریا رو شنیدم که گفت:
-چشم عشقم نگران نباش
توی ذهنم گذشت :
-خوشبحال مادرش کی می شد به منم بگه عشقم ؟
مدارک خودم و دریا رو ،روی میز حاج آقا قرار دادم
حاج آقا بعد از پرسیدن مبلغ مهریه که دریا چهارده تا گل روز قرمز تایین کرده بود و ثبت مشخصات توی صیغه نامه شروع کرد به خوندن خطبه ،
نگاهم به انگشت ای دریا بود که دست مادرش رو می فشرد
خانم دریا مجد آیا وکیلم ؟ شمارو به عقد موقت آقای امیر علی فراهانی با مهر معلوم و مدت معلوم دربیاورم
نفس عمیقی کشید و با صدای لرزانی گفت:
-با اجازه مادرم بله
دلم از لذت شنیدن بله ای که گفت هری ریخت و نفس راحتی کشیدم
-آقای امیر علی فراهانی از طرف شما هم وکیلم تا خانم دریا مجد رو به مدت پنج ماه به عقد موقت شما با مهر معلوم در بیاورم ؟
-بله
-مبارک باشه
نگاهم رو به دریا دوختم قطره اشکی که می رفت تا از چشمش جاری بشه رو با سر انگشت گرفت نزدیک گوشش گفتم:
- به من اعتماد کن و نگران نباش
با لبخند به چشمام خیر شدو مثل خودم آروم گفت :
-اگه اعتماد نداشتم که الان اینجا نبودم
دلم از خوشی لرزید:
-ممنونم از اعتمادت
نویسنده : آذر_دالوند
@mojaradan
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پارت_هدیه
#راهنمای_سعادت
#پارت86
لپام سرخ شد و سرم رو پایین انداختم.
کاملا دستپاچه شده بودم و نمیدونستم چی بگم!
اخر سر با خجالت گفتم:
- تشریف بیارید
احساس کردم که لبخندی زد و رفت
منم دوباره به داخل مسجد رفتم اصلا یادم رفت که میخواستم آب صورتم بزنم.
زهرا منو دید و مشکوک نگاهم کرد و گفت:
- چیشد دختر تو که از قبلم سرخ تر شدی!
نکنه تب کردی!
دست روی پیشونیم گذاشت و گفت:
- نه تبم که نداری پس حتما عاشق شدی!
خندیدم و گفتم:
- از کجا میدونی عاشق شدم مگه چندبار تجربش کردی؟
باخجالت سرش رو انداخت پایین و گفت:
- ها؟ چی؟
خندیدم و گفتم:
- خواهرم خودتو لو دادی حالا بگو ببینم طرف کیه که دل شمارو برده؟
اونم خندید و گفت:
- نه قبول نیست اول تو بگو
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم:
- خودت به زودی میفهمی
بغلم کرد و گفت:
- جدی؟ یعنی داره میاد خاستگاریت؟
کیه؟ من میشناسمش؟
خندیدم و گفتم:
- اره میشناسیش حالا به زودی میفهمی!
داشتیم صحبت میکردیم که گوشیم زنگ خورد.
باتعجب جواب دادم!
از پشت تلفن مردی گفت:
- سلام از اداره ی پلیس تماس میگیرم.
تعجبم چندین برابر شد و گفتم:
- بله بفرمایید من درخدمتم.
گفت:
- شما بهروز احدی میشناسید؟
با وحشت گفتم:
- بله میشناسم!
گفت:
- پس لطف کنید تشریف بیارید اداره ی پلیس، ایشون دستگیر شدن و مثل اینکه پول خیلیا رو بالا کشیدن حالا مجبورن همه ی اموالی رو که بالا کشیده رو به همه برگردونه!
اگر ازشون شکایتی دارید میتونید بیاید و پرونده علیه ایشون تشکیل بدید و همه اموالتون رو پس بگیرید.
از خوشحالی اشک توی چشام جمع شد و گفتم:
- چشم چشم من الان میام فقط ادرس لطفاً کنید.
آدرس داد و من بعداز خداحافظی از زهرا با تاکسی به سمت اداره ی پلیس حرکت کردم.
بعد از چند دقیقه رسیدم و پیاده شدم
راستش وقتی وارد اداره پلیس شدم یکم از دیدن بهروز ترسیدم اما دیگه نباید ضعف نشون میدادم.
حالا که اون دستگیر شده و نمیتونه کاری کنه باید حقم رو پس بگیرم.
نویسنده: فاطمه سادات
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸