eitaa logo
مجردان انقلابی
13هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.8هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 ادمین کانال ↶ @mojaradan_adm (تبلیغات انجام میشود) متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 آدرس محفل 🤝 eitaa.com/rashidianamir_ir eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
چشم من بهتون قول میدم شما نگران چیزی نباشید از اعتمادتون سواستفاده نمیکنم قول میدم و شرفم رو به عنوان تضمیین قرار میدم لبخندی زد و گفت: -ممنون الان خیالم راحت شد پس دریای من دست شما امانت -چشم عرق روی پیش و نیم رو پاک کردم و سمت بقیه رفتم وارد محضر شدمو کنار دریا نشستم نگاهم رو به دستام دوختم صدای آروم دریا توی گوشم نشست: -مامان چیزی گفته که ناراحت شدید؟ -نه...نه اصلا ،ناراحت نیستم -یهوی کلافه شدید گفتم شاید چیزی گفته که... بین حرفش اومدم و با لبخندی گفتم : -نگران نباش فقط ازم خواست مواظب تو باشم سری با تایید تکون داد و سکوت کرد مادرش اومد صندلی کناریش نشست و چیزی توی گوشش زمزمه کرد که من متوجه نشدم فقط صدای دریا رو شنیدم که گفت: -چشم عشقم نگران نباش توی ذهنم گذشت : -خوشبحال مادرش کی می شد به منم بگه عشقم ؟ مدارک خودم و دریا رو ،روی میز حاج آقا قرار دادم حاج آقا بعد از پرسیدن مبلغ مهریه که دریا چهارده تا گل روز قرمز تایین کرده بود و ثبت مشخصات توی صیغه نامه شروع کرد به خوندن خطبه ، نگاهم به انگشت ای دریا بود که دست مادرش رو می فشرد خانم دریا مجد آیا وکیلم ؟ شمارو به عقد موقت آقای امیر علی فراهانی با مهر معلوم و مدت معلوم دربیاورم نفس عمیقی کشید و با صدای لرزانی گفت: -با اجازه مادرم بله دلم از لذت شنیدن بله ای که گفت هری ریخت و نفس راحتی کشیدم -آقای امیر علی فراهانی از طرف شما هم وکیلم تا خانم دریا مجد رو به مدت پنج ماه به عقد موقت شما با مهر معلوم در بیاورم ؟ -بله -مبارک باشه نگاهم رو به دریا دوختم قطره اشکی که می رفت تا از چشمش جاری بشه رو با سر انگشت گرفت نزدیک گوشش گفتم: - به من اعتماد کن و نگران نباش با لبخند به چشمام خیر شدو مثل خودم آروم گفت : -اگه اعتماد نداشتم که الان اینجا نبودم دلم از خوشی لرزید: -ممنونم از اعتمادت نویسنده : آذر_دالوند @mojaradan 🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 لپام سرخ شد و سرم رو پایین انداختم. کاملا دستپاچه شده بودم و نمیدونستم چی بگم! اخر سر با خجالت گفتم: - تشریف بیارید احساس کردم که لبخندی زد و رفت منم دوباره به داخل مسجد رفتم اصلا یادم رفت که میخواستم آب صورتم بزنم. زهرا منو دید و مشکوک نگاهم کرد و گفت: - چیشد دختر تو که از قبلم سرخ تر شدی! نکنه تب کردی! دست روی پیشونیم گذاشت و گفت: - نه تبم که نداری پس حتما عاشق شدی! خندیدم و گفتم: - از کجا میدونی عاشق شدم مگه چندبار تجربش کردی؟ باخجالت سرش رو انداخت پایین و گفت: - ها؟ چی؟ خندیدم و گفتم: - خواهرم خودتو لو دادی حالا بگو ببینم طرف کیه که دل شمارو برده؟ اونم خندید و گفت: - نه قبول نیست اول تو بگو لبخند دندون نمایی زدم و گفتم: - خودت به زودی میفهمی بغلم کرد و گفت: - جدی؟ یعنی داره میاد خاستگاریت؟ کیه؟ من میشناسمش؟ خندیدم و گفتم: - اره میشناسیش حالا به زودی میفهمی! داشتیم صحبت می‌کردیم که گوشیم زنگ خورد. باتعجب جواب دادم! از پشت تلفن مردی گفت: - سلام از اداره ‌ی پلیس تماس میگیرم. تعجبم چندین برابر شد و گفتم: - بله بفرمایید من درخدمتم. گفت: - شما بهروز احدی میشناسید؟ با وحشت گفتم: - بله میشناسم! گفت: - پس لطف کنید تشریف بیارید اداره ی پلیس، ایشون دستگیر شدن و مثل اینکه پول خیلیا رو بالا کشیدن حالا مجبورن همه ی اموالی رو که بالا کشیده رو به همه برگردونه! اگر ازشون شکایتی دارید میتونید بیاید و پرونده علیه ایشون تشکیل بدید و همه اموالتون رو پس بگیرید. از خوشحالی اشک توی چشام جمع شد و گفتم: - چشم چشم من الان میام فقط ادرس لطفاً کنید. آدرس داد و من بعداز خداحافظی از زهرا با تاکسی به سمت اداره ‌ی پلیس حرکت کردم. بعد از چند دقیقه رسیدم و پیاده شدم راستش وقتی وارد اداره پلیس شدم یکم از دیدن بهروز ترسیدم اما دیگه نباید ضعف نشون میدادم. حالا که اون دستگیر شده و نمیتونه کاری کنه باید حقم رو پس بگیرم. نویسنده: فاطمه سادات @mojaradan 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸