🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی✨
#پارت87
لبخندی زد و چیزی نگفت
جلوی محضر حسین و همکاراش از ما جدا شدن و رفتن
مادر دریا:خوب حالا از کی میخواید برید ؟
دریا :امشب ، البته گفتن فردا صبح ولی من امشب میرم خونه تمیز کاری نیاز داره تا قبل اینکه آقا امیر علی بیان دستی به سر و گوش خونه می کشم
-باشه مادر موفق باشی من امروز شیفتم فکر نکنم دیگه بتونم ببینمت
بعد رو به من گفت :
-شما میتونی دریا رو برسونید ببخشید من عجله دارم
-بله...بله حتما
توی دلم گفتم از خدام هم هست
دوباره رو به دریا گفت :
-دیگه سفارش نکنم همه وسایلت رو ببر چیزی جا نذاری
-چشم مامان ، مگه کجا میخوام برم اینقد نگرانی ، کلا نیم ساعت بیشتر راه نست چیزی هم جا موند فدای سرت میخرم دیگه
-باشه عزیزم
همدیگه رو بغل کردن بعد از اینکه از هم جدا شدن مادرش رو به من گفت:
-حرفام فراموشت نشه
- چشم رو چشمم نگران نباشید
با یه خداحافظی از ما جدا شد رو به دریا گفتم:
-مامانت خیلی حساسه
-آره بیشتر از خیلی
خیلی دوس داشتم ازش بپرسم اون چیزی که به مادرت دادی تا بزاره الان اینجا باشه چیه که دیروز اون همه براش گریه کرده بودی ؟
ولی نتونستم و ترجیح دادم بیخیال بشم بعد اینکه ماشین رو به حرکت درآوردم گفتم:
-خوب برنامه چیه کجا ببرمت ؟
-اگه برسونی خونه ممنون میشم
-شب میری خونه ستاد؟
-آره باید تمیز کاری بشه
بعد کلی دل دل کردن گفتم:
-منم می تونم همین امشب بیام؟
با تعجب گفت :
-چرا؟
-خوب خونه خیلی بزرگه و و یلای هم هست ، ستاد هم نمیدونه امشب میری اونجا می ترسم تنهات بزارم
-سری تکون داد و گفت :
- باشه بیائید مشکلی نیست
- پس یه کاری کنیم من الان تو رو می رسونم و غروب هم خودم میام سراغت
نویسنده : آذر_دالوند
@mojaradan
🍁🍁🍁🍁🍁🍁