eitaa logo
مجردان انقلابی
13هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.8هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 ادمین کانال ↶ @mojaradan_adm (تبلیغات انجام میشود) متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 آدرس محفل 🤝 eitaa.com/rashidianamir_ir eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 از زبان امیر علی امروز حسین به همراه یکی از افسر های گروهش که دستش شکسته بود ، برای بستن دستش اومده بودن مشغول گچ گرفتن دست همون پسر که اسمش رسول بود،شدم که حسین با لودگی گفت: -ببخشید دیگه دکتر که مدرک تخصصت رو توی دانشگاه بین المللی روسیه گرفتی ولی الان شکسته بند شدی با آرنج توی پهلوش زدم که خندش قطع شد: -ببند لطفا کم لودگی کن حواسم پرت شد -بی خیال بابا حواس پرت بشی چی میشه مگه ؟ یه گچ گرفتنه دیگه اونجای که نباید پرت بشه اتاق عملته عزیزم رو به رسول گفتم: -تموم شد بعد برگشتم سمت حسین و گفتم: - من تورو دیدم تو اتاق عملم باشم هی فک میزنی -دمت گرم رفیق جلو نیروم من رو خراب می کنی دارم برات خندیدم و گفتم : -نه بابا من غلط بکنم بدون جواب دادن به من ، رسول رو با سربازی که همراهشون بود فرستاد : -من یه کم بیشتر میمونم اشکالی که نداره؟ -نه بابا این حرفا چیه بیا بریم بالا تعارفش کردم بشینه و خودم برای خبر دادن به دریا به سمت اتاقش رفتم با دیدنش بازم نفسم رفت لباسش رو با تونیک زیبای عوض کرده بود که زیباییش رو به خوبی نشون میداد اینقدر لباس به تنش زیبا بود که اصلا دوست نداشتم جز من کسی با این لباس ببینتش هرچند خیالم راحت بود حسین نگاه نمی کنه ولی بازم دلم آروم نمیشد آخرشم نتونستم تحمل کنم و بهش گفتم با این لباس بیرون نیاد وقتی گفت مشکلش چیه ؟ یاد موقعه ای که دانشجو بودیم افتادم یادمه همیشه بدش می اومد برای لباسش بهش تذکر بدی برای همین تصمیم گفتم که کشش ندم ، اما راستش یه کم ازش دلخور شدم بیخیال شدم و خواستیم از اتاق خارج بشم که با دیدن چادر پوشیدن ش نفس راحتی کشیدم ، دلم آروم شد و از اتاق خارج شدم ،کنار حسین نشستم که دوباره شروع کرد به شوخی کردن -می بینم که پیشرفت کردی به اسم کوچیک صداش میزنی -بیخیال حسین خیال که نداری چند ماه به دختری که از قضا محرمم هم هست بگم خانم دکتر؟ -نه بابا منکه اصلا با این چیزا مشکلی ندارم فقط بگو ببینم دست آوردی هم داشتی یا همش عین ماست نشستی نگاه کردی با اخمی ساختگی گفتم: -خفه شو حسین تا خودم خفت نکردم باز دهنت باز شد خندید و خواست جواب بده که با دیدن دریا حرفش رو نیمه تموم گذاشت و شروع کرد به احوال پرسی دریا برای درست کردنه شام به آشپزخونه رفته بود، هر ازگاهی نگاهم به سمت آشپزخونه کشیده می شد که باعث شد بود حسین حسابی دستم بندازه بار آخر که نگاهش کردم انگار گرمش شد چون گیره شالش رو باز کرد و موهای خوش حالتش روی صورتش ریخت، کاملا حواسم پرت شده بود و اصلا متوجه حرفای حسین نمی شدم ، با تکون دادن سرش برای کنار زدن موهای روی صورتش به خودم اومدم و به بهانه کمک به سمت آشپز خونه رفتم نویسنده : آذر_دالوند @mojaradan 🍁🍁🍁🍁🍁🍁