eitaa logo
مجردان انقلابی
14.2هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
💕 🚫 بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حق‌الناس‌ است🚫 بلند خندید و گفت:خب حالا کجاشو دیدی؟صبر کن کم کم آشنا میشی با من! این جمله رو با لحن شیطونی گفته بود که باعث شد خنده ام بگیره آروم گفتم:خدا رحم کنه که شنید و گفت:ان شالله یه ماشین گرفتو به داخل شهر که رسیدیم کرایه اشو حساب کرد و پیاده شدیم مسیر زیادیو رفته بودیم خوشحال بودم که در کنارش راه میرفتم حتی یه لحظه هم دستامو ول نکرده بود دلم میخواست از ذوق وجودش کل مسیر رو بدوم به یه پارک رسیدیم خیلی خسته شده بودم. فاطمه:آقا محمد رو این نیمکت بشینیم؟ محمد:خسته شدی؟ فاطمه:یکم‌ محمد:خب باشه بشینیم روی نیمکت نشستیم گوشیمو از جیب لباسم در آوردم محمد سرشو بالا گرفته بود و به آسمون نگاه میکرد دوربین جلوی گوشیو باز کردمو سمت خودمون تنظیمش کردم یخورده به محمد نزدیک شدم برگشتم طرفشو گفتم:آقا محمد سرشو چرخوند سمتمو گفت:جان دلم؟ اولین بار بود که اینطوری جوابمو میداد حس کردم قلبم ریخت نتونستم نگاهمو ازش بردارم گوشیم خود ب خود ازمون عکس گرفت با صداش به خودم اومدمو سرمو پایین گرفتم از خجالت سرخ شده بودم گوشیمو گرفتو عکسمون رو باز کرد و گفت:آخی ببین چه با احساس نگات میکنم. نتونستم برگردم سمتش واسه همین فقط زیر چشمی نگاش کردم فکر کنم فهمید که از شدت خجالت رو به موتم که دیگه چیز نگفت چند دقیقه گذشتو دوتا بچه با بستنی قیفی تو, دستشون از جلومون رد شدن به رفتنشون نگاه میکردم که محمد گفت:بستنی بخرم بریزیش روم؟ با این حرفش به سمتش برگشتمو خندیدیم تونسته بود فضای بینمون رو عوض کنه بلند شد و گفت:بمون میام. این رو گفتو رفت به قدم هاش خیره بودم وقتی تنها شدم دستامو روی صورتم گرفتمو با صدای بلند شروع کردم به حرف زدن با خدا به خاطر اینکه امشب یکی از بهترین بنده هاشو به من هدیه داده بود ازش تشکر میکردم با نگاه کردن به محمد تو قاب گوشیم ناخودآگاه گریه ام گرفت الان خیلی بیشتر از قبل عاشقش شده بودم هر لحظه با هر حرفش با هر نگاهش قلبم براش تند تر از قبل میزد عکسشو روی تصویر زمینه گوشیم گذاشتم با نگاه کردن به لبخندش وسط گریه خندیدم روی عکس چشم هاش دست کشیدمو تو دلم کلی قربون صدقه ی نگاه قشنگش رفتم که یهو چشمم به بستنیه کنار سرم افتاداشکامو پاک کردمو با تعجب سرمو بالا گرفتم که با چهره ی خندون محمد روبه رو شدم که پشت سرم ایستاده و دستشو به نیمکت تکیه داده بود بستنیو از دستش گرفتمو سعی کردم عادی باشم که بیشتر از این خجالت زده نشم گوشیمو چرخوندم نشست کنارمو گفت:ببینمت توجه ای نکردم میترسیدم متوجه شه که گریه کردم یه گاز از بستنیم زدم که دهنم یخ کرد. محمد:میگم ببینمت! برگشتم سمتش اخم کرده بود و جدی نگام میکرد یاد محمدی افتادم که اولین بار دیدمش نمیدونستم چه عیبی رو صورتمه یا چیکار کردم که اینجوری نگام میکرد با ترس منتظر حرفش بودم که گفت:من اینجام دیگه عکسم چرا؟ دوباره خندید یه نفس عمیق کشیدمو با یه لبخنده خجول به خوردن بستنیم ادامه دادم بستنیمون که تموم شد محمد گفت:بریم؟ بلند شدمو باهم رفتیم یه قسمت پارک خلوت بود و چندتا تاب وسطش قرار داشت برگشتم سمت محمد و با لحن مظلومی گفتم:آقا محمد بریم‌ تاب بازی؟ محمد:تاب بازی؟اینجا؟ فاطمه:آره کسی نیست با درختای اطرافشم بقیه دید ندارن بهش بریم؟ یخورده فکر کرد و بعد گفت:باشه بریم. با خوشحالی رفتم طرف تاب ها و روی یکیشون نشستم محمدم رو تابِ کنار من نشست پامو به زمین میکوبیدم ‌که یکم اوج بگیریم ولی محمد ثابت رو تاب نشسته بود و با لبخند به من نگاه میکرد از تاب اومد پایین و کتشو در آورد بی توجه بهش به آسمون بالای سرم خیره بودم که یهو به عقب کشیده شدمو به سمت بالا اوج گرفتم برگشتم به پشت سرم نگاه کردم محمد رو دیدم که با لبخند شیطنت آمیزی که روی لباش بود ایستاده بود و من رو تاب میداد به سرعت تاب هی اضافه میشد و حس میکردم به آسمون نزدیک تر میشم چشمامو روهم فشردمو صدام بلند شد:آقا محمد نگهم دارین پشیمون شدم اصلا دیگه نمیخوام تاب بخورم آقا کافیه دیگه...تورو خدا بی توجه به حرفای من محکم تر از قبل تابم میداد فاطمه:محمد غلط کردم،تورو خدا نگهش دار بابا من گفتم بریم تاب بخوریم نگفتم میخوام از قم به تهران پرت شم که وای حالم بد شد الان سُر میخورم میافتما سرعتش بیشتر و بیشترشد فاطمه:وای یاخدا این تابش جیر جیر میکنه الان میافتم میمیرما صدای خنده هاش بین صدای من گم شده بود با جیغ اسمشو صدا زدم که تاب رو نگه داشت و گفت:فاطمه خانوم با جیغ شما که همه خبردار میشن! تاب ایستاد فاطمه:آخیش میدونستم که زودتر جیغ میکشیدم محمد:عه؟پس بذار دوباره تابِت بدم تا فردا تاب بخوری. دوباره اسمشو با جیغ گفتم که اومد پشت سرمو با دست جلو دهنمو گرفت سرشو به چپ و راست چرخوند تا مطمئن بشه که کسی مارو ندیده. فاطمه: ولم کنین لطفا خفه شدم....                          @mojaradan