🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پارت_هدیه_دیر_کرد 😊
🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت 39
--مگه چیشده؟
--هیچی نگران نباش.
--میثم!
--جانم؟
--یه چیزی ازت بپرسم راستشو میگی؟
--بپرس.
--تو واقعاً عضو داعش شدی؟
با بغض سر تکون داد
عصبانی گفتم
--میفهمی داری چیکار میکنی؟
دست گذاشت رو دهنم
--هیــس! آروم باش! اونجوری که تو فکر میکنی نیست بخدا!
دستشو پس زدم و با گریه گفتم
--پس چجوریه؟
سرشو انداخت پایین و مکث کرد
دستمو گذاشتم زیر چونش و سرشو آوردم بالا
دیدم داره گریه میکنه.
دلم طاقت نیاورد و با دستام اشکاشو پاک کردم
--گریه نکن قربونت برم!
پیشونیمو عمیق بوسید و همون موقع مهراب اومد تو.
سوت زد
--خانما آقایون ما در منطقه ی جنگی هستیم لطفاً از هم جدا شده و لوس بازی را کنار بگذارید با تشکر.
میثم خجالت زده شروع کرد خندیدن و برگشت سمت مهراب.
دستاشو باز کرد و مهرابو درآغوش گرفت.
یه جوری که انگار قرن ها همدیگه رو ندیده بودن.
دهنم از تعجب باز مونده بود و با بهت به صحنه ی روبه روم خیره شدم.
چیشد؟ یعنی این دوتا همو میشناسن و من خبر ندارم؟
مهراب همینجور که سعی در پنهون کردن بغضش داشت تلخند زد
--بابا تو که مارو نصف عمر کردی میثم!
میثم لبخند زد و برگشت سمت من
--میدونم تعجب کردی ولی بزار کامل واست توضیح بدم.
از اینکه این همه وقت بیخبر بودم در رو باز کردم و خواستم برم بیرون میثم کتفمو گرفت کشید تو.
اخم کرد
--چته بابا!
با بغض گفتم
--میدونی این همه وقت من مردم و زنده شدم با عکسایی که
دستمو به سمت مهراب نشونه گرفتم
--این آقا بهم نشون میداد؟
لبخند زد
--میدونم عزیزم ولی چاره ای جز این نداشتیم!
سرمو انداختم پایین و سکوت کردم.
میثم با اخم گفت
--درسته که مهراب رفیقمه ولی فکر کردی واسه من راحت بود که تورو بایه پسر مجرد تنها بزارم؟
مهراب صداشو صاف کرد
--سوء تفاهم نشه مائده مثه خواهرمه.
میثم برزخی نگاش کرد
--چیزه یعنی مائده خانم.
همون موقع در زدن و یه پسر هجده نوزده ساله اومد تو اتاق و به عربی یه چی گفت و رفت.
--الان این چی گفت؟
میثم همینجور که ماسکشو میزد گفت
--میگه جراحی دارم.
با بهت گفتم
--مگه تو جراحی؟
میثم فرصت حرف زدن نداشت و سریع از اتاق رفت بیرون.
برگشتم سمت مهراب
--بله جراحه البته یه چی بگم میثم کلاً پزشک جراحه.
خندید
--مثل من و تو دکتر الکی پلکی نیس.
ماسکشو زد و یه ماسک گرفت سمت من
--بزن بریم کار داریم.
عجب گیری افتادم بین این دوتا.
ماسکو زده و لباسمو مرتب کردم دنبال مهراب راه افتادم.
مهراب از پرستار پذیرش پرونده ی یه بیمارو گرفت و ازم خواست دنبالش برم.
رفتیم دم اتاق و مهراب اول رفت تو اتاق و گفت هرموقع در رو باز کرد منم برم.
چند ثانیه گذشت و در باز شد.
رفتم تو اتاق و در رو بستم.
--چرا منو پشت در نگه داشتی؟
با صدای آرومی گفت
--چون تو با این وضع تابلویی.
منم زدم دوربین مدار بسته رو نفله کردم تا راحت تر بتونیم کارمونو انجام بدیم.
یه قوطی از جیبش دراورد و یه سرنگ از اون پر کرد.
با دقت از مریض رگ گرفت و بهش تزریق کرد.
بی صدا خندید
--فقط امیدوارم کف نکنه.
--چرا؟
--چون پودر ماشین لباسشویی با آب بهش تزریق کردم.
در اتاقو باز کرد و خیلی ریلکس از اتاق رفت بیرون.
آروم گفتم
--الان چی میشه؟
--اسهال خونی.
--یعنی میمیره؟
--نه ولی حالش بد میشه و بعد شما با یه آمپول هوا کارشو تموم میکنی.
--اصلاً حرفشم نزن.
--نه نیار که اصلاً حوصله ی جر و بحث ندارم.
به چندتا مریض دیگه آب و پودر تزریق کرد و باهم رفتیم سمت اتاق عمل.
میثم اومد بیرون و مهراب خندید
--خسته نباشی قصاب.
میثم خندید
--چیشد؟
--هیچی طبق گفته ی شما چندتارو فرستادیم برزخ انشاﷲشب مائده خانم میفرستنشون جهنم.
میثم نگران گفت
--مائده حالت خوبه؟
--راستشو بخوای نه من نمیتونم اینکارو بکنم.
میثم منو برد تو اتاق پرستاری
--ببین مائده میدونی داعش تا به حال چندین هزار آدمو به کام مرگ برده اونم با بدترین حالت ممکن؟ میلاد خودمونو یادت رفته؟
با شنیدن اسم میلاد شروع کردم گریه کردن و انگار یه حس غرور و تنفر تو دلم ریشه زد.
--پس تو چرا جراحیشون میکنی؟
خندید
--فکر کردی من کارمو کامل انجام میدم؟
همین جراحی چند دقیقه قبل به قدری اکسیژن کم بهش وصل کردم که وسط عمل جون داد.
--خب اینجوری که بهت شک میکنن!
--نوچ. چون از ۱۰ تا پنج تاشونو سالم برمیگردونم تا کسی شک نکنه.
بعد عملم نیروی های نفوذی مثل تو و مهراب میرن کارشونو یکسره میکنن.
خندیدم
--ایول آقا میثم.
خندید
--شرمنده نکن خانم بگو ببینم پسرمون چطوره؟
--تو از کجا میدونی پسره؟
--مهراب برگ چغندر نبود که.
همون موقع بچم تکون خورد و قلقلکم شد
--چیشد مائده؟
--هیچی تکون خورد.
خندید
--ای جـــانم قربونش بره باباییش....
شب شد و رفتم از ایستگاه پرستاری آمپولای مسکنث گرفتم که به مریضا تزریق کنم.
بسمﷲ گفتم و وارد اولین اتاق شدم....
"حلما"
@mojaradan