••|🌼💛|••
#آقایطلبه_و_خانمخبرنگار
#پارت_هشتاد_نه
اون شب به اسرار من قرار شد این مراسم عقد خیلی کوچیک و مختصر باشه و فقط خیلی درجه یکا رو دعوت کنیم.
و اینکه همون شب توی خونه عاقد بیاد و عقد ببنده نه اینکه از صبح بریم محضر... حتی یک ساعت دیرتر محرم شدن با مهدیم برام غنیمت بود.
امروز بیستم اسفنده و یعنی فقط نه روز مونده بود تا بدبختی.
از امروز به بعد دیگه کلاسای دانشگاه تق و لق برگزار میشن منم تصمیم گرفتم دیگه نرم.
با بچه ها خداحافظی کردم و از در دانشگاه اومدم بیرون.
سوار ماشین شدم و زنگ زدم به فاطی و گفتم آماده شو میام دنبالت بریم یکم بگردیم.
در خونه سوارش کردم و رفتیم.
فاطی: به سلام عروس خانوم.
_علیک سلام ننه بزرگ.
فاطی: کوووفت بی ادب اگه به علی نگفتم.
_اگه منم به گودی نگفتم.
فاطی: یاحسین گودی کیه؟
_مهدی گودزیلا رو میگم ها.
فاطی با خنده گفت: خاک تو سرت ناسلامتی قراره زنش شی ها.
_ببین من زن اینم بشم بازم واسه من همون زامبی ی گودزیلا ی جنگلیه.
فاطی: اینجوری که تو پیش میری ماه اول طلاقت داده ها
_اتفاقا قصدمم همینه که بره طلاقم بده بگه مهرم حلال جونم آزاد.
فاطی: این مثل برای خانوماس ها
_ایش اون جنگلی اسلا قاطی ادم نیست چه برسه خانوم یا اقا باشه.
فاطی: کجا داری میری زنه جنگلی؟
_هیچی فعلا بپر پایین دوتا کاسه آش بگیر دلم هوس کرده بعد بهت میگم.
فاطی: تو دهات شما خجالتم خوب چیزی هست؟
_نه نیست.
فاطمه پیاده شد و از مغازه دوتا کاسه آش رشته خرید و سوار شد.
همونجور که میخوردم راه افتادم.
فاطی: تصادف میکنیم ها وایسا بخور اول.
_نترس ننه جون.
فاطی: خب کجا میخوای بری حالا.
_اوه بابا تو چقدر عجله میکنی خب خودت میفهمی یکم صبرکن.
فاطی: باشه بابا حالا بیا منو بخور.
💛•••|↫ #رمآن
@mojaradan