#ناحله
#پارت_هفتاد_و_نه
انگار یه پارچ آب یخ ریختن روم.
چی؟بابای محمد مرد؟
شوک بدی بهم وارد شده بود.دمخونشونک رسیدیم کرایه ماشینو دادمو پیاده شدم
چقدر شلوغ شده بود به پارچه های سیاهی که روی دیوار نصب شده بود نگاه کردم وای مگه میشه؟
منکه چند روز پیش دیده بودم باباشو سالمبود
یه نیرویی نمیزاشت برم تو روح الله و علی دم دروایستاده بودن صدای قرآن بلند بود نتونستم اشکام روکنترل کنم جلوتررفتم به عکسا وپارچه مشکی ها خیره شدمکروح الله گفت:بفرمایید
سرم رو تکون دادم و وارد شدم وای خدایا مگه میشه یه آدم انقدر زود بمیره اونم آدم سالم؟
با گوشه ی چادرم اشکم رو پاک کردمو کفشمو در اوردمو رفتم داخل چشم هام به ریحانه خورد که داد میزدو گریه میکرد عه عه عه من چرا باورم نمیشد؟
رفتم سمتش بغلش کردم وبهش تسلیت گفتم ک گفت:دیدی فاطمه؟دیدی چیشد؟بابام رفت فاطمه
فاطمه دیدی یتیمشدم؟
در جوابش فقط اشک ریختمو چیزی نگفتم
زنداداشش هم گریه میکرد اونمبغل کردمو تسلیت گفتم یه گوشه نزدیک ریحانه نشستم محمدروندیده بودم دلمشور میزد براش اون چی به سرش اومده؟
چشمم خورد به چفیه باباش که هنوز رو طاقچه بودجای خالیش بود ولی خودش نه اذیت شدم خیلی حالم بد شده بود من که دوبار دیده بودم اون مرد نازنین رو انقدر حالم بد شد بچه هاش چه حالی داشتن واقعا؟
یه خانوم که نمیشناختمش اومد و جلوم چایی گذاشت چشم هام به ریحانه بود که بلند بلند گریه میکرد و فریاد میکشید یه چند دقیقه که گذشت روح الله یا الله گفت و اومد تو و به ریحانه گفت پاشیمبریم مسجد رو کرد سمت من
حس کردم میخاد چیزی بگه که پشیمون شد ورفت ریحانه رو بلند کردم و راهی مسجدی شدیم که با خونشون زیاد فاصله نداشت.
تو مسجد نشسته بودیم که ریحانه با گریه گفت:وای کیفم جا گذاشتمش خونه.
اشک رو صورتم رو با دستمال خشک کردمو گفتم:کیفت رو میخای چیکار؟
ریحانه:باید کارت بدم به روح الله!
فاطمه:آهان میخای من برم بیارم برات؟
ریحانه:نه به سلما میگم زحمتت میشه.
فاطمه:نه زحمتی نیست میارم برات.
اینو گفتمو خواستم پاشم که ریحانه به بغل دستیش اشاره زد و گفت:کیان جون کاش به داداشت میگفتی بره دنبال محمد هنوز سر خاکه.
تا اسمش اومد گوشم تیز شد بیچاره بهش حق میدادم غم بزرگی بود به ریحانه نگاه کردم که یه کلید سمتم دراز کرد و گفت:بیا این کلید خونس کیفم هم تو اتاقم پشت کتاباس.
ازش گرفتمو از مسجد رفتم بیرون تو گوشیم به خودم نگاه کردم و راه افتادم سمت خونشون
بعداز پنج دقیقه رسیدم دم خونشون کلید انداختمو در رو باز کردم به خیال این کسی خونه نیست در اتاق ریحانه رو باز کردم خواستم برم تو که دیدم یکی تو اتاق زیر پتو دراز کشیده تو این گرما پتو چی میگه؟
یه سرفه کردم تا طرف به خودش بیاد و بفهمم کیه ولی از جاش تکون هم نخورد با صدای بلند تر گفتم:ببخشید!
دیدم بازم کسی جواب نداد حدس زدم شاید خواب باشه برای همین بیخیالش شدم و رفتم سمت کتابای ریحانه دست دراز کردم که کیفشو بردارم به محض اینکه کیف رو برداشتم خواستم برم بیرون که صدایی ک شنیدممانع شد اول ترسیدم بعد که دقت کردم فهمیدم صدای محمده
کابوس میدید؟ریحانه ک گفته بود هنوز سر خاکه؟
خواستم نزدیکش شم حدس زدم حالش بده که با وجود این گرمارفته زیر پتو ولی ترسیدم دوباره شر به پا کنه،داد و بیداد کنه آبرومو ببره بگه بهم نزدیک نشو ایستادم و نگاهش میکردم که یهو دیدم تو جاش میلرزه.کیف روانداختمو رفتم سمتش پتو رو از قسمت پاش از روش کشیدم خیلی احتیاط کردم از دور این کار رو انجام بدمو دستم بهش نخوره که چیزی بگه آروم پتو رو دادم کنار که دیدم خیسه خیسه انگار یکی روش آب ریخته! استرس داشتم ترسیدم حالش بدشده باشه و دوباره به قلبش فشار اومده باشه ولی اگه میخاستم هم نمیتونستم کاری کنم دیدم تلفنم زنگ میخوره مامان بود تلفنو جواب دادمو گفتم:الو سلام مامان.
مامان:سلام مادر من سر خیابونم بیا دیگه.
فاطمه:بیا خونشون بابای ریحانه فوت شده من خونشونم الان حال داداشش خیلی بده مامان بیا کمک کن من نمیدونم چیکار کنم اگه چیزی هم داری با خودت بیار.
خیلی آروم حرف میزدم نمیدونستم میشنید یا نه ولی اینو گفتمو تلفن رو قطع کردمو خودم رفتم تو آشپزخونه نفهمیدم چنددقیقه گذشت که مامان اومد تو خونه و داد زد:فاطمه!فاطمهه!
با عجله رفتم تو حیاطو دستم رو گذاشتم رو بینیم.
فاطمه:هیس مامان بیا بالا!
مامان:کسی خونه نیست؟
فاطمه:نه بیا حالا برات تعریف میکنم.
مامان:بگو چیشده؟
میدونستم اگه نگم دست از سرم بر نمیداره.
فاطمه:اومدم کیف ریحانه رو براش ببرم خودشون مسجدن که دیدم یکی اینجا افتاده داداش ریحانس مامان حالش بده بیا داخل دیگه چرا استخاره میکنی؟مثلا پرستاری ها!
ملتمسانه گفتم:خواهش میکنم؟
✍فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·