مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان تواب💗 #پارت۵ مادرام یکسال قبل فوت آقام براثر سرطان از دست دادم.... شدم بی کس و تن
#تواب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت_۶
چند نفر با تعجب بهم نگاه میکردند که گفتم:
_ اتفاقی افتاد؟؟
پیرمردی که منواز خواب بیدار کرده.بود آرام کنار گوشم گفت:
_نه پسرم ؛ اتفاقی نیوفتاده.
لیوان آبی به طرفم گرفتو
گفت:
_بخور کمی حالت بهتر بشه!
همان طور که لیوان آبو از دستش می گرفتم گفتم :
_ پس چی شده؟
مثل این که خواب پدرتون رو می.دیدی؟
تو خواب حرف میزدی.
گفتم : درست نیست حرف هایی که تو خواب میزنی ما بفهمیم پس برای همین بیدارت کردم...
تازه فهمیدم موضوع از چه قراره پس این نگاه ها بی معنا نبود.
ببخشیدی گفتم و از جام بلند شدم.
یه ساعت از اذان مغرب گذشته بود نگاهی چرخوندم که همون مرد را دوباره دیدم
داشت از حرم خارج میشد
قدمهامو بلندبرداشتم تا باز گمش نکنم.
داخل صحن صدای جمعیتی که داشتند مداحی می کردند می اومد.
مداح مولودیه زیبایی روداشت میخوند.
درسته الان که دقت کردم صحن ها همه چراغانی شده ؛ حتما امشب شب میلاد یکی از امامانه و برای همینه حتماًصحن ها این همه شلوغ شده.
این مرده حتما میخواد از حرم بیرون بره...
( حرم به قدری شلوغ بود که) جای سوزن انداختن نبود!
اگر گمش کنم دیگه نمی تونم پیدایش کنم!
به خروجی حرم که رسیدم...
_لعنتی ...لعنتی.....
باز گُمش کردم...
#ادامه_دارد
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#تواب💗
#پارت_۱۳۱
سه روزی از اون روز مهمونی گذشته بود.
دلم تو اون خونه مونده بود .
تو این سه روز از بس گوشیم رو چک کردم که.... ولی هیچ خبری از سوجان نبود.
انگاری خدا فقط یه کوچولو بهم نگاه کرده بود
انگاری خوشبختیم پرکشیده بود.
دیگه نمیشد بیشتر صبر کرد به هر بهانه ای هم شده بود باید یه خبری از سوجان میگرفتم.
اماده شدم و که برم مسجد ...
رسیدنم به مسجد با بلند شدن صدای اذان
هم زمان شد
دلم به این ورود روشن شد.
وضو رو کنار حوض گرفتم و به مسجد رفتم
از دور حاجی و دایی رو دیدم که متوجه من نشدند
نماز رو به جماعت خوندم و منتظر نشستم
مسجد خلوت تر شده بود حالا حاجی راحت من رو دید و دستی بالا کرد
من هم به احترامش بلند شدم و رفتم سمتشون بعد از سلام و احوالپرسی راهی حیاط شدیم تمام وجودم چشم بود دنبال سوجان ولی نبود
چند باری خواستم از حاجی سراغش رو بگیرم ولی هر بار حرفم رو خوردم.
ولی بدون خبر نمیتونستم برم خونه...
انگاری حاجی هم حال دلم رو فهمیده بود که کلی تعارف کرد من هم از خدا خواسته قبول کردم و همراه حاجی به خونشون رفتیم.
چراغهای خونه خاموش بود یعنی سوجان خونه نبود؟
رفتیم داخل و بعد از کمی مکث و دل نگرانی به خودم اجازه دادم تا احوال سوجان رو از حاجی بپرسم.
_ببخشید سوجان خانم و روجانیستند؟
_نه باباجان
_امشب شیفت شبه
روجا هم بهونه میگرفت بردم خونه ی یکی از اقوام تا کمی با دخترشون بازی کنه.
مثل شکست خورده ها بادم خالی شد
بلند شدم و روبه حاجی گفتم:
_ پس منم برم مزاحم نمیشم ان شاالله یه روز دیگه میام که روجا هم باشه.
با کوک پر ریخته از خونه زدم بیرون...
#ڪپۍباذکرصلواتهدیہبہشھیدمجیدبندرۍ
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پارت_,هدیه_بخاطر_,دیر_شدن
شکسته_هایم_بعد_تو
قسمت ۱۷ و ۱۸
چشمان زینب برق زد:
_پس کو؟
آیه به دخترکش لبخند زد:
_تو اتاق تو خوابیده.
نتوانست زینب را بگیرد. به سمت اتاق دوید و داد زد:
_بابایی!
ارمیا تازه داشت روی رختخواب دراز میکشید که زینب خود را به آغوشش انداخت.
"جان پدر! نفسهای پدر! من فدای بابایی گفتنهایت دردانهی سیدمهدی!"
آیه لباسهایش را مرتب کرد.
بلوز، دامن و روسری بزرگی روی سرش تمام موهایش را پوشانده بود. ارمیا با زینب حرف میزد که صدای آیه آمد:
_پدر و دختر نمیان سر سفره؟
شاید سخت بود برایش صدا کردن ارمیا! برای شروع که بد نبود؟ بود؟
ارمیا زینب به بغل از اتاق خارج شد و با لبخند سر سفره نشست:
_همیشه اینموقع صبحونه میخورید؟
آیه همانطور که استکان چای زیرفون را مقابل ارمیا میگذاشت گفت:
_دوازده ساله که بعد از نماز صبح صبحانه میخوریم؛ یه جورایی خانوادهی یه ارتشی هم ارتشی میشن، غذا خوردن، خواب، بیداری، لباس پوشیدن، همه چیز تو زندگی یه نظم ارتشی پیدا میکنه!
ارمیا لبخند زد:
_زینب هم هر روز بیدار میشه؟
آیه دستی روی موهای دخترش کشید:
_آره! عادت کرده با هم صبحانه بخوریم و کارامونو انجام بدیم. من ساعت هفت و نیم میرم سر کار و زینب و مهدی میرن پایین پیش محبوبه خانم.
لقمهای به دست زینب داد که لقمهای مقابلش گرفته شد. نگاهش را به ارمیا دوخت که صدای آرامش را شنید:
_حالا که میخوای به حضورم عادت کنی!خوب عادت کن؛ حالا هم برای تمرین این رو از دست من بگیر!
آیه لقمه را از دست ارمیا گرفت. ارمیا نفس عمیقی کشید و گفت:
_نمیدونستم توی این خونه پذیرفته شدم، به خاطر همین یه ماموریت یه ماهه گرفتم، دو روز دیگه هم باید برم.
زینب مشغول خوردن بود که با شنیدن رفتن ارمیا چشمان اشکآلودش را به ارمیا دوخت:
_نرو!
بعد از جایش بلند شد و خود را در آغوش ارمیا انداخت. ارمیا نوازشش کرد:
_برای من سختتره، اما وقتی بیام میریم سفر، بهش چی میگن؟ ماه عسل، قبوله؟
نگاهش با آیه بود. آیه نگاهش را به قاب عکس بزرگ سیدمهدی دوخت... قلبش درد گرفته بود؛ نه... ماه عسل نمیخواست!
آیه: _لازم نیست، شما تا برید و بیایید پاییز شده دیگه، سفر لازم نیست
ارمیا معنای آن نگاه گریزان را خوب میدانست! کمی درد داشت اما گفت:
_با صدرا و محمد هماهنگ میکنم دسته جمعی بریم مشهد، برای دستبوس آقا باید برم! من شما رو از امام رضا (ع) دارم.
آیه خجالت کشید؛ ارمیا میدانست دردش چیست و گاهی چقدر اینکه دردت را بدانند، خجالت دارد...
آیه لباسهایش را پوشیده بود ،
و چادرش را روی سرش مرتب میکرد که
صدای در اتاق آمد. کسی به در میزد و در این روز سه نفره، او کسی نبود جز ارمیا!
آیه: _بفرمایید داخل!
ارمیا سر به زیر وارد شد.
نگاهش را به پاهایش میخ کرده بود و سرش را بلند نمیکرد. آیه نگاهش را بلند کرد و آه از نهادش بلند شد. عکسهای
سید مهدی... برای خودش سری تکان داد و برای حواس پرتش افسوس خورد.
ارمیا: _ببخشید میشه من زینب رو ببرم پارک؟
آیه: _برای بیرون بردن دخترتون از من اجازه میگیرید؟
ارمیا با احتیاط سرش را باال آورد و به چشمان آیه دوخت:
_پس اگه اینطوره برای بیرون رفتن با شما هم لازم به اجازه گرفتن نیست؟
آیه سرش را پایین انداخت:
_ساعت دو کارم تموم میشه، اگه دوست دارید با زینب بیایید دنبالم. امروز آقا صدرا ما رو میرسونه. کلید ماشین دم در آویزونه. یه دست از کلید خونه هم همونجا هست، دادم برای شما درست کردن.
حس شیرینی که در جان ارمیا ریخته شد شیرینتر از عسل بود. همین است که میگویند قند در دلم آب میشود؟
ارمیا لبهایش به لبخندی شیرین باز شد:
_پس ساعت دو میایم دنبالتون که هم ناهار بخوریم هم بریم خرید.
آیه اینبار نگاهش را به ارمیا دوخت:
_خرید چی؟
ارمیا کمی این پا، آن پا کرد و پس از مکثی که انگار دنبال توجیه میگشت گفت:
_فکر میکردم خانوما خرید دوست دارن، اینه که اگه بگم شما دلیل نمیپرسین ازم، اما انگار اشتباه کردم. راستش دوست داشتم برای شما و دخترم خرید کنم. خب من تا حالا با خانوادهم خرید نرفتم. فکر کنم ایدهی بدی بود.
آیه به دستپاچگی ارمیا لبخند زد:
_اتفاقا ایدهی خوبیه، میخواستم برای زینب یه کم لباس بخرم، خوشحال میشه که یه بارم شده با پدرش بره خرید.
شاد کردن دلها چقدر آسان است.
یکی دل ارمیا که بعد از سالها طعم خانواده را میچشید، یکی دل زینب که طعم پدر را میچشید، یکی دل آیه که آرامش را میچشید...
آیه که با رها و صدرا رفت،
ارمیا زینب را سوار ماشین رها کرد و به خانه مشترکش با یوسف و مسیح رفت و لباسهایش را عوض کرد، وسایلش را جمع کرد....
نویسنده؛ سَنیه منصوری
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
1.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پارت_۱
#فانتزی_های_ازدواج🙄
منظور از فانتزی چیه!؟ 🤔
کاراکتر سازی ها در فانتزی چگونه است!؟
#ادامه_دارد ...
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
#پارت_۱ #فانتزی_های_ازدواج🙄 منظور از فانتزی چیه!؟ 🤔 کاراکتر سازی ها در فانتزی چگونه است!؟ #ادامه_دا
6.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پارت_۲
#فانتزی_های_ازدواج 🙄
چرا باید دیدگاه ما در فانتزی ها
جوری ساخته بشه که انگار ازدواج
جهت رفع خلأهای گذشته ماست!؟
#ادامه_دارد
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´