#انچه_مجردان_باید_بدانند
#نکات_پیش_از_ازدواج
#قسمت_اول
🔰شخصیت شناسی در ازدواج
هر کدام از ما برای ازدواج معیارها و ملاک هایی داریم که سعی می کنیم انها را در وجود فرد مقابل جستجو کنیم. فهمیدن این که کسی واجد شرایط ما هست یا نقش بازی می کند، کار دشواری است. اما با دقت و تلاش و تحقیق، مشورت گرفتن و بررسی عمیق می توانید تا حد زیادی طرف مقابل را بشناسید.
چطور می توانیم به وجود معیارهایمان در طرف مقابل پی ببریم؟ از این سه روش:
📌 گفت وگوها
باید چندین جلسه با هم صحبت کنید. برای تصمیم قطعی عجله نکنید و با صبوری دوران آشنایی را طی کنید.
درباره آینده، شغل، روابط با والدین، استقلال از خانواده ها و حساسیت های کاری و اجتماعی گفت وگو کنید و سعی کنید احساسات را در این آشنایی و شناخت دخالت ندهید.
در جلسات خواستگاری تنها به آخرین اخبار زندگی فرد مقابل بسنده نکنید. در مواردی فردی که شما را پسندیده است، ممکن است تحت تأثیر هیجانات و احساسات عاشقانه و دوست داشتن، تغییراتی در خود احساس کند که با دیدگاه شما همسو است، اما این یک امر پایدار نیست.
بنابراین شما باید از ویژگی های ثابت شخصیت فرد آگاهی پیدا کنید که بخشی از آن در گفت و گوهای دو نفره مشخص می شود و بخشی در تحقیقاتی که باید انجام دهید. از فرد بخواهید خودش را توصیف کند. از زبان خودش ویژگی هایش را بشنوید و در تحقیقات بعدی در پی این باشید که صحت ادعای او را کشف کنید.
#ادامه_دارد....
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
0452_260517221338.mp3
189.7K
#ادعیه_ماه_مبارک_رمضان
🌷دعای روز دوم ماه مبارک رمضان با نوای دلنشین استاد موسوی قهار🌷
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
مجردان انقلابی
#داستان قسمت سی وچهارم هاشم از سلول تا همین الان که حدودا یک ساعتی میشه سرم توی این کیسه بود و عرق ک
#داستان
قسمت سی و چهارم
مامور :چیه؟ چه مرگته؟
+میخام با مشفق حرف بزنم
مامور:مشفق کیه؟
+مشفق رئیستون
مامور:گم شو زیاد حرف نزن
و بی توجه به فریادم رفت
یعنی مشفق و با این همه دم دستگاه نمیشناخت؟
خدایا منو کجا آوردن.؟ ماهگل کجاست.؟
بیقرار اتاق و متر میکردم که بعد از چند ساعت صدای در بلند شد و مرد هیکل مندی وارد شد.
+مشفق کجاست؟من کجام؟
پوزخندی زد و منو با خودش کشوند بیرون. دست و پا میزدم اما فایده ایی نداشت فقط گره دستاش دور بازوم بیشتر میشد. منو برد داخل یک اتاق که چند تا مرد پشت به من نشسته بودند و دستاشون از پشت بسته بود
وقتی به زور منو کنار اون ها نشوند متوجه شدم چشماشون بسته است. میخاستم باهاشون حرف بزنم که من هم به سرنوشت اون ها دچار شدم و چشمام بسته شد. وقتی قفل به دستام خورد فهمیدم دیگه نباید به کسی اعتماد کنم و حرفی بزنم چون شاید یک تله درست کرده باشند تا از زیر زبون ما حرفی بکشند.
ربعی گذشت و همه ی ما روزه ی سکوت گرفته بودیم شاید اونا هم میدونستند نباید چیزی بگند.
کلافه توی افکارم غرق بودم که با صدای باز شدن در و صدای قدم های کسی گوش هام تیز شد.
و بعد از اون باز شدن چشمم. اولین کاری که کردم چشم چرخوندم و به اون سه نفر خیره شدم. خوب که نگاه کردم رحمان و حاجی و یه پسر دیگه رو دیدم. باورم نمیشد اون ها هم اینجا باشند.
میخاستم صداشون بزنم اما سکوت کردم. چون اینجوری بیشتر دردسر درست میشد. فقط به چهره رنگ پریده و کبود رحمان نگاهی کردم و بعد سرمو انداختم پایین.
همون مرد هیکلی با یک باتوم روبه رومون رژه میرفت و انگار منتظر چیزی بود. شاید میخاست من حاجی رو صدا بزنم اما وقتی حسابی ناامید شد. یقه منو گرفت و با یک دست بلندم کرد. فشار دستش دور گردنم نفس کشیدنم رو سخت میکرد. تقلا میکردم و دستم و به زحمت دور دستش میچرخوندم اما فایده ایی نداشت. خودم احساس کرده بودم که رنگ صورتم ثانیه به ثانیه درحال تغییره. کم کم راضی به خوندن اشهدم شدم که محکم رهام کرد و با صورت خوردم زمین. بلند بلند سرفه میکردم و اطراف گردنم رو ماساژ میدادم.
داشتم به حالت عادی برمیگشتم که دیدم چشم بند حاجی و رحمان و اون پسر و باز کرد. توی همون حالت بهشون خیره شدم که اون ها منو شناختند.
با اشاره ی ابرو میخاستم بهشون بفهمونم که عکس العملی نکنند اما رحمان بدون کنترل خودش بلند گفت :هاااشم
و بعدش ضربه ی باتوم بود که روی کمرم هوارشد
انگار منتظر عکس العملی از اون ها بود که وقتی شنید رحمان صدام زد شروع به کتک زدنم کرد.
تمام سعی خودمو میکردم که ناله نکنم تا احساسات حاجی و رحمان و قلقلک ندم اما شدت ضرب دست اون بی مروت اونقدر زیاد بود که اختیار ازکف دادم و شروع کردم به ناله...
گنگ و مبهوت صدای داد رحمان و میشنیدم که میگفت 'نزنش، مگه تو آدم نیستی؟ بیشرف آنقدر نزن
اما رمقی دیگه برای گوش دادن برام نمونده بود و بیهوش شدم
#ادامه_دارد.......
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#داستان
قسمت سی وپنجم
با حس فشردن دستام توسط کسی چشمامو به سختی باز کردم. صورت رحمان و حاجی رو تار میدیدم اما خوب که پلک زدم هر دوتاشون رو بالای سرم دیدم.
رحمان به محض اینکه دید چشمام و باز کردم گفت :هاشم؟ هاشم؟ صدامو میشنوی؟ خوبی برادر؟
لب هام خشک شده بود و نمیتونستم چیزی بگم. حاجی به رحمان گفت که برام آب بیاره. با چکیدن اولین قطره های آب روی لب هام انگار جون تازه گرفتم.هنوز سرم گیج میرفت اما تقلا کردم ک بلند شم. دستاهای رحمان دورم حلقه شد و کمکم کرد که بشینم.
سرمو تکیه دادم به دیوار و آروم لب زدم :حاجی... ماهگل...
حاجی سرشو نزدیک صورتم آورد و گفت :جانم پسرم! ماهگل چی؟
+ماهگل... ماهگل کجاست؟
حاجی :ماهگل کیه هاشم جان؟ از چی حرف میزنی؟
میخاستم براش توضیح بدم که رحمان پیش دستی کرد و گفت :همونی که هاشم اعلامیه ها رو گذاشت تو خونه شون، همونی که چند روز بعد از دستگیری هاشم گرفتنش
حاجی :یا خدا دختر مردم الان بین این ساواکیاس؟
رحمان :آره حاجی، بنده خدا هم نابینا ست
حاجی بیقرار دستی به محاسنش کشید و با گفتن استغفر الله بلندی روبه من گفت :تو خودت دیدیش اینجا؟ مطمعنی اون بوده؟
+خودش بود تا چند روز پیش باهم توی یه بند بودیم اما منو آوردن اینجا و نمیدونم چه بلایی سر اون اومد
و اشک مزاحمم رها شد. نمیخواستم جلوی حاجی و رحمان گریه کنم اما دست خودم نبود. مثله آدم های معتاد که بیقرار میشوند دستام و به بدنم میکشیدم و بلند میگفتم :حاجی من اون دختر و بدبخت کردم، حاجی من اون و به دردسر انداختم، حاجی حالا جواب مادرش و چی بدم؟ باهاش چیکار کردند حاجی؟
و به سر و صورتم میزدم. رحمان تموم سعی شو میکرد تا جلوی منو بگیره اما فایده ایی نداشت. دست خودم نبود و بدجوری بهم فشار وارد شده بود
حاجی :آروم باش مرد، با این کارا چیزی درست نمیشه، ما نمیتونیم اینجا کاری بکنیم، جز اینکه دعا کنیم براش..
+چطور آروم باشم حاجی؟ اون دختر حتی جایی رو هم نمیبینه.،اگه بلایی سرش بیاد من چه خاکی به سرم بریزم؟
و دوباره شروع به گریه کردم..
رحمان :هاشم جان به جای این کارا براش دعا کن، باید برای همه دعا کنیم تا بلکه از شر اینا راحت بشیم..
صورتمو با دستام پوشوندم و با بی تابی زمزمه کردم :ولله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین..
#ادامه_دارد....
#نویسنده_هانیه_فرزا
@mojaradan
سلام و رحمة الله
عرض ادب خدمت شما عزیزان
طبق روال هر روز که قرار شد روزانه یک سوره از جزء سی رو با هم بخونیم و هدیه کنیم به یک شهید عزیز و شاخص 🌹❤️❤️❤️❤️
ان شاء الله اون شهید عزیز هم مشکل ازدواج همه رو حل کنه
امروز سوره نازعات رو همه با هم زمزمه میکنیم
و هدیه میکنیم به یه شهید زهرایی 🌹
شهید محمدرضا تورجی زاده 😍😍
این شهید عزیز خیلی از مشکلات ازدواج جوانان رو حل کرده .🌹❤️🌹🌹
امیدواریم مشکل ازدواج شما عزیزان رو هم حل کنه ....
یا زهرا 😍😍😍😍🌹🌹🌹🌹🌹
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
009- Nazeat_0.mp3
4.76M
#سوره_نازعات
#هدیه_به_شهید_تورجی_زاده
#ازدواج_مجردان_کانال
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#ماه_مبارک_رمضان
سوره قدر رو زیاد بخونید
خیلے توصیہ شده🌸
اللهم عجل لولیک الفرج
ادرکنی یا سیدی
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan