eitaa logo
مجردان انقلابی
14.2هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ 😁 ‏همسایمون یه بار اومده بود خونمون برای خواستگاری. روز مراسم خواستگاری همراهشون چند حلب روغن جامد و برنج و گوشت و... بود گفتم اینا چیه؟ گفتن رسم ماست گفتم بذارید تو ماشینتون یکی ببینه فکر میکنه از کمیته امداد اومدید😂😅😂 @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بدون ترس زندگی کن، باهمه مشکلات مبارزه کن و بدان که میتونی برانها غلبه کنی @mojaradan
4_5929107708228667178.mp3
4.23M
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 ⏰ 6 دقیقه 👆 ✅ گناه خیانت به همسر 🔹 دام های شیطان ═══✼🍃🌹🍃✼═══ 🎤 🔹 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 ❣join➲ @mojaradan
🌸 مردان ذاتا دوست دارند زنان را خوشحال کنند! 🔸اگر نتوانند لذتی را که او می‌برد بشنوند یا احساس کنند، به توانایی خود شک می‌کنند. 🔸تشکر کردن از یک مرد این احساس را در وی ایجاد می‌کند که مفید واقع شده و همسرش از او لذت برده است. 🔸همیشه از کاری که شوهرتان انجام داده تقدیر کنید. این کار اعتماد به نفس او را بالا می‌برد. 🔴 @mojaradan
•{ ♥️🌿 مرد عنکبوتی 🌸}• فقط عنکبوتش معلومه😂😂 🍃🌹🍃🌹 @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مقاله های قرآنی در تمام موضوعات هرچی دارید بفرستید برامون 👇 @mojaradan_bott ترجیحا موضوعات مرتبط با خودامون، یعنی مجردان 😊🖐️ @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
#داستان_شب بهشتِ عمران 🌾 ⚜قسمت چهارم⚜ با حس اینکه یکی داره قفل در و باز میکنه چشمام و باز کردم. ت
بهشتِ عمران 🌾 ⚜قسمت پنجم⚜ دستپاچه از جامون بلند شدیم. عمران سریع از انبار بیرون زد و به سمت آقا و پدرش رفت. از پشت پنجره کوچیک خیره شدم به قدم های محکم آقا و زیر لب تند تند ذکر میگفتم که حداقل امشب رو کمتر اذیتم کنه. عمران پشت سر آقا با کت و کیف آقا تند تند راه می‌رفت و نگاهش بین من و پنجره انبار تاب می‌خورد. هر لحظه منتظر بودم که به سمت انبار بیاد و کتک خورش بشم که بر خلاف تصورم آقا به عمارت رفت و نفس عمیقی کشیدم. اما هنوز همه چیز تموم نشده بود. شاید یاسر چغولی می‌کرد و دوباره آقا سراغم میومد برای همین چند ساعتی رو با استرس توی اتاق طی کردم که صدای قفل در اومد و قامت اباجی رو دیدم +پاشو بیا بیرون _اباجی؟ آقا؟ +اقات گفت بیارمت بیرون امشب بخت یارت بود و حوصله کتک زدن تو رو هم نداشت خاک دامنو تکون دادم و به سمتش رفتم که مچ دستمو گرفت و پیچوند و گفت +کمتر شر درس کن بهشته، نمیخوای ک آخر عمری اسیر کوه و بیابون باشیم؟ _آخ آخ دستم آبا، تو رو خدا ول کن چشم چشم غلط کردم ابا دستمو ول کرد و سریع از دستش فرار کردم و خودمو به عمارت رسوندم. از پله ها بالا رفتم و خودمو توی اتاق کوچیکم حبس کردم. تنها پناه همیشگی من این اتاق نمور و کوچیک بود. خسته بودم که نفهمیدم چطور خوابم برد و چشمام بی رمق بسته شدند ... ه_ف🍃 @mojaradan