eitaa logo
مجردان انقلابی
14.2هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بدون ترس زندگی کن، باهمه مشکلات مبارزه کن و بدان که میتونی برانها غلبه کنی @mojaradan
4_5929107708228667178.mp3
4.23M
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 ⏰ 6 دقیقه 👆 ✅ گناه خیانت به همسر 🔹 دام های شیطان ═══✼🍃🌹🍃✼═══ 🎤 🔹 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 ❣join➲ @mojaradan
🌸 مردان ذاتا دوست دارند زنان را خوشحال کنند! 🔸اگر نتوانند لذتی را که او می‌برد بشنوند یا احساس کنند، به توانایی خود شک می‌کنند. 🔸تشکر کردن از یک مرد این احساس را در وی ایجاد می‌کند که مفید واقع شده و همسرش از او لذت برده است. 🔸همیشه از کاری که شوهرتان انجام داده تقدیر کنید. این کار اعتماد به نفس او را بالا می‌برد. 🔴 @mojaradan
•{ ♥️🌿 مرد عنکبوتی 🌸}• فقط عنکبوتش معلومه😂😂 🍃🌹🍃🌹 @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مقاله های قرآنی در تمام موضوعات هرچی دارید بفرستید برامون 👇 @mojaradan_bott ترجیحا موضوعات مرتبط با خودامون، یعنی مجردان 😊🖐️ @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
#داستان_شب بهشتِ عمران 🌾 ⚜قسمت چهارم⚜ با حس اینکه یکی داره قفل در و باز میکنه چشمام و باز کردم. ت
بهشتِ عمران 🌾 ⚜قسمت پنجم⚜ دستپاچه از جامون بلند شدیم. عمران سریع از انبار بیرون زد و به سمت آقا و پدرش رفت. از پشت پنجره کوچیک خیره شدم به قدم های محکم آقا و زیر لب تند تند ذکر میگفتم که حداقل امشب رو کمتر اذیتم کنه. عمران پشت سر آقا با کت و کیف آقا تند تند راه می‌رفت و نگاهش بین من و پنجره انبار تاب می‌خورد. هر لحظه منتظر بودم که به سمت انبار بیاد و کتک خورش بشم که بر خلاف تصورم آقا به عمارت رفت و نفس عمیقی کشیدم. اما هنوز همه چیز تموم نشده بود. شاید یاسر چغولی می‌کرد و دوباره آقا سراغم میومد برای همین چند ساعتی رو با استرس توی اتاق طی کردم که صدای قفل در اومد و قامت اباجی رو دیدم +پاشو بیا بیرون _اباجی؟ آقا؟ +اقات گفت بیارمت بیرون امشب بخت یارت بود و حوصله کتک زدن تو رو هم نداشت خاک دامنو تکون دادم و به سمتش رفتم که مچ دستمو گرفت و پیچوند و گفت +کمتر شر درس کن بهشته، نمیخوای ک آخر عمری اسیر کوه و بیابون باشیم؟ _آخ آخ دستم آبا، تو رو خدا ول کن چشم چشم غلط کردم ابا دستمو ول کرد و سریع از دستش فرار کردم و خودمو به عمارت رسوندم. از پله ها بالا رفتم و خودمو توی اتاق کوچیکم حبس کردم. تنها پناه همیشگی من این اتاق نمور و کوچیک بود. خسته بودم که نفهمیدم چطور خوابم برد و چشمام بی رمق بسته شدند ... ه_ف🍃 @mojaradan
بهشتِ عمران 🌾 ⚜قسمت ششم⚜ امروز نوبت باغ ما بود برای چیدن آلبالو ها آلبالوهای سرخ روی شاخه های درخت بدجوری دل آدمو می‌بردند و آدمو وسوسه می‌کردند تا بچینمشون. برای همین بود که بیشتر از چیزی که جمع کرده باشم آلبالوها رو خورده بودم. هوای صاف روستای صفا آباد عیش و نوش کارگرهای باغ و کامل کرده بود و ذوق و شوق ما بابت این قضیه دو برابر شده بود. از روی نردبام تندتند آلبالو ها رو توی سطل مینداختم که چهره عمران و از لای شاخه ها دیدم. با خنده بهم خیره شده بود و چشم هاشو کورچ میکرد. از خنده روده بر شده بودم اما باید پرهیز میکردم که کسی نه صدامو بشنوه و نه ما رو ببینه! اما کارهای عمران بدجوری بامزه بودند. آلبالو های سرخ و توی دهنش می‌کرد و دونه هاشو محکم پرت می‌کرد روی سر کارگرا. از کارش خوشم اومده بود و منم مردم آزاریم گل کرده بود و به تقلید از اون دونه ها را با شتاب پرت میکردم روی سر بچه ها. مشغول این سرگرمی جدید بودیم که نردبام تکون محکمی خورد. دو دستی خودمو به درخت چسبوندم و جیغ بلندی زدم صدای یاسر از پایین اومد که گفت :بازی دوس داری نه؟ +داداش تو رو خدا نکن الان میوفتم پام میشکنه ها _به من نگو داداش افریطه، این پا رو باید خودم بشکنم که نری روی درخت و با اون پسریه عنتر موش و گربه بازی کنی و با صدای بلند عمران رو صدا زد عمران سریع اومد پیش ما و گفت :بله اقا؟ _بله و بلا. و کشیده ای آبدار حواله ی صورت عمران کرد. هین بلندی کشیدم و دو تا دستامو گذاشتم روی دهنم. _اینو زدم تا بفهمی به ناموس اربابت نباس چشم داشته باشی، درسته ازش خوشم نمیاد اما به اجبار مجبورم تحملش کنم، یه بار دیگه ازت خطا ببینم تو و اون بابای ریقوتو پرت میکنم بیرون چهره عمران برزخی شد اما باید خودشو کنترل می‌کرد. سرشو انداخت پایین و چیزی نگفت. یاسر چشم غره ایی به من کرد و گفت :تکلیف تو رو هم شب روشن میکنم. و رفت. شرمنده به چهره عمران نگاه کردم که متوجه ام شد و با خنده آرومی گفت :فک کنم الان واقعی شبیه آلبالو ها شدم نه؟ با خنده غمناکی بهش خیره شدم و گفتم :آره، خیلی! ... ه_ف🍃 @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا