مجردان انقلابی
✅ #رهایی_از_رابطه_حرام #قسمت_اول 🔹 هدف اصلی دین چیه؟ اینکه صرفا شما آدم خوبی باشید؟ اصلا خوب بود
#رهایی_از_رابطه_حرام
#قسمت_دوم
☢️ اولین مرحله برای مدیریت روابط در فضای حقیقی و مجازی اینه که آدم فکر نکنه با این ارتباط ها واقعا به لذت میرسه.
🔹 بله درسته در ابتدا یه مقدار لذت سطحی داره ولی این لذت خیلی زود تبدیل به انواع رنج ها خواهد شد.
💢 اولین اثرش اینه که آبروی انسان پیش خداوند متعال میریزه و این بدترین اتفاق زندگی انسان هست...
بعد هم با این کار، تمام موجودات عالم با انسان دشمن میشن و کارهای آدم رو گره میزنن. همیشه به در بسته میخوری...
😒
⭕️ ارتباط با نامحرم چه در فضای حقیقی و چه در فضای مجازی باعث میشه که آبروی آدم خیلی زود پیش اطرافیانش هم بره. هر چقدر هم طرف بخواد زیرابی بره و روابطش رو پنهان کنه آخرش روزگار کاری میکنه که سر بزنگاه مچش گرفته بشه!
خلاصه کسی از این موضوع نمیتونه فرار کنه و آخرش گرفتار خواهد شد.
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
——🌀⃟————
@mojaradan
مجردان انقلابی
#داستان_شب ⚜قسمت چهاردهم⚜ بهشتِ عمران 🌾 بی قرار توی باغ سرک میکشیدم که به محض دیدن عمران از اتفاق
⚜قسمت پانزدهم⚜
بهشتِ عمران 🌾
روی تاب کنار حوضچه نشست و با دستش اشاره کرد کنارش بشینم.
چقدر وقیح بود که فکر میکرد منم مثه اون دخترایی هستم که رنگا وارنگ دور و برش ریختن. با فاصله ازش ایستادم و گفتم :تفریح که نیومدم، بگو منظورت از اتفاق چی بود؟
سرش و به پشت تاب تکیه داد و شروع کرد به تاب خوردن. این خونسردیش اعصابمو بهم میریخت.
حرصم گرفت و گفتم :تا حالا تاب سوار نشدید مثه اینکه!
خنده ایی کرد و گفت :خانواده ات چقدر برات مهم ان؟
گنگ بهش خیره شدم که گفت :میدونی اگه این سوال و از من میپرسیدن میگفتم هیچ! چون برای من چیزی به اسم خانواده وجود نداره اما خوب فعلا شرایط طوریه که هم من مجبورم تو رو تحمل کنم هم تو...
و وقتی مکث منو دید دوباره شروع کرد به تاب خوردن و با غرور گفت :البته همه دوس دارن جای تو باشن، اگه یکم هم اهل حساب باشی میبینی حق دارن..!
منظورش و نمیفهمیدم برای همین گفتم +از چی حرف میزنی؟ منظورت چیه؟
_چقدر خنگی تو دختر! منظورم اینه که منو تو رو واسه هم لقمه کردن! من و تو..
چشام سیاهی رفت.. یعنی... من باس زن این بشم...
شدت انکار این قضیه به حدی بود که ناخودآگاه صدام رفت بالا و گفتم :چطور جرئت میکنی همچین حرفی بزنی؟ تو خیلی وقیحی! حد خودتو بدون
شروع کرد به خنده های بلند کردن و بعد از اینکه حسابی ریسه رفت گفت :اگه باور نمیکنی از اون بپرس
و با چشماش به پشت سرم اشاره کرد
برگشتم و چشم تو چشم عمران شدم
باورم نمیشد! یعنی عمران همه چیو میدونست و بهم نگفته بود؟
صدای عماد از پشت سرم اومد که گفت :البته میدونی اون تقصیر کار نیست، زمونه طوری شده که اونم مجبوره خفه خون بگیره، به خاطر در به در نشدن، به خاطر اواره نشدن بابای پیرش، میدونم دوست داره ولی خوب باید واسه چیزای مهم دیگه ایی از تو دست بکشه
و کنار گوشم گفت :درست مثه خونواده ات که به خاطر پول از تو میخان دست بکشن!
و سوت زنان از کنارم رد شد و تنه ایی به عمران زد و به نزدیک در عمارت که رسید داد زد :فکراتو بکن، هرچند تصمیم تو چندان موثر نیست
و در و بست و رفت
عمارت خالی شده بود و تنها صدای نفس های سنگین من میپیچید و چشم های شرمنده عمران
باورم نمیشد همه ی اهالی این خونه منو میخاستن قربانی پول و منفعت خودشون کنن! اما به چه قیمت؟ به قیمت از بین بردن غرور و احساس من؟
مهم تر از همه ی این زخم ها، زخمی بود که عمران به دلم زده بود
با سکوتش...
با مخفی کاریش...
با منفعت طلبیش...
#ادامه_دارد...
#هانیه_فرزا
پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#داستان_شب
⚜قسمت شانزدهم⚜
بهشت عمران🌾
با غضب خیره شدم به چشماش..،
نمیتونستم سکوت کنم برای همین به طرفش رفتم و یقه لباسشو گرفتم و شروع کردم به تکون دادنش و محکم داد زدم :توام یکی مثه اونایی، مثه آدمایی اون خونه که حالشون از من بهم میخوره، مثه آدمایی که منو هیچی حساب میکنن، مثه همون آدمایی که برای وجود من ارزش قائل نیستن، منه احمق و بگو که روی تو حساب میکردم، خیال میکردم تو با بقیه فرق داری، خیال میکردم دوس..
و هق هق گریه ام مانع صحبت کردنم شد.
یقه شو و رها کردم و روی زمین همونجا زانو زدم.
و به حال پژمرده و شکسته دلم گریه کردم...
هیچ چیزی بدتر از این نیست که به این نتیجه برسی با وجود خانواده هم غریبی!تصویر آباجی توی ذهنم اومد
اون دیگه چرا؟ اون مگه مادر من نیست؟ مگه عاطفه نداره؟
و دوباره هق هقم اوج گرفت
عمران روبه روم زانو زد و گفت :بیهیشته؟ نگام کن!
ازش بدم اومده بود. رومو کردم اونطرف و بی توجه بهش به گریه کردنم ادامه دادم
دوباره گفت 'میگم بهم نگاه کن! لطفا...
همه ی خشممو ریختم توی چشمام و میخاستم سرش داد بزنم ولی تا سرمو آوردم بالا اشک های روی گونه اش پشیمونم کردند.
بلند شد وایستاد و گفت :درست من نامرد، من بی همه چیز، اصلا من بد دنیا، تو حق داری هرچی دلت میخاد بهم بگی ولی تو بگو، تو بگو اگه هر شب صدای سرفه های ریه ی ناقص باباتو بشنوی، اگه هر روز تحقیر های کوچه بازاری ها رو فقط واسه اینکه ملیتت یه چیز دیگه تحمل کنی اونم فقط واسه اینکه یه جای خواب داشته باشی، فقط واسه اینکه اواره تر از اینی که هستی نشی، مجبور نمیشدی خفه شی؟
اشک هاش شدت گرفته بود ولی بازم ادامه داد :فکر کردی منو و تو میتونیم چیکار کنیم جلوی اینا؟ اینا منو و پدرم و هیچ چی حساب نمیکنن، با تو این کارو میکنن توقع داری بیان و به حرف منه به قول خودشون نوکر گوش کنن؟
توقع داری تو رو بع منی بدن که حتی به عنوان نوکرشون هم قبول ندارن؟
فکر کردی اینایی که از بچه شون که تو باشی میگذرن اونم بابت چهار قرون پول میفهمن عاشقی یعنی چی؟
میفهمن سوختن توی عشق یعنی چی؟
میفهمن هر شب و هر روز استرس از دست دادن کسی که دوست داری یعنی چی؟
میفهمن رویا سازی به کسی که دوسش داری یعنی چی؟
میفهمن خجالت کشیدن واسه ابراز علاقه به یه آدم فقط واسه اینکه نه پولی داری، نه مقامی یعنی چی؟
میفهمن ترس از دربه دری یعنی چی؟
محکم زد به سینه ش و گفت :میفهمن سوختن یعنی چی؟
بعد دستش و گذاشت روی قلبش و گفت :بیهیشته، اینجام داره میسوزه، روحم داره میسوزه، خسته ام از این همه نشدن
خسته ام از تماشا کردنت اونم با حسرت، میفهمی حسرت یعنی چی؟
و اشک هاش و با پشت دستش پاک کرد و گفت :تو نمیفهمی یه عمر زندگی کردن زیر بار زور و تحقیر آدما یعنی چی؟ تو نمیفهمی یه عمر یه نفر و یواشکی دوس داشتن یعنی چی، اگه تو داری قربانی زور گویی بابات و خانواده ات میشی من یه عمره دارم زیر زور بقیه له میشم
و روشو کرد اونطرف و دستش و گذاشت روی چشاش و آروم گریه کرد
باورم نمیشد عمران تمام این سالها بهم احساس داشته و مخفی کرده!
نمیدونستم یه نفر پشت همین عمارت قلبش برای من میزده!
اما دیگه چه فایده ایی داشت؟
برای من و اونی که کوچکترین حق تصمیمی نداشتیم!
از جام بلند شدم و ازش دور شدم!
حسی توی پاهام نبود و نمیتونستم راه برم
به سختی خودمو به اتاق رسوندم و مهمون قفس تنهایی هام شدم
ادامه دارد...
#هانیه_فرزا
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#قرار_عاشقی
#حـسـیـنجانم...
هـــــزار قصـــہ نوشتیـــم
بـــــر ‹صحیــــــفہ ےِ دِل›
هنوز ‹عشـــ❤️ـــــقِ› تـــو
عنوانِ سَـرمقــالہے ماسٺـ
#شـــاه_ســـلامــ_علیـکـ✋
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله
─┅═ೋ❅♥️❅ೋ═┅─
پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمانم❤️
🌺من ز آغاز به وصل تو خریدار شدم/ مهر تو دیدم و از عشق تو بیدار شدم🍃
🌺سالیانی که نبودم پی تو، همدم من/ هجر تو دیدم و از هجر تو بیمار شدم🍃
🌺ای امید همه عالم، تو ضعیفان دریاب/ من به امید ظهورت بر این کار شدم🍃
🌺تو که قائم شده ای بهر قیام شه دین/ من به قد قامت تو سخت گرفتار شدم🍃
اللهم عجل لولیک الفرج
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#انچه_مجردان_باید_بدانند
💍آیا کفویت در چاقی و لاغری هم ملاکی است؟
💕این نکته هم مثل #سایر نکات ظاهری باید مورد توجه قرار بگیرد.
بهتر است که دو طرف از این نظر هم شبیه به هم باشند و در این #زمینه کفویت وجود داشته باشد.
اما باید به دو نکته در این زمینه توجه کرد:
✨ اگر طرف مقابل #چاق یا لاغر است او را همانطوری که هست بپذیریم.یعنی به امید اینکه در #آینده چاق یا لاغر شود با او ازدواج نکنید
✨ اگر می خواهید با فردی ازدواج کنید که در این زمینه با او #کفویت ندارید بدانید که در جامعه ما ممکن است #برخی نگاه ها یا حرف ها شما را اذیت کند
نسبت به این مشکل به طور #جدی فکر کنید و اگر مشکلی با این گونه رفتار ها ندارید و اثری بر شما ندارد #مانعی برای ازدواج نیست.
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
10.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ_تصویری
یارانِ پنهان ...
👤 استاد علیرضا پناهیان
💢 راستشو بگو! توی خلوتت چه کارهای؟!
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#فنون_خواستگاری
#نوع لباس دختر ساده و ملایم باشد
لباس دختر باید مطابق با #فرهنگ ایرانی و اسلامی و متناسب با چهره #شاخص فرهنگی و مذهبی باشد. بهتر است لباس عروس خانم #بسیار ساده و #بلند، پوشیده و راحت باشد زیرا باعث قضاوت بد خانواده پسر میشود و #سوء تفاهم پیش میآید و خانواده پسر چنین برداشتی از دختر دارند که میخواهد خودش را #تحمیل کند؛ از سوی دیگر باید توجه داشت #مردان ایرانی لباسهای پوشیده را بیشتر میپسندند.
پذیرایی را از #بزرگترها شروع کنید بهتر است دختر و یا خانواده او در مراسم خواستگاری با #تعارف کردن چای به #سمت بزرگتر، احترامشان را نسبت به بزرگتر ابراز کرده و باعث #جلب رضایت بزرگترها میشوند.
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan