eitaa logo
مجردان انقلابی
14.2هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️🍃❤️ ⛔️هرگز مانند کارآگاهان به حرفهای همسر خود گوش نکنید! ✅ از گوش دادن به قصدِ...👇 • پیدا کردن اشتباهات؛ • انتقاد یا نشان دادن خطای فکری؛ • یادآوری بی دقتی یا نادرستی اطلاعات؛ • یا نشان دادن برتری نظر و عقیده ی خود خودداری کنید. 👈 در عوض، سعی کنید به قصد آگاه شدن گوش کنید؛ آگاهی از آنچه در گفتار همسرتان درست، مفید و معقول به نظر میرسد. 👌یادتون نره که همسر شما، شریک زندگی شما هست ❗️ نه دشمن شما ! @mojaradan
🔴احسان کرمی مزد کاسه لیسی‌شو گرفت و به شبکه منوتو پیوست ▪️احسان کرمی با رقصیدن روی خون مهسا امینی بالاخره تونست انگلیس رو راضی کنه و به شبکه منوتو بپیونده ▪️بیچاره مردمی که بازیچه و نردبانی میشن برای این جماعت که به اهداف شخصی خودشون برسن :) @mojaradan
مجردان انقلابی
🔴احسان کرمی مزد کاسه لیسی‌شو گرفت و به شبکه منوتو پیوست ▪️احسان کرمی با رقصیدن روی خون مهسا امینی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تمجید احسان کرمی از شبکه من و تو! خاک بر سر وطن فروشت :) 😂 😂 😂 ای باباااا بد شد که! حاجیمون که عزادار متروپل بود از وسط عروسی ساسی سر درآورد ، الانم که عزادار مهسای ما بود سر از مزدور بی بی سی... نگو دنبال منفعت خودش بود از همون اول!!!! @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و خدا قوت نظرتون چیه بازم به ما مهمون های کانال خوبتون عیدی بدید.😁🙏 خیلی حساس شده داستان دیشب کار کانال به اتمام رسیده بود و نمیشد پست جدید گذاشت برای میلاد حضرت محمد و هفته وحدت بهتون عیدی و هدیه میدیم شما هم به ما عیدی بدید و خبر ازدواجتون بهمون بدید خیلی وقت در کانال اعلام ازدواج و عروسی نداشتیم @mojaradan
7456630700.mp3
6.98M
🔈 📚 📣 جلسه بیست و سوم ◉ تعریف اسلام از کلام امیرالمؤمنین‌ علی ع ◉ حیا، لباس اسلام ◉ وفا، زینت امت ◉ رابطه طمع و ورع با ایمان ◉ حب دنیا، زینت حب شهوت ◉ شالوده اسلام، محبت اهل‌بیت علیهم‌السلام ⏰ مدت زمان: ۱۶:۴۴ @Asheghane_zohor ⠀⠀
مجردان انقلابی
••|🌼💛|•• #آقای‌طلبه‌_و‌_خانم‌خبرنگار‌ #پارت_صد_سه _شما بیاید من بهتون توضیح میدم. وارد اتاقم شدم
••|🌼💛|•• توی دلم آرامش عجیبی سرازیر شد... مطمئنم تصمیمم درسته و خدا مدافع و پشتیبانه منه... دلمو از یاد خدا پر کردم و قرآن رو بستم و سرمو گرفتم بالا و به آینه جلوم خیره شدم که صورت خندون مهدی توش افتاده بود به یاد آوردم تمام بدبختی هایی که توی این مدت خودم و خانوادم کشیدیم... محمدمو بیاد آوروم... محکم و باصدای بلندی گفتم: _نه *چییییی؟ صدای همه همزمان بلند شد و گفتن : چی؟؟؟ چیشده دختر؟؟؟ فائزه دیوونه شدی؟؟؟ قبل اینکه کسی چیزی بگه از جام بلند شدم و به صورت متعجب همه و مبهوت مهدی خیره شدم. _تو مکر آخر شیطان بودی مهدی ولی حتما نشنیدی که میگن والله خیر المکرین از وسط سفره عقد رد شدم و داشتم از اتاق میرفتم بیرون. بابا: فائزه صبرکن به طرف بابا برگشتم و با شرمندگی نگاهش کردم بابا به طرف مهدی رفت و بین اون همه صدای پچ پچ که بلند شده بود یه سیلی محکم به مهدی زد خاله ناهید یه جیغ خفیف کشید و مامانم گفت چیکار میکنی؟؟؟ مات و مبهوت نگاهش کردم... باورم نمیشد... بابا بهم نزدیک شد و سوییچ ماشین رو گذاشت توی دستم و سرمو بوسید بابا: برو دنبالش فائزه... برو پیداش کن علی: اینجا چه خبره فائزه؟ بابا: تو برو دختر من به همه توضیح میدم. با گریه دست بابارو بوسیدم و سریع رفتم روی حیاط و از خونه اومدم بیرون با چادر رنگی سفید پشت ماشین نشستم و با یه یاعلی ماشین رو روشن کردم ضبط ماشین رو روشن کردم و صدای آهنگ لشگر فرشتگان حامد پخش شد... شدت گریه ام بیشتر شد... یاد اون روز روی کوه افتادم که محمد اینو برام خوند باید پیداش کنم... باید برم پیشش... خدایا ازت ممنونم... خدایا محمدمو بهم پس دادی... حضرت زهرا ممنونم... سرگردون توی خیابونای شهر میگشتم و گریه میکردم به خودم که اومدم دیدم نزدیک مزارشهدام... نمیدونم چه نیرویی ناخداگاه منو کشیده بود اینجا یه حسی بهم گفت محمد اینجاست... اره... قلبم دروغ نمیگفت... قلبم منو تا اینجا کشونده بود... ماشین و پارک کردم و پیاده شدم. از پله های گلزار پایین رفتم و مردی رو دیدم که کنار مزار شهید مغفوری نشسته بود... آره خودشه... اون مرده منه... اون محمده منه.... 💛•••|↫ @mojaradan
••|🌼💛|•• بقیه پله هارو با دو اومدم پایین و به طرف قبر شهید مغفوری رفتم. محمد پشت به من نشسته بود... همه جا تاریک بود و صدای دعای کمیلی که از مهدیه مصلی میومد سکوت شب رو میشکست... چند قدم به طرف جلو برداشتم و ایستادم. مردد بودم برای صدا کردنش... میترسیدم... بعد شیش ماه میخواستم اسمشو صدا بزنم... _محمد... محمد مثل فنر از جاش پرید و به طرف من برگشت... نگاهش توی نگاهم گره خورد... دیگه خیره شده بود به چشمام و من مست چشماش بودم... شاید این تاریکی شب باعث شد بهتر ببینم... چماش قهوه ای روشن بود نه عسلی... خدای من... چه رنگ فوق العلاده ای... یه قدم به محمد نزدیک شدم و اون ثابت سرجاش وایساده بود... چشمام پر از اشک بود و گلوم پر از بغض... فقط یه تلنگر کافی بود تا مثل بارون ببارم... صدای محمد شد همون تلنگر... محمد: فائزه... با صدایی که میلرزید گفتم: جانِ فائزه. محمد با صدایی پر از بغض: باهاش ازدواج... _نهههه نهههه محمد محمد: پس چی...؟ _محمد باید بهت توضیح بدم... خیلی چیزا هست که نمیدونی... محمد پشت کرد بهم و نشست سرمزار شهیدگمنامی که کنار شهیدمغفوری بود... با فاصله کنارش نشستم و میون گریه هام شروع به حرف زدن کردم... _یکی بود... یکی نبود.... و شروع کردم به گفتن همه چیز... 💛•••|↫ @mojaradan
📍📸 یک عکس که میتواند جایگزین ساعت ها تحلیل شود! @mojaradan