7.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #کلیپ_تصویری
✍ هرچیزی آدابی دارد، ورود به منزل نیز آداب خاص خودش را دارد که متاسفانه خیلی از زن و شوهرها رعایت نمیکنند!
استاد #شاهین_فرهنگ
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
👈#گذشته را در گذشته، خاک کنید و به زندگییتان ادامه بدهید.
🍀ما به دنیا نیامدهایم که:
در قبرستان و کنار قبرها و مردهها بمانیم
بلکه ما به دنیا آمدهایم تا زندگی کنیم
#و خوشبختانه این فرصت برای زندهها و زندگی کردنها وجود دارد.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
5.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ارسالی_از_کابران
🔻 مشکلات عید
دانشگاه چیشد ؟ زن گرفتی ؟ بچه دار نمیشید چرا ؟
▫️بالاخره باید درمورد یه چیزی صحبت کنن دیگه. شما سعی کنید همون اول بحث را ببرید سمت شرایط اقتصادی تا بهتون گیر ندادن😉
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
11.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
••『⏰🎞』••
تــفاوتهای روزه داری
محترمانه و عاشقانه...
🥥•••|↫ #ماه_مبارک_رمضان
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
4_293413254921716303.mp3
4.18M
••|📿🤗|••
جــزء چهارم✨🌱
⛄️🐾•••|↫ #حزء_چهارم
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
10M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#دعای_روز_چهارم_ماه_مبارک_رمضان 🌙
🍃💐 بسم الله الرحمن الرحیم 💐🍃
🤲 اللَّهُمَّ قَوِّنِي فِيهِ عَلَى إِقَامَةِ أَمْرِكَ وَ أَذِقْنِي فِيهِ حَلاوَةَ ذِكْرِكَ وَ أَوْزِعْنِي فِيهِ لِأَدَاءِ شُكْرِكَ بِكَرَمِكَ وَ احْفَظْنِي فِيهِ بِحِفْظِكَ وَ سِتْرِكَ يَا أَبْصَرَ النَّاظِرِين 🤲
🍃💐 بنام خداوند بخشنده و مهربان 💐🍃
🤲 خدايا در اين روز مرا در اجرای فرمانت نیرومند دار، و شيرينى یادت را به من بچشان، و در سپاسگزار یت به کرم خود بر انگیز ، و به نگهدارى و پوششت مرا حفظ کن، اى بيناترين بينندگان! 🤲
التماس دعا 🤲
🌺🌹🌺
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
4_5830174163062493321.mp3
12.06M
••『🎼🎶』••
◉━━━━━━───────
↻ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ⇆
دلتنگـــــم و با هیچکســـم میـــــل سخـــــن نیست...
کـــس در همه آفـــــاق به دلتنگـــــی مـــــن نیست...
روزتون زیبا... ✨🌸
🎧•••|↫ #نوآیِدِݪ
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
#بابت_دیر_کرد 📗قسمت نوزدهم 🍁🍂آنجایی که گریستم 🖌️به قلم :حاء _رستگار ملاهادی مجید را دوباره به کار
📗قسمت بیستم
#آنجایی_که_گریستم
🖌️به قلم :حاء _رستگار
با صدای برخورد سنگی به شیشه از خواب برخواست. هول کرده بود و دوید طرف پنجره. گیلان خاتون با ایلما پشت در خانه بودند و وقتی متوجه شدند او قصد باز کردن در را ندارد، به شیشه سنگ ریزه ایی انداخته بودند تا بیدار شود. روسری اش را گره زد و دوید پایین. گیلان خاتون با حالت نق نق مانندی گفت :کجایی تو دختر؟ خواب بودی یا خودتو به خواب زده بودی؟
محبوبه شرم آلود گفت :خیلی ببخشید.خیلی خسته بودم. متوجه نشدم
گيلان خاتون :ایرادی نداره. با ایلما میخوایم بریم بازار. نزدیکه عیده. گفتیم شاید توام بخوای بیای یه هوایی بخوری. شایدم خریدی داشته باشی.
محبوبه به فکر افتاد. مجید چیزی از رفتنش نمیدانست. میترسید مثل ایندفعه دردسر شود و مجید ناراحت. درست است ازدواج آنها مثل باقی آدم ها معمولی نبود و آن ها هم زن و شوهر های واقعی نبودند ولی به هر حال میترسید و عذاب وجدان داشت.
گیلان خاتون که در این مدت فهمیده بود بین آنها چه میگذرد گفت :تا قبل اینکه مجید آقا بیاد برمیگردیم.
محبوبه هنوز نطفه ی استرس را در وجودش حس میکرد اما نمیتوانست نه بگويد. برای همین چادرش را سر کرد و دنبال آنها راه افتاد.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
📗قسمت بیست ویکم
#آنجایی_که_گریستم
به قلم :حاء_رستگار
نزدیک میدان بازار که رسیدند، گیلان خاتون اصرار کرد برای خرید چند حصیر به ته دروازه بازار بروند. محبوبه وقتی شور و اشتیاق مردم برای خرید و فروش را میدید حسابی ذوق زده میشد و رنگ زندگی به صورتش مینشست. ایلما هم دائم از پسر عمویش میگفت. میگفت خیلی دوستش دارد و به اش قول داده تا آخر سال به خواستگاری اش بیاید. محبوبه با خودش فکر میکرد آیا واقعا جابر، به خواستگاری او میرود؟ دلش نمیخواست دخترک بیخودی و بی فایده منتظر باشد. زندگی اولش آنقدر برای محبوبه غرق در شک و اندوه بود که نسبت به تمام قول های مردانه تردید داشت. اما نمیدانست مجید هم اینگونه هست یا نه؟ توقع بالایی داشت. آن هم از مردی که نه میتواند با او همکلام شود و نه دلش میخواهد! به هر حال این زندگی خالی از عشق و غرق در سکوت را ترجیح میداد به کتک ها و طعنه زدن های زندگی سابقش!
همراه با گیلان خاتون و ایلما روبه روی دروازه بازار ایستاده بودند که محبوبه یکهو چشمش افتاد به مجید. مجید مشغول تماشای خریداری بود و با حرکات دست و صدای مبهمی که از گلویش خارج میشد سعی داشت سبد بزرگی را به او بفروشد. ناگهان دل محبوبه به آنی فرو ریخت. احساس عجیبی در وجودش شروع به غلتیدن کرد. یک لحظه با خودش فکر کرد که چقدر مجید را دوست دارد. دلش برزخی بود بین انکار و اصرار. آن حجم از سادگی، صمیمیت و غیرت برایش ستودنی بود. گمان نمیکرد مجید روزها اینچنین سخت مشغول کار باشد. درست است که تازه وارد زندگی او شده بود اما این تصویر را میشناخت. تصویر زحمت کشی مردی که حتی یکبار هم لب تر نمیکند که بگوید چقدر زحمت میکشد برای خانواده. یاد پدرش افتاد. او هم اینگونه بود. روز ها به ماهیگیری میپرداخت و عصر ها آن ها را بساط میکرد لب ساحل. درآمد ناچیزی داشت اما خانواده هر بار او را میدیدند دلشان قرص میشد به بودنش... و حالا محبوبه هم این حس را به مجید پیدا کرده بود. درست است که مجید او را دوست ندارد، اما محبوبه دلش قرص است به بودنش!
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´