6.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹 امر به معروف فقط امر به معروفِ این دختربچه😂😂😂
#ماه_مبارک_رمضان
#امر_بمعروف
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
5.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کو_بار_من
کو بار من 😢😢😢
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#ارسالی_از_کابران
میخواستم حالا که عید نوروز هستش اگه امکان داره هر روز یک استانی رو با جاذبه های گردشگری اش تو کانال معرفی کنید یا حداقل یک مکان گردشگری رو راجبش مطلب بذارید 🙏
#ادمین_نوشت
میشه کمک ادمین کنید هر بزرگواری از گردشگری و سوغات شهر خودشون برام بفرست و من در کانال قرار میدم .
خدا خیرتان بده
پس منتظر شما خوبان هستم
بسم الله
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ارسالی_ز_دوست_خوبمان_راجب
#گردشگری_لرستان_شهر_ابشارها
🔴بازدید ۱۷ هزار و ۴۲۲ نفر از جاذبههای گردشگری لرستان
🔹مدیرکل میراث فرهنگی، گردشگری و صنایع دستی لرستان:جاذبه های تاریخی طبیعی آبشار بیشه، مجموعه تاریخی فلک الافلاک، آبشار نوژیان، آبشار گریت، موزه زبان و فرهنگ لرستان بیشترین بازدید را داشتند.
🔹 پنج هزارو ۲۸۰ نفر از جاذبه های تاریخی، هشت هزارو ۳۴۵ نفر از جاذبه های طبیعی، ۲ هزار و ۴۷۱ نفر از موزه ها، یکهزار و ۳۶ نفر از دست سازها و ۲۹۰ نفر از جاذبه های مذهبی بازدید داشتند.
#جاذبه_گردشگری
1.قلعه فلک افلاک(خرم اباد)
2.مخمل کوه (خرم آباد)
3. طبیعت کوهدشت (سد سیمره، خورچیکش، کوه مپل، شیرز و...) 4.پلدختر و ایلام (کبیرکوه، پل تاریخی گاومیشان)
5. تخت چان شهرستان پلدختر در لرستان
6. آبشار سزار در شهرستان دورود، لرستان
7.دریاچه کیو حرم آباد
8. آبشار نوژیان خرمآباد
#صنایع_دستی
مفرغ
فرش
#ادمین_نوشت
ممنونم از این بزرگوار معرفی استانشان که از گردشگری استان خودشون دادن به ما
خوشبخت بشن
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
#آنجایی_که_گریستم 🍂 🍁 قسمت بیست و سوم دل نگران شده بود.برخواست و دوید طرف پنجره. در این تاریکی شب
#آنجایی_که_گریستم
🍂 🍁 قسمت بیست و چهارم
زلیخا خانم تا چشمش افتاد به مجید عصا زنان به طرفش آمد و با صدای خواب آلودش گفت :چه بلایی سرش اومده؟
محبوبه که رنگ برایش نمانده بود و نفس نفس میزد، کنار گاری زانو زد و بریده بریده پاسخ داد :دریا... توی دریا اینطوری شده... تو رو خدا یه کاری کن
ننه زلیخا پسرش رجب را صدا زد. رجب با قیافه ی عبوس نزدیک مادرش شد و زلیخا دستور داد مجید را ببرند داخل خانه. بعد که چشم زلیخا به محبوبه افتاد تازه فهمید زن جوان کل مسیر را با این گاری به خانه اش آمده... از گل و لای چسبیده به دامنش و صورت عرق کرده اش فهمید این زن حسابی درب و داغان است. برای همین به محبوبه گفت برود داخل اتاق خودش و از صندوقش لباسی بپوشد و همانجا کمی بخوابد. محبوبه دل نگران دنبال زلیخا دوید و از مجید میپرسید. زلیخا خسته از سماجت های او تشری به اش زد و گفت حواسش هست و نباید دخالت کند.
بعد محبوبه را در اتاق رها کرد و سراغ مجیدی رفت که در آتش تب میسوخت.
محبوبه تا صبح به اتاق مجید سرک میکشید و حال و روزش را رصد میکرد. مجید تبش پایین آمده بود و نفس هایش عادی شده بود. همین باعث شد که محبوبه بتواند راحت کنار تخت او را بنشیند و برای مدتی هم که شده چشم هایش را آرام ببندد.
صبح که درآمد و هوای مطبوع خانه را پر کرد، مجید بالاخره چشم هایش را باز کرد. ابتدا نتوانست خانه را تشخیص بدهد. به دنبال آشنا سرش را چرخاند و نگاهش به محبوبه افتاد که پایین تخت او به خواب عمیقی رفته بود. نمیدانست کجا هستند و چه شده. تنها دریا را به یاد داشت. با آن عظمت و وحشی گری. از جا که برخواست تنش می لرزید. ضعیف شده بود و نمیتوانست تکان بخورد. محبوبه از صدای قیژ قیژ تخت از خواب برخواست و تا چشمش به مجید رنگ پریده افتاد لبخندی زد و بلند گفت :خدارو شکر... بهتری؟
مجید نگاهش را دوخت به چهره ی خندان محبوبه. بعد سرش را آرام تکان داد و پرسشگر خیره اش ماند. محبوبه با لبخند توضیح داد که دیشب چه شده بود و الان کجا هستند. در تمام مدتی که سخن میگفت، مجید به خال کوچک مشکی اش که کنار لبش نشسته بود خیره شده بود. خال سیاه عربی که با هر حرکت لب هایش انگار میجنبید...
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#آنجایی_که_گریستم
🍂 🍁 قسمت بیست و پنجم
محبوبه که متوجه نگاه ثابت مجید شده بود به آنی سکوت کرد و سرش را پایین انداخت. مجید گوشه ملافه را مشت کرد و نگاهش را دوخت به پنجره. زلیخا خانم وارد اتاق شد و رو به مجید کرد و گفت :خوب میبینم که به راه شدی...چند روزی باید استراحت کنی تا قوت تنت برگرده.... دریا هم تعطيل... تو برای دریا نوردی زاده نشدی مرد. بعد از جیب بغلش مشتی گیاه دارویی درآورد و داد دست محبوبه تا هر شب برایش دم کند.
محبوبه منتظر بود تا زلیخا خانم بیرون برود که در کمال ناباوری زلیخا خواست چند دقیقه ایی با مجید خلوت کند. برای همین مجبور شد بیرون خانه منتظر مجید بماند. بعد از ده دقیقه مجید با رنگ پریده از خانه خارج شد و با قدم هایی سست و کوتاه به سمت جنگل راه افتاد. محبوبه بدون معطلی دنبالش رفت و غرق در سکوت او را دنبال میکرد. تا اینکه اول جاده جنگلی مجید ایستاد و نگاهش را چرخاند به طرف غروب آفتاب.
محبوبه که رد نگاه او را روی سرخی آفتاب دید، سرش را چرخاند و غروب را تماشا کرد. آسمان سرخ و پر ماتم شده بود و قلب محبوبه را در هم میکوباند.
ناگهان با صدای قدم های مجید به خودش آمد. مجید یک قدمی او ایستاده بود و خیره شده بود روی صورتش. محبوبه نمیدانست چه چیزی در حال رخ دادن بود. تنها میدانست دیگر همه چیز مثل سابق نیست. نه این نگاه دیگر خاکستری ست، نه خودش دیگر با صاحب این نگاه حس غریبانگی دارد.
در هیاهوی این افکار بود که مجید دستش را گرفت.
قلبش گویی از سینه اش در آمده بود و صدای ضربان قلبش در گوش جنگل، میان همهمه ی کلاغ ها گم شده بود. دستان سرد مجید در دست مشت شده اش، شده بود متناقض ترین حس دنیا. مجید اما در گرمای مشت کوچک محبوبه دویده بود به میدان خاطره ها
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#آنجایی_که_گریستم
🍂 🍁 قسمت بیست وششم
به قلم حاء رستگار
به گذشته ی پر از سختی اش. به لحظات غم انگیز کودکی اش. و به نجوای همیشگی صدایی که هنوز بعد از بیست سال نمیدانست آن صدای فرح بخش چه بود...
دستان محبوبه جمع نقیضی از تلخی و شیرینی بود. مجید مشت محبوبه را با انگشتان دست راستش باز کرد و صدف درشت و سفیدی را که با یک رشته کنف شبیه گردنبندی درست کرده بود را در دستان محبوبه رها کرد و مشتش را بست و با سرعتی ترین حالت ممکن قدم تند کرد.
قدم تند کرد و گریخت از آن زنی که تا چند روز پیش او را دزد آرامش و خاطره هایش میدانست اما حالا که به خود آمده بود هنوز داشت جای آن مشت کوچک را لمس میکرد. نمیدانست این شعله کوچک که در قلبش دوانده شده حاصل تغییر چه چیزی بوده است؟ در این چند روز چه چیزی عوض شده که مهر این زن در دلش ذره ذره کاشته شده بود و مجید تمام مدتی که در دریا خطر کرده بود، به او می اندیشید؟ چه شده بود که آن همه غرور مردانه را رها کرد در آن مشت کوچک و دلش را لو داد که یک روز تمام روی آن گردنبند کار کرده بود تا آن را هدیه کند به زنی که او را غاصب سکوتش میدانست؟
همه ی این چه شده ها را گذاشت در پستوی ذهنش و دویده به طرف کلبه... نمیتوانست قبول کند آن زن را دوست دارد... نمیتوانست کسی را دوست داشته باشد.. قلبش ساز مخالف میزد و عقلش نمیرقصید!
باید به خواب میرفت... کاش وقتی بیدار میشد دلش برای خودش باقی مانده بود...
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´