eitaa logo
مجردان انقلابی
13.8هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mahfel_adm متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 آدرس محفل 🤝 eitaa.com/rashidianamir eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
و یزیدیان و بنی امیه هنوز زنده اند؛ این رسم ڪهنه‌ے یزیدی‌ هاست..! وقتی ڪفتارها هلهله می ڪنند؛ یقین بدان شیری بہ زمین افتاده!..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به کارگر خسته گفت آیا به شما نهار داده‌اند؟ مسخره‌اش کردند! ‏در دیدار با کودکان بهزیستی گفت پشتی‌ها را جمع کنید، مسخره‌‌اش کردند! ‏گفت اگر بخواهید برای رد شدن از بین جمعیت مردم سریع رانندگی کنید و جان مردم را به خطر بیاندازید خودم پشت فرمان مینشینم، ‏مسخره‌اش کردند! ‏گفت اگر لازم باشد ده بار به یک استان سفر میکنم تا مشکل مردم حل شود، مسخره‌اش کردند! ‏گفت کشور را به سمت پیشرفت می‌بریم گفتند ۶ کلاس سواد داری. ‏حرف زد مسخره کردند ‏راه رفت مسخره کردند ‏سفر استانی رفت مسخره کردند ‏آخر هم در همین سفرهای استانی در یک نقطه دورافتاده بیش از ۱۲ ساعت دنبال پیکرش گشتند. ‏انسان بزرگ با رفتنش دیگران را شرمنده می‌کند ‏چه زیبا گفت استاد پناهیان: خیلی‌ها در تشییع پیکر او برای عذرخواهی می‌آیند.
مجردان انقلابی
به کارگر خسته گفت آیا به شما نهار داده‌اند؟ مسخره‌اش کردند! ‏در دیدار با کودکان بهزیستی گفت پشتی‌ها
مولایمان صاحب الزمان منتقم خون مادرمان فاطمه با لشکری از شهیدان خواهد آمد 🌸
6.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 گریه و بی تابی اعضای کابینه در مراسم استقبال از پیکر شهدای خدمت 😭😭🖤🖤🥀🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بخند... بخند آقا سید... 😭😭 بخند به حال خودت و گریه کن بر روزگار ما تو که عیدی‌ات را گرفتی و رفتی در آغوش ارباب... اما این ماییم که مانده‌ایم و یک دنیا تصویر و خاطره... 💔 شهادتت مبارک آقا سید 😭😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴 هم استانی های عزیز هر کس سری پیش نتوانست نامه به رئیس جمهوربده بنویسه بیاره . باز سفراستانی داره به روز ✅ اینبار فقط خودش نامه هارا میگیرد فقط درنامه ها به جای درخواست وام درخواست کنید آقای رئیسی آنقدر هست که به هر کس به تشییع جنازه اش بیاید وام هدیه دهد. فقط اینبار پرداخت قسط هاش خیلی خیلی سخت تر است. .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
جدال غشق و نَفس🍁 پارت26 کاش زودتر بهم گفته بودی خواهر میلادی اینجوری میتونستم اسمی ازت نبرم ولی الان
جدال عشق و نَفس🍁 پارت 27 --مزه نریز جدی میگم. --خب منم جدی میگم مگه نباید پرستار ازم خون بگیره؟ --اون مال وقتیه که طرف خیلی معمولی پاشه بره آزمایشگاه درخواست آزمایش خون بده. مثل اینکه یادت رفته ما تورو دزدیدیما؟ ماشاﷲ انتظاراتتم بالاس. نگاهش رو جعبه ها خیره موند. --چرا نخوردی؟ --هرکاری کردم نشد. بیخیال از جاش بلند شد --من برم بخوابم سرم خیلی درد میکنه... رفتم تو اتاقم و با اینکه خوابم نمیومد سعی کردم بخوابم. با صدای اذان از خواب بیدار شدم و از اتاقم رفتم بیرون. مهراب نشسته بود رو مبل و چایی میخورد. --ساعت خواب. جوابشو ندادم و رفتم تو آشپزخونه آب خوردم. --واسه شام ماکارونی درست کن. احساس میکردم تموم بدنم کوفته شده اما از گشنگی داشتم ضعف میرفتم. دست به کار شدم و یکساعت بعد کارم تموم شد. نشستم رو مبل --حالا چجوری خون بدم؟ --خودم میگیرم ازت. --مگه دکتری؟ --نه دامپزشکم. تربیت نداره این بشر. --مدرک هلال احمر دارم..... واسه شام خداروشکر تونستم غذا بخورم و بعد از شام خیلی زود خوابیدم. به قدری استرس داشتم که تا صبح همش خواب بد میدیدم و صبح خیلی زود از خواب بیدار شدم. رفتم دست و صورتمو شستم و نشستم سرمیز همین که خواستم لقمه ی اولو بخورم مهراب از اتاق اومد بیرون. --اون لقمه رو بزار زمین. متعجب گفتم --چرا؟ --واسه اینکه باید آزمایش بدی دیگه. تأیید وار سرمو تکون دادم و از یخچال یخ برداشت ریخت رو جعبه و سرنگو با یه کش آورد گذاشت رو میز. --آستینتو بزن بالا. با ترس گفتم --مطمئنی میتونی؟ --بزن بالا آستینتو حرف نباشه. معذب آستین لباسمو بالا زدم و کشو محکم بست به دستم و رو رگمو الکل زد. همین که سرنگو تو دستم فرو کرد چشمامو محکم بستم. --تموم شد. پنبه رو گذاشت رو دستم و محکم فشار داد. --درد داشت؟ --نه ممنون. سرنگو گذاشت میون یخ ها و در جعبه رو بست. --من برم آزمایشگاه و برگردم... تا مهراب رفت با ولع صبححونمو خوردم و نیم ساعد بعد برگشت. --با کلی التماس قبول کردن. فقط خداکنه حسم درست نباشه که سربه تنت نمیزارن. اخم کردم --منظورت چیه؟ --هیچی درگیرش نشو. اومد صبححونشو خورد و رفت لپ تاپشو آورد. --بلند شو بیا شوهر جونت لایو گذاشته. نشستم کنارش و با دیدن میثم بغض کردم و تو دلم شروع کردم قربون صدقش رفتن. با اینکه میون اون آدمای از خدا بیخبر بود ولی ته چشماش یه غمی داشت که درکش واسم سخت بود. نفهمیدم دارم گریه میکنم و مهراب برگشت سمتم --اوخیییی دلتنگش شدی؟ خندید و ادامه داد --آخه کی دلتنگ این وحشی آمازونیا میشه؟ با این حرفش بی هوا یه سیلی زدم تو صورتش. تا چند ثانیه با بهت به من خیره بود و یدفعه بلند شد حمله کنه به سمت من. دوتا پا داشتم ده تا دیگه قرض کردم و شروع کردم دور خونه دویدن با عصبانیت فریاد زد --دختره ی چشم سفید فقط دعا کن دستم بهت نرسه که کارت تمومه. گوشه ی دیوار منو گیر انداخت و پوزخند زد --چته هار شدی؟ با بوی عطر مهراب که گلاب به روتون با بوی عرق قاطی شده بود یدفعه عق زدم و هرچی خورده بودم بالا آوردم رو لباس مهراب. گوشه ی لبشو برد بالا و با صدایی که کم مونده بود گریش بگیره گفت --مرده شورتو ببرن! همونجا پیرهنشو درآورد و از خجالت چشمامو بستم. غرغرکنان رفت سمت اتاقش و یه راست رفت حمام. ولی خدایی دلم خنک شد هم بهش سیلی زدم هم لباسشو کثیف کردن. رفتم تو اتاقم و دراز کشیدم رو تختم...... یه هفته از روزی که آزمایش دادم گذشته بود و امروز قرار بود مهراب جوابشو بگیره. در طول این یه هفته مهراب خیلی سرسنگین شده بود و کاری به کارم نداشت. تا اومدم از خواب بیدار بشتم مهراب جواب آزمایشو گرفته بود و همین که از اتاق رفتم بیرون دیدم متفکر نشسته رو مبل. --سلام. به تکون دادن سر اکتفا کرد و دوباره رفت تو فکر. با استرس گفتم --جوابو گرفتی؟ متأسف سرشو تکون داد --آره. مثبته. --یعنی چی؟ دندوناشو روهم فشار داد --یعنی تو دوماهه بارداری. از خجالت داشتم آب میشدم و یدفعه بغضم شکست شروع کردم گریه کردن. --خیلییی خب حالا آبغوره نگیر کاریه که شده. --حالا من با این بچه ی بی پدر چیکار کنم؟ مشمئز گفت --همچین بی پدرم نیستا! باباش مثه شیر رفته داعش شربت جهنم بنوشه. اینو گفت و شروع کرد خندیدن. خیلی زود خندش جمع شد و جدی برگشت سمتم. --میخوای چیکار کنی؟ --نمیدونم. ناراحت گفت --بخوای بندازیش ولی اون طفل معصوم چه گناهی داره؟ بخوای نگهش داری داریوش هردوتاتونو باهم میفرسته اون دنیا. با بغض گفتم --میشه کمکم کنی؟ عمیق به من زل زد --باید فکر کنم ببینم چیکار میتونم بکنم. بلند شد رفت بیرون و با چندتا نایلون خوراکی برگشت --از این خوراکی ها هرکدومو خواستی بخور. چیز دیگه لازم داشتی بهم بگو. --ممنون لطف کردین. --اِواااا مگه شمام از این حرفا بلدی؟ خندید و رفت تو اتاقش.....                        @mojaradan    
جدال عشق و نَفس🍁 پارت28 سرنماز به قدری گریه کردم که مهراب نگران اومد تو اتاق --آقا میثمتون رفته اون دنیا. برگشتم سمتش و بهت زده گفتم --چــ...چـ..چی؟ دستاشو برد بالا --آروم باش سوال بود. از بس ترسیده بودم بالش روی تخت رو برداشتم و پرت کردم سمتش. روهوا بالشو گرفت --همه ی خانما وقتی باردارن وحشی میشن؟ جانمازمو جمع کردم و جوابشو ندادم. --گشنت نیس؟ --چرا ولی نمیتونم غذا بخورم. یه فکری کرد و از اتاق رفت بیرون. چند دقیقه بعد صدام زد --مائده خانم بیا کمک. رفتم تو آشپزخونه و نشستم سر میز. همین که بوی گوشت خورد به دماغم حالم بد شد و شروع کردم عق زدن. پوفی کشید و کلافه گفت --آخه من چیکار کنم از دست تو؟ خدا خیلی منو دوسم داشته که تا الان ازدواج نکردم. چشمامو چرخوندم و نشستم رو مبل. اومد نشست روبه روی من و جدی گفت --میخوای واست دکتر خصوصی بگیرم؟ --هزینش چی میشه؟ متفکر گفت --نمیدونم. --ولش کن هرچی خدا بخواد همون میشه. --آخه اینجوری که نمیشه. --گفتم هرچی خدا بخواد همون میشه. بلند شد رفت تو آشپزخونه و گوشتارو سیخ زد رفت تو بالکن. --من برم اینارو کباب کنم برگردم. احساس میکردم بیشتر از قبل خجالت میکشم. دستمو گذاشتم رو شکمم --آخه قربونت برم مامانی چه هولی تو! بغضم شکست. --دعا کن بابایی بیاد از اینجا ببرتمون. بعد باهم میریم خونمون. یاد لباسایی افتادم که با میثم خریدیم. --با بابایی کلی لباس واست خریدیما! با اومدن مهراب اشکامو پاک کردم و سرمو انداختم پایین. لبخند زد --خلوتتو با نی نی به هم نزنم؟ چند دقیقه بعد صدام زد برم غذا بخورم. رفتم سرمیز و با دیدن غذاهای تزئین شده لبخند زدم --دیگه من نهایت سعیمو کردم فقط امیدوارم خوشت بیاد. لبخند زدم --ممنونم. خداروشکر تونستم غذا بخورم. بعد از ناهار ظرفارو شستم و مهراب نشست سر لپ تاپش کاراشو انجام بده. با صدای زنگ موبایلش اومد از رو اپن برش داشت و رفت تو اتاق. به ثانیه نکشیده صدای داد و فریادش بلند شد و عصبانی از اتاق اومد بیرون. --اتفاقی افتاده؟ --چیزی نیست نگران نباش. نشست رو مبل و یدفعه عصبانی با مشت کوبید رو میز. --لعنت بهت داریوش. --میشه بگی چیشده؟ برگشت سمتم و با حالتی که سعی داشت آرامش خودشو حفظ کنه گفت --ببین هنوز هیچی معلوم نیست ولی فکر کنم داریوش میخواد بفرستت بری. با بغض گفتم --چجوری آخه؟ --نمیدونم. موبایلشو برداشت و زنگ زد به چند نفر ولی معلوم بود هرکدوم دست رد به سینش زدن. عصبانی موبایلشو پرت کرد. --نوبت منم میشه بی معرفت بشم. ترجیح دادم سکوت کنم و بی صدا نشستم رو مبل. چندتا نفس عمیق کشید --ببین اصلاً نمیخواد نگران باشی من نمیزارم داریوش بهتون آسیبی برسونه. همون موقع صدای آیفون اومد و مهراب از خونه رفت بیرون. کنجکاویم گل کرد و آیفونو برداشتم. یدفعه دیدم یه سوسک بی محل که نمیدونم از کجا اومد به پام چسبیده و عمق وجودم جیغ زدم و پریدم رو مبل. به ثانیه نکشید مهراب اومد بالا و با ترس گفت --چته? --سوسک. دندوناشو بهم فشار داد --همین؟ اصلاً به تو چه که فضولی کنی آیفونو برداری؟ هــــــان؟ عین موش تو خودم جمع شدم..... با صدای اذان از خواب بیدار شدم و هوا کاملاً تاریک شده بود. رفتم تو هال و با دیدن داریوش رسماً سکته کردم. سیگارشو خاموش کرد و برگشت سمتم. --نکنه انتظار داری اسب سفید بیاد دنبالت دختره ی چشم سفید. --ببخشید مه.. چیزه ابراهیم کجاس؟ پوزخند زد --اون پسره ی یه لاقبا هرچی داره از منه نکنه واسه مالش کیسه دوختی؟ سرمو انداختم پایین ولی با فریادی که زد گوشام سوت کشید --گمشو باید بریم خونه ی من. با بغض رفتم سمت اتاقم و همین که خواستم در رو قفل کنم اومد تو اتاق و با لگد هولم داد محکم خوردم به دیوار. از درد کمرم درد گرفته بود. اومد سمتم کتفمو گرفت و دنبال خودش کشوند. به زور از پله ها بردم پایین و هولم داد تو ماشین..... توی راه با گریه التماسش میکردم اما گوشش بدهکار نبود. خدایا خودت به بچم رحم کن. نزدیک یه انبار ماشینو پارک کرد و اومد در سمت من رو باز کرد و از ماشین آوردم پایین. در آهنی انبار رو باز کرد و هولم داد افتادم رو یه مشت کاه. یه طناب برداشت و باهاش دستامو بست و رو دهنم چسب زد. هرچی تقلا کردم توجهی نکرد و رفت بیرون در رو از پشت قفل کرد. صدای جیغ لاستیکای ماشین نشون میداد که داریوش رفته و من تک و تنها تو تاریکی اونجا بودم. از ترس تنهایی شروع کردم گریه کردن. از ته دلم خدارو صدا میزدم و ازش میخواستم نجاتم بده. هرچی بیشتر میگذشت هوا سرد تر میشد و دست و پاهام شروع کرد لرزیدن. گشنم شده بود و دلم ضعف میرفت..... "حلما .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´