eitaa logo
مجردان انقلابی
14.1هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
مجردان انقلابی
#پارت_۱ #فانتزی_های_ازدواج🙄 منظور از فانتزی چیه!؟ 🤔 کاراکتر سازی ها در فانتزی چگونه است!؟ #ادامه_دا
6.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🙄 چرا باید دیدگاه ما در فانتزی ها جوری ساخته بشه که انگار ازدواج جهت رفع خلأهای گذشته ماست!؟ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
34.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣فاصله بین مسائل اقتصادی و مسائل فرهنگی در ازدواج چگونه است❓ ❣نقش والدین در ازدواج امروزی چیست❓ 🎙استاد .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
داشتن سواد رابطه ی عاطفی یعنی : ۱ ابتدای رابطه که هیجان بالاست از سر هیجان به اون حرف های امیدوار کننده نزنم که بعدش به هیچ کدوم عمل نکنم! ۲ تا اختلافی پیش میاد سریع بلاکش نکنم و اجازه توضیح دادن و صحبت در مورد اختلافات رو بهش بدم! ۳ حد و مرز خودمو مشخص کنم و طبق اون در رابطه رفتار کنم! ۴ مسئولیت ورود به رابطه رو بپذیرم و دائما به دنبال مقصر نباشم! ۵ زمان برای طرف مقابلم بذارم و بهونه ی نداشتن وقت نیارم! ۶ در رابطه فقط به دنبال منفعت خودم نباشم! ۷ تا خودم رو به خوبی نشناختم وارد رابطه ی عاطفی نشم! ۸ از سر احساس تنهایی وارد رابطه نشم! ۹ به تفاوت هایی که بینمون هست احترام بذارم و سعی نکنم طرف مقابل رو تغییر بدم که شبیه من بشه! ۱۰ این موضوع رو درک کنم که ما انسانیم و ممکنه اشتباه کنیم یا همیشه حالمون خوب نیست رو قبول کنیم. .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
7.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تــــو       هنوز             زیــباترینیـــــ💔 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
5.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چشام بارونیه دست خودم نیست که...♥️ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍 خلاقیت هنری .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
8.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
「🍃「🌹」🍃」 «روزمرگی و دنیازدگی» بیماری هایی هستند که درمان آن ها «دل بریدن، قطع تعلقات، ترک عادت های غیر مفید، تصمیمات آگاهانه و عاقلانه و طرحی نو درانداختن» است. .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت 58 منتظر نشسته بودم رو صندلی و نمی‌دونستم تکلیفم چیه. یه افسر پلیس اوم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت 59 --واسه پرواز کردن باید چشماتو به روی چیزای بی ارزشی مثل اینا ببندی و اصلاً تو دیدت نباشن. یادش بخیر میثم همیشه این جمله رو میگفت. دلم واسه میثم تنگ شد باورم نمیشد سه ماهه شهید شده. با صدای مهراب اشکمو گرفتم --بچه رو بده به من خودشو کشت. آمینو بغل کردم دادم دست مهراب و سرمو به صندلی تکیه دادم تا خوابم برد...... از فرودگاه سوار تاکسی شدیم و آدرس خونه ی میثمو دادم. همین که رسیدیم پشت در تازه یادم افتاد کلید خونه رو ندارم. با دیدن کلید دست مهراب متعجب گفتم --این دست تو چیکار می‌کنه؟ خندید --خودش داد بهم. زیر لب گفتم ماشاالله میثم به زنش اعتماد نداشت. مهراب خندید --کمتر غیبت کن مائده خانم. در رو باز کرد و کلیدو گرفت سمتم --نمیای تو؟ سرشو انداخت پایین --فکر نمیکنم موندن دوتا نامحرم تو یه خونه خوب باشه. تو عراقم مجبور بودیم وگرنه.... مکث کرد و ادامه داد --کار داشتی بهم زنگ بزن. آمینو بوسید و همین که خواست بره گفتم --میری مشهد؟ نیم رخ برگشت سمتم --مهم نیس مراقب خودت و بچت باش. همین که دکمه ی آسانسورو فشار داد دوباره صداش زدم. --ممنون بابت این چند ماه. لبخند زد --وظیفه بود. انگار یه چیزی یادش اومده باشه برگشت سمتم و یه کارت بانکی گرفت سمتم با دیدن اسمم روی کارت متعجب گفتم --مال منه؟ --به اسم خودت حساب باز کردم که راحت باشی. یه نمه اخم کرد --نمیخوام واسه پول دست به دامن دوستات بشی. خواستم قبول نکنم مانعم شد و خداحافظی کرد و رفت. رفتم تو خونه و آمینو خوابوندم رو مبل. با دیدن گرد و خاک روی وسایل آهی کشیدم و اول از همه آمینو بردم حموم و مونده بودم چی بهش بپوشونم. رفتم میون لباسام یه دامن پیدا کردم و پیچوندمش تو دامن. بعد از اون همه جارو جارو کردم و حسابی گردگیری کردم. رفتم تو آشپزخونه و بعد از اینکه تموم وسایلو شستم مواد غذایی که لازم داشتمو لیست کردم. رفتم حموم و لباسای خودمو آمینو ریختم تو لباسشویی و لباسامو عوض کردم. به بچم شیر دادم تا خوابش برد و بی سرو صدا از خونه زدم بیرون. اول از همه رفتم فروشگاه و خریدامو انجام دادم بعد از اون رفتم واسه آمین پوشک و چنددست لباس و تشک و پتو و... خریدم. همین که رسیدم خونه صدای گریه ی آمین کل خونه رو برداشته بود. سریع رفتم تو اتاق بغلش کردم تا آروم شد. لباسشو مرتب بهش پوشوندم و رفتم تو آشپزخونه و خریدامو مرتب کردم. بعد از اون قورمه سبزی درست کردم و رفتم اتاق آمینو آماده کنم. اول از همه با کاغذ رنگی اتاقشو تزئین کردم و لباسای میثمو گذاشتم تو کمد خودم و کمد میثمو بردم تو اتاق آمین. چند دست لباسی که واسش خریده بودم و گذاشتم تو کمدش و تصمیم گرفتم واسش اسباب بازی بخرم. بعد از ناهار رو تخت دراز کشیدم و همین که چشمام داشت گرم میشد آمین از خواب بیدار شد. بغلش کردم و فهمیدم جاشو خیس کردم. داشتم پوشکشو عوض میکردم که مهراب زنگ زد. جواب دادم و در همون حال داشتم با آمین حرف میزدم تا آروم شه. مهراب خندید --دوباره غربتی شده؟ --آره دیگه بچس. --بله خب. --کاری داشتی زنگ زدی؟ --نه فقط میخواستم حالتو بپرسم. راستی فلش من دست تو نیست؟ یادم افتاد سرهنگ تو بیمارستان فلشو داد بهم. --چرا دست منه. --باشه پس الان میام ازت میگیرم. --مگه هنوز تهرانی؟ خندید --پس کجا باشم؟ خدا یه عقلیم به این بنده خدا بده. هر دقیقه ای یه چی میگه. تماسو قطع کردم و رفتم یه شومیز کرم قهوه ای با شال و شلوار همرنگش پوشیدم. رفتم میوه و چایی آماده کردم و همون موقع آیفون زنگ خورد. در رو باز کردم و چادرمو سر کردم و در رو باز کردم. مهراب لباساشو با یه تیشرت طوسی و شلوار جین مشکی عوض کرده بود و مدل موهاشم عوض کرده بود. ماشاالله این کی وقت کرد به خودش برسه. --سلام میشه فلش منو بیاری؟ --سلام آره حتما. رفتم از تو اتاق فلشو بردارم که تازه یادم افتاد فلش تو جیب مانتوم بوده و مانتومو انداختم تو لباسشویی. همون موقع آمین شروع کرد گریه کردن و بغلش کردم رفتم دم در همینجور که آمینو تکون میدادم تا آروم شه گفتم --خدا مرگم بده فلش تو جیب مانتوم بوده انداختم تو لباسشویی. ناامید گفت --یعنی اطلاعات یه ایران به آب رفت؟ گوشه لبمو گازگرفتم. --ببخشید حواسم نبود. متأسف سرشو تکون داد. --میشه همون داغون شدشو واسم بیارید؟ --بفرما تو دم در بده. ناچار اومد تو خونه و نشست رو مبل. آمینو دادم به مهراب و رفتم فلشو از جیب مانتوم برداشتم و دادم به مهراب. مهراب فلشو چک کرد و گفت چون در داشته آب نرفته توش. کنجکاو گفت --قرمه سبزی درست کردی؟ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت 60 --اوهوم واست بیارم؟ خندید --نه بابا همینجوری پرسیدم. آمین تو بغل مهراب خوابش برده بود. گرفتش سمت من و خداحافظی کرد و رفت. چادرمو گذاشتم سر جاش و کنار آمین دراز کشیدم رو تخت و نفهمیدم کی خوابم برد. با صدای اذان از خواب بیدار شدم و دیدم آمین از خواب بیدار شده داره دست و پا می‌زنه. لبخند زدم و بغلش کردم بهش شیر دادم و خوابوندمش رو تخت. رفتم وضو گرفتم و نماز خواندم. واسه شام میلی به غذا نداشتم و با کیک و شیر خودمو سیر کردم. با صدای زنگ موبایلم جواب دادم مهراب بود. --سلام خوبی؟ --سلام ممنون. --شام خوردی؟ --نه چطور؟ --میخواستم برم گلستان شهدا گفتم تورم به خودم ببرم. --آره اتفاقاً خیلی دلم میخواد برم. --پس آماده شید میام دنبالتون. رفتم قشنگ ترین لباس آمینو بهش پوشوندم. خودمم لباس پوشیدم و چادرمو سر کردم. آمینو بغل کردم و با صدای آیفون رفتم بیرون. با دیدن مهراب تو پیکان سفید متعجب سوار شدم. --سلام. --سلام مگه تو پیکان داری؟ خندید --نبابا از یکی از دوستام گرفتم چون خیلی ازش خوشم میاد. آمینو ازم گرفت و کلی بوسش کرد و باهاش حرف زد. تازه شروع کرده بود خندیدن و با دیدن مهراب خنده از صورتش نمی‌رفت. رفتیم گلستان شهدا و تا رسیدم سر قبر میلاد خودمو انداختم رو قبرو شروع کردم گریه کردن. حس میکردم سال هاست میلادو از دست دادم. نمیدونم چقدر گذشت که مهراب آمینو گرفت سمتم --داره گریه می‌کنه هرکاری میکنم آروم نمیشه. بچمو بغل کردم تا آروم شد. چند دقیقه گذشت و مهراب با خجالت گفت --راستش میخوام یه چیزی بهت بگم. --چی؟ --قبلاً بهت گفتم ولی خب.... خندید --تو جدیم نگرفتی. سرشو بلند کرد و به چشمام زُل زد. --با من ازدواج میکنی؟ نمی‌دونستم چی باید بگم. --چقدر یهویی آخه... مهراب معترض گفت --دیگه باید تا الان منو شناخته باشی. ظاهر و باطنمم که میشناسی. آروم تر گفت --گذاشتم بیایم اینجا بهت بگم تا از میلاد اجازتو بگیرم. --آخه من یه بار ازدواج کردم حتی بچه دارم.... حرفمو قطع کرد --من که کور نبودم خودم دیدم. لبخند زد --این تویی که واسم مهمی مائده نه هیچ چیز دیگه. --ولی بچم.... --مثه جونم برام عزیزه این چه حرفیه میزنی؟ نمیدونستم اصلاً به مهراب علاقه ای دارم یا نه --میشه بهم فرصت بدی فکر کنم؟ --تا کی؟ --نمیدونم. --تا جمعه. باشه؟ پوفی کشیدم. --باشه. --بلند شو میخوام ببرمت رستوران. --من گشنم نیس. --بریم گشنت میشه. آمینو از من گرفت و جلوتر از من راه افتاد. سوار ماشین شدیم و رفتیم رستوران. آمین از اول تا آخر نق میزد و مهراب بغلش کرد تا من غذامو خوردم و غذای خودشو بسته بندی کرد ببره خونه. تو راه برگشت نه من حرفی زدم و نه مهراب. منو رسوند خونه و رفت.... به آمین شیر دادم و خوابوندمش رو تخت. دراز کشیدم کنارش ولی هرکاری میکردم خوابم نمی‌برد. بلند شدم عکس میثمو برداشتم و گرفتم تو بغلم و از ته دلم گریه کردم. حس میکردم هیچوقت نمیتونم از میثم دل بکنم. با صدای گریم آمین از خواب بیدار شد و بغلش کردم تا دوباره بخوابه. تا صبح تو بغلم نق میزد و خوابش نبرد. ساعت پنج صبح تازه خوابش برد. نمازمو خوندم و دراز کشیدم و تخت ولی خوابم نبرد. بلند شدم نشستم روبه روی آینه و به صورتم نگاه کردم. صورتم خیلی بی روح شده بود. کشوی میزو باز کردم و نخو برداشتم صورتمو بند انداختم و ابروهامو تمیز کردم. از نظر خودم یکم بهتر شد. موهامو شونه زدم و دم اسبی بستم. لباسمو با یه تیشرت و شلوارک زرد و مشکی عوض کردم و رفتم صبححونه خوردم..... پنجشنبه شب بود و قرار بود مهراب بیاد خونمون. لباسمو با یه شومیز طوسی و شلوار مشکی و روسری طوسی عوض کردم و یه نمه آرایش کردم. لباس آمینو عوض کردم و بهش شیر دادم. رفتم وسایل پذیراییو چک کردم و چادرمو سرم کردم. همون موقع آیفون زنگ خورد و مهراب اومد. درو باز کردم و با دیدن دسته گل رزی که مقابل صورتم گرفته شد خجالت زده گلارو گرفتم و تشکر کردم. جعبه ی شیرینیو گذاشت رو میز و نشست رو مبل. با صدای آمین رفتم بغلش کردم بردمش تو هال. با دیدن مهراب دستاشو باز کرد بره بغلش مهراب خندید --میبینی چقدر دوسم داره؟ بغلش کرد، بوسش کرد و شروع کرد باهاش حرف زدن. تو همون حالت گفت --خب مائده خانم بگو ببینم ما شیرم یا روباه؟ خندیدم --روباه. وارفته برگشت سمتم --جدی میگی؟ خندیدم. --باشه حالا بعداً واسط جبران میکنم. حالا جدی شیرم؟ تأییدوار سرمو تکون دادم با ذوق جعبه ی شیرینو باز کردم و گرفت سمت من. یکیشو خودش برداشت و با انگشتش یکم خامشو مالید رو زبون آمین. متعجب گفتم --چرا بهش دادی؟ --نترس بابا طوری نمیشه که. ای خدا من از دست این چیکار کنم؟ تا آخر شب مهراب خونمون بود و آخرشب وقتی میخواست بره تأکید کرد فردا بیاد دنبالم باهم بریم واسه آزمایش خون. از نظر من خیلی زود بود ولی مهراب قبول نکرد......                          @mojaradan