مجردان انقلابی
#پارت_۱ #فانتزی_های_ازدواج🙄 منظور از فانتزی چیه!؟ 🤔 کاراکتر سازی ها در فانتزی چگونه است!؟ #ادامه_دا
6.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پارت_۲
#فانتزی_های_ازدواج 🙄
چرا باید دیدگاه ما در فانتزی ها
جوری ساخته بشه که انگار ازدواج
جهت رفع خلأهای گذشته ماست!؟
#ادامه_دارد
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
34.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣فاصله بین مسائل اقتصادی و مسائل فرهنگی در ازدواج چگونه است❓
❣نقش والدین در ازدواج امروزی چیست❓
🎙استاد #محمد_برمایی
#مصاف_پلاس
#قبل_از_ازدواج
#کلیپ
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
داشتن سواد رابطه ی عاطفی یعنی :
۱ ابتدای رابطه که هیجان بالاست از سر هیجان به اون حرف های امیدوار کننده نزنم که بعدش به هیچ کدوم عمل نکنم!
۲ تا اختلافی پیش میاد سریع بلاکش نکنم و اجازه توضیح دادن و صحبت در مورد اختلافات رو بهش بدم!
۳ حد و مرز خودمو مشخص کنم و طبق اون در رابطه رفتار کنم!
۴ مسئولیت ورود به رابطه رو بپذیرم و
دائما به دنبال مقصر نباشم!
۵ زمان برای طرف مقابلم بذارم و
بهونه ی نداشتن وقت نیارم!
۶ در رابطه فقط به دنبال منفعت خودم نباشم!
۷ تا خودم رو به خوبی نشناختم وارد رابطه ی عاطفی نشم!
۸ از سر احساس تنهایی وارد رابطه نشم!
۹ به تفاوت هایی که بینمون هست احترام بذارم و سعی نکنم طرف مقابل رو تغییر بدم که شبیه من بشه!
۱۰ این موضوع رو درک کنم که ما انسانیم و ممکنه اشتباه کنیم یا همیشه حالمون خوب نیست رو قبول کنیم.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
7.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تــــو
هنوز
زیــباترینیـــــ💔
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
5.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چشام بارونیه
دست خودم نیست که...♥️
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍 خلاقیت هنری
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
8.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
「🍃「🌹」🍃」
«روزمرگی و دنیازدگی» بیماری هایی هستند که درمان آن ها «دل بریدن، قطع تعلقات، ترک عادت های غیر مفید، تصمیمات آگاهانه و عاقلانه و طرحی نو درانداختن» است.
#پویانمایی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت 58 منتظر نشسته بودم رو صندلی و نمیدونستم تکلیفم چیه. یه افسر پلیس اوم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت 59
--واسه پرواز کردن باید چشماتو به روی چیزای بی ارزشی مثل اینا ببندی و اصلاً تو دیدت نباشن.
یادش بخیر میثم همیشه این جمله رو میگفت.
دلم واسه میثم تنگ شد باورم نمیشد سه ماهه شهید شده.
با صدای مهراب اشکمو گرفتم
--بچه رو بده به من خودشو کشت.
آمینو بغل کردم دادم دست مهراب و سرمو به صندلی تکیه دادم تا خوابم برد......
از فرودگاه سوار تاکسی شدیم و آدرس
خونه ی میثمو دادم.
همین که رسیدیم پشت در تازه یادم افتاد کلید خونه رو ندارم.
با دیدن کلید دست مهراب متعجب گفتم
--این دست تو چیکار میکنه؟
خندید
--خودش داد بهم.
زیر لب گفتم ماشاالله میثم به زنش اعتماد نداشت.
مهراب خندید
--کمتر غیبت کن مائده خانم.
در رو باز کرد و کلیدو گرفت سمتم
--نمیای تو؟
سرشو انداخت پایین
--فکر نمیکنم موندن دوتا نامحرم تو یه خونه خوب باشه.
تو عراقم مجبور بودیم وگرنه....
مکث کرد و ادامه داد
--کار داشتی بهم زنگ بزن.
آمینو بوسید و همین که خواست بره گفتم
--میری مشهد؟
نیم رخ برگشت سمتم
--مهم نیس مراقب خودت و بچت باش.
همین که دکمه ی آسانسورو فشار داد دوباره صداش زدم.
--ممنون بابت این چند ماه.
لبخند زد
--وظیفه بود.
انگار یه چیزی یادش اومده باشه برگشت سمتم و یه کارت بانکی گرفت سمتم
با دیدن اسمم روی کارت متعجب گفتم
--مال منه؟
--به اسم خودت حساب باز کردم که راحت باشی.
یه نمه اخم کرد
--نمیخوام واسه پول دست به دامن دوستات بشی.
خواستم قبول نکنم مانعم شد و خداحافظی کرد و رفت.
رفتم تو خونه و آمینو خوابوندم رو مبل.
با دیدن گرد و خاک روی وسایل آهی کشیدم و اول از همه آمینو بردم حموم و مونده بودم چی بهش بپوشونم.
رفتم میون لباسام یه دامن پیدا کردم و پیچوندمش تو دامن.
بعد از اون همه جارو جارو کردم و حسابی گردگیری کردم.
رفتم تو آشپزخونه و بعد از اینکه تموم وسایلو شستم مواد غذایی که لازم داشتمو لیست کردم.
رفتم حموم و لباسای خودمو آمینو ریختم تو لباسشویی و لباسامو عوض کردم.
به بچم شیر دادم تا خوابش برد و بی سرو صدا از خونه زدم بیرون.
اول از همه رفتم فروشگاه و خریدامو انجام دادم بعد از اون رفتم واسه آمین پوشک و چنددست لباس و تشک و پتو و... خریدم.
همین که رسیدم خونه صدای گریه ی آمین کل خونه رو برداشته بود.
سریع رفتم تو اتاق بغلش کردم تا آروم شد.
لباسشو مرتب بهش پوشوندم و رفتم تو آشپزخونه و خریدامو مرتب کردم.
بعد از اون قورمه سبزی درست کردم و رفتم اتاق آمینو آماده کنم.
اول از همه با کاغذ رنگی اتاقشو تزئین کردم و لباسای میثمو گذاشتم تو کمد خودم و کمد میثمو بردم تو اتاق آمین.
چند دست لباسی که واسش خریده بودم و گذاشتم تو کمدش و تصمیم گرفتم واسش اسباب بازی بخرم.
بعد از ناهار رو تخت دراز کشیدم و همین که چشمام داشت گرم میشد آمین از خواب بیدار شد.
بغلش کردم و فهمیدم جاشو خیس کردم.
داشتم پوشکشو عوض میکردم که مهراب زنگ زد.
جواب دادم و در همون حال داشتم با آمین حرف میزدم تا آروم شه.
مهراب خندید
--دوباره غربتی شده؟
--آره دیگه بچس.
--بله خب.
--کاری داشتی زنگ زدی؟
--نه فقط میخواستم حالتو بپرسم.
راستی فلش من دست تو نیست؟
یادم افتاد سرهنگ تو بیمارستان فلشو داد بهم.
--چرا دست منه.
--باشه پس الان میام ازت میگیرم.
--مگه هنوز تهرانی؟
خندید
--پس کجا باشم؟
خدا یه عقلیم به این بنده خدا بده.
هر دقیقه ای یه چی میگه.
تماسو قطع کردم و رفتم یه شومیز کرم قهوه ای با شال و شلوار همرنگش پوشیدم.
رفتم میوه و چایی آماده کردم و همون موقع آیفون زنگ خورد.
در رو باز کردم و چادرمو سر کردم و در رو باز کردم.
مهراب لباساشو با یه تیشرت طوسی و شلوار جین مشکی عوض کرده بود و مدل موهاشم عوض کرده بود.
ماشاالله این کی وقت کرد به خودش برسه.
--سلام میشه فلش منو بیاری؟
--سلام آره حتما.
رفتم از تو اتاق فلشو بردارم که تازه یادم افتاد فلش تو جیب مانتوم بوده و مانتومو انداختم تو لباسشویی.
همون موقع آمین شروع کرد گریه کردن و بغلش کردم رفتم دم در همینجور که آمینو تکون میدادم تا آروم شه گفتم
--خدا مرگم بده فلش تو جیب مانتوم بوده انداختم تو لباسشویی.
ناامید گفت
--یعنی اطلاعات یه ایران به آب رفت؟
گوشه لبمو گازگرفتم.
--ببخشید حواسم نبود.
متأسف سرشو تکون داد.
--میشه همون داغون شدشو واسم بیارید؟
--بفرما تو دم در بده.
ناچار اومد تو خونه و نشست رو مبل.
آمینو دادم به مهراب و رفتم فلشو از جیب مانتوم برداشتم و دادم به مهراب.
مهراب فلشو چک کرد و گفت چون در داشته آب نرفته توش.
کنجکاو گفت
--قرمه سبزی درست کردی؟
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت 60
--اوهوم واست بیارم؟
خندید
--نه بابا همینجوری پرسیدم.
آمین تو بغل مهراب خوابش برده بود.
گرفتش سمت من و خداحافظی کرد و رفت.
چادرمو گذاشتم سر جاش و کنار آمین دراز کشیدم رو تخت و نفهمیدم کی خوابم برد.
با صدای اذان از خواب بیدار شدم و دیدم آمین از خواب بیدار شده داره دست و پا میزنه.
لبخند زدم و بغلش کردم بهش شیر دادم و خوابوندمش رو تخت.
رفتم وضو گرفتم و نماز خواندم.
واسه شام میلی به غذا نداشتم و با کیک و شیر خودمو سیر کردم.
با صدای زنگ موبایلم جواب دادم مهراب بود.
--سلام خوبی؟
--سلام ممنون.
--شام خوردی؟
--نه چطور؟
--میخواستم برم گلستان شهدا گفتم تورم به خودم ببرم.
--آره اتفاقاً خیلی دلم میخواد برم.
--پس آماده شید میام دنبالتون.
رفتم قشنگ ترین لباس آمینو بهش پوشوندم.
خودمم لباس پوشیدم و چادرمو سر کردم. آمینو بغل کردم و با صدای آیفون رفتم بیرون.
با دیدن مهراب تو پیکان سفید متعجب سوار شدم.
--سلام.
--سلام مگه تو پیکان داری؟
خندید
--نبابا از یکی از دوستام گرفتم چون خیلی ازش خوشم میاد.
آمینو ازم گرفت و کلی بوسش کرد و باهاش حرف زد.
تازه شروع کرده بود خندیدن و با دیدن مهراب خنده از صورتش نمیرفت.
رفتیم گلستان شهدا و تا رسیدم سر قبر میلاد خودمو انداختم رو قبرو شروع کردم گریه کردن.
حس میکردم سال هاست میلادو از دست دادم.
نمیدونم چقدر گذشت که مهراب آمینو گرفت سمتم
--داره گریه میکنه هرکاری میکنم آروم نمیشه.
بچمو بغل کردم تا آروم شد.
چند دقیقه گذشت و مهراب با خجالت گفت
--راستش میخوام یه چیزی بهت بگم.
--چی؟
--قبلاً بهت گفتم ولی خب....
خندید
--تو جدیم نگرفتی.
سرشو بلند کرد و به چشمام زُل زد.
--با من ازدواج میکنی؟
نمیدونستم چی باید بگم.
--چقدر یهویی آخه...
مهراب معترض گفت
--دیگه باید تا الان منو شناخته باشی.
ظاهر و باطنمم که میشناسی.
آروم تر گفت
--گذاشتم بیایم اینجا بهت بگم تا از میلاد اجازتو بگیرم.
--آخه من یه بار ازدواج کردم حتی بچه دارم....
حرفمو قطع کرد
--من که کور نبودم خودم دیدم.
لبخند زد
--این تویی که واسم مهمی مائده نه هیچ چیز دیگه.
--ولی بچم....
--مثه جونم برام عزیزه این چه حرفیه میزنی؟
نمیدونستم اصلاً به مهراب علاقه ای دارم یا نه
--میشه بهم فرصت بدی فکر کنم؟
--تا کی؟
--نمیدونم.
--تا جمعه. باشه؟
پوفی کشیدم.
--باشه.
--بلند شو میخوام ببرمت رستوران.
--من گشنم نیس.
--بریم گشنت میشه.
آمینو از من گرفت و جلوتر از من راه افتاد.
سوار ماشین شدیم و رفتیم رستوران.
آمین از اول تا آخر نق میزد و مهراب بغلش کرد تا من غذامو خوردم و غذای خودشو بسته بندی کرد ببره خونه.
تو راه برگشت نه من حرفی زدم و نه مهراب.
منو رسوند خونه و رفت....
به آمین شیر دادم و خوابوندمش رو تخت.
دراز کشیدم کنارش ولی هرکاری میکردم خوابم نمیبرد.
بلند شدم عکس میثمو برداشتم و گرفتم تو بغلم و از ته دلم گریه کردم.
حس میکردم هیچوقت نمیتونم از میثم دل بکنم.
با صدای گریم آمین از خواب بیدار شد و بغلش کردم تا دوباره بخوابه.
تا صبح تو بغلم نق میزد و خوابش نبرد.
ساعت پنج صبح تازه خوابش برد.
نمازمو خوندم و دراز کشیدم و تخت ولی خوابم نبرد.
بلند شدم نشستم روبه روی آینه و به صورتم نگاه کردم.
صورتم خیلی بی روح شده بود.
کشوی میزو باز کردم و نخو برداشتم صورتمو بند انداختم و ابروهامو تمیز کردم.
از نظر خودم یکم بهتر شد.
موهامو شونه زدم و دم اسبی بستم.
لباسمو با یه تیشرت و شلوارک زرد و مشکی عوض کردم و رفتم صبححونه خوردم.....
پنجشنبه شب بود و قرار بود مهراب بیاد خونمون.
لباسمو با یه شومیز طوسی و شلوار مشکی و روسری طوسی عوض کردم و یه نمه آرایش کردم.
لباس آمینو عوض کردم و بهش شیر دادم.
رفتم وسایل پذیراییو چک کردم و چادرمو سرم کردم.
همون موقع آیفون زنگ خورد و مهراب اومد.
درو باز کردم و با دیدن دسته گل رزی که مقابل صورتم گرفته شد خجالت زده گلارو گرفتم و تشکر کردم.
جعبه ی شیرینیو گذاشت رو میز و نشست رو مبل.
با صدای آمین رفتم بغلش کردم بردمش تو هال.
با دیدن مهراب دستاشو باز کرد بره بغلش
مهراب خندید
--میبینی چقدر دوسم داره؟
بغلش کرد، بوسش کرد و شروع کرد باهاش حرف زدن.
تو همون حالت گفت
--خب مائده خانم بگو ببینم ما شیرم یا روباه؟
خندیدم
--روباه.
وارفته برگشت سمتم
--جدی میگی؟
خندیدم.
--باشه حالا بعداً واسط جبران میکنم.
حالا جدی شیرم؟
تأییدوار سرمو تکون دادم
با ذوق جعبه ی شیرینو باز کردم و گرفت سمت من.
یکیشو خودش برداشت و با انگشتش یکم خامشو مالید رو زبون آمین.
متعجب گفتم
--چرا بهش دادی؟
--نترس بابا طوری نمیشه که.
ای خدا من از دست این چیکار کنم؟
تا آخر شب مهراب خونمون بود و آخرشب وقتی میخواست بره تأکید کرد فردا بیاد دنبالم باهم بریم واسه آزمایش خون.
از نظر من خیلی زود بود ولی مهراب قبول نکرد......
@mojaradan