لبخند بسیجی9-مداحی.mp3
1.95M
#طنز_جبهه 😂
#دلتان_شاد
🎧داستان دعا خواندن یک شهید از زبان حجت الاسلام انجوی نژاد
برای دوستان خودتان بفرستید 👇
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
@mojaradan
#لطیفه_طنز_بمناسبت_ولادت_امام_مهدی علیه السلام
☎️ از شبکه خبر زنگ زدن میگن به بابات بگو یه ۳۰ثانیه کانالو عوض کنه ما یه چایی بخوری 😂😂
😍 #پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
با ما همراه باشید💗
🍑 @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️
غبارغمبرود حال خوش شود حافظ
حافظ
.
اسعداللهایامکم....😍♥️
#عیدتون_مبارک
#سامی_یوسف
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
😍 @mojaradan
امشب پنجشنبه
امکان لایو ادمین کانال مجردان انقلابی
و دکتر بانکی پور کارشناس مسائل خانواده و نویسنده کتاب مطلع مهر و سرّ دلبران
در پیج دکتربانکی Dr.banki@ و پیج موج mooj.ir@
فراهم میشود.
پیج ادمین کانال در اینستا رو دنبال کنید 👇
@rashidian_amirr
سوالات خود را به ربات تلگرامی ارسال کنید تا از دکتر بپرسیم
فقط سوالات مرتبط با خانواده و زوجین و قرنطینه و کرونا پاسخ داده میشود
@mojaradan_bot
@mojaradan
#لبخند_بمناسبت_ولادت_امام_مهدی علیه السلام
تنهاچیزی که ازاین تصویر به ذهنم میرسه اینه ک روحانی واکسنشو داره وگرنه این حد بیخیال بودن عادی نیست!😐 😂😂😂😂
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
با ما همراه باشید💗
🍑 @mojaradan
مجردان انقلابی
🍁🍁🍁🍁 #داستان_شب هوالعشق #راز_میان_چشم_ها ❤️ (راز میان چشم ها) ❤️ قسمت اول ☘ سینه سفید محبوب رو
🍁🍁🍁🍁
قسمت دوم🍃
(راز میان چشم ها) 💕
دستمال گردنم رو روی پیشونیم کشیدم و عرق هامو پاک کردم.
صدای عربده های حسین دست طلا رو میشنیدم. باز معلوم نیست چه معرکه ایی گرفته. توی پیچ کوچه پیچیدم که دیدم حسین و نوچه هاش یه پیرمرد و خفت کردن و گاری سیب زمینی هاشو نقش زمین کردن.
اونقدر رگ غیرتم باد کرده بود که با سرعت خودمو رسوندم بهشون و داد زدم
+آی، زورت ته کشیده بی معرفت یا این بابا رو پر زور میبینی؟
حسین برگشت طرفم و گفت :بَه هاشم زپرتی، قهرمون محل و خرمگس معرکه، تو رو سَنَنَه؟
اعصابمو داغون کرده بود. قدم کش نزدیکش شدم و گفتم :ها کن بینم با زور اون کوفتیا زورت زده بالا، یا جِدَنکی مرد عمل شدی؟
دستمال گردنش رو محکم کوبید زمین و گفت :چی میگی جوجه؟ باد گلوتو زدی اومدی گشت و گزار.؟
+بزار بره پیرمرد وگرنه بدجور داغت میکنم
حسین :میخام داغ کنی ببینم چی میشه!
و نوچه های داغون تر از خودش جلوم سبز شدند.
+باز نبینم مامانت و بیاری در خونه شازده پسر
و دیدم حمله کرد بهم.
دستمال گردن و کتم و پرت کردم رو زمین وگریبان گیرش شدم.
چنان زدمش که صدای عربده هاش کوچه رو پر کرد. نوچه هاش همون اول کاری گذاشتند و رفتند و حسین داد میزد :دستم بهتون برسه پدرتون رو به عزا تون میشونم
یه لگد به پهلوش زدم و پرتش کردم گوشه دیوار.
چشم چرخوندم و پیرمرد بیچاره رو دیدم که گوشه دیوار ناله میکرد. رفتم سمتش و گفتم :چیشدی حاجی؟ بیا کولت کنم ببرمت خونه ات
تا خواستم بلندش کنم با ناله گفت :گاریم
نوچی گفتم و گاری شو بلند کردم و هرچی سیب زمینی بود از رو زمین جمع کردم. پیرمرد و بغل کردم و تو گاری خوابوندم و حرکت کردم
+این ناکسا میرن مست میکنن و میان بیرون و به بقیه زور میگن، هر دفعه هم مثه چی ازم کتک میخورن. ولی آدم بشو نیستن ینی اون کوفتیا عقل واسشون نمیزاره، خوب بگو حاجی کجاس خونه ات؟
پیرمرد :محله نمد زنا
به هر زحمتی که بود گاری شو از تو کوچه شلوغشون رد کردم و عرق ریزان پیرمرد و پیاده کردم. در و کوبیدم که بعد چند دقیقه زنی سالخورده در و باز کرد و بادیدن ما محکم به گونه اش زد و گفت:یا خدا، چیکار کردی با خودت آقا؟
+چیزی نیس مادر، برید کنار بیارمش تو، یه مشت بچه سوسول هوس شیطونی کردند که حسابش و پس دادند
پیرزن :الهی دستشون بشکنه بیا مادر ببرش تو
و از پله ها بردمش بالا. خونه نمور و تاریکی داشتند. بوی پیاز سرخ شده همه جا رو پر کرده بود. کلی سبزی هم تا نیمه های دیوار ردیف شده بود. انگاری اونا رو پاک میکردندو میفروختند
پیرمرد و توی رختخواب خوابوندم. و چشم چرخوندم تو اتاق. قاب عکس پسر جوونی که خیلی خوش هیکل هم بود جذبم کرد. خیره به اون بودم که پیرزن با یه سینی چایی اومد و با دیدن من گفت :پسرم بود، سه سال پیش از همین ناکسا ی محل بابت قرض، زدندبچه مو کشتند
و با گوشه روسری ش اشکاشو پاک کرد. نشستم کنارشون و گفتم :گریه نکن ننه، دستتم درد نکنه چه چایی ریختی واسه ما..
پیرمرد دراز کش گفت :خیر ببینی جوون، اگه تو نبودی روزگارمو سیاه میکردند
+غلط کردن تا هاشم اینجا هس دلتون نلرزه
چایی و یه نفس سر کشیدم که پیرزن گف :عه مادر توام که گوشه ابروت پاره شده؟
دستی بهش کشیدم که سوز بدی کرد ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم :اشکال نداره ننه، خوشگل تر میشم به جاش
و از جا بلند شدم و ازشون خدافظی کردم. پیرزن تا دم در باهام اومد. برگشتم یه ده تومنی در آوردم و گذاشتم گوشه چارقدش.
پیرزن :این چیه مادر؟ لازم ندارم بزار تو جیبت
+فعلا که حاجی از کار افتاده این پیشت باشه ننه، فرض کن منم مثه پسرت دستمو رد نکن
و دستی تکون دادم و راهی خونه شدم. غروب شده بود و حتم داشتم عزیز بدجور شکاره ازم
ادامه دارد..
#نویسنده:هانیه_فرزا
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#ارسالی_از _کاربران
مشاهدهی کارت پستال دیجیتال 👇
به مناسبت میلاد حضرت ولیعصر(عج)❤️🍃
#ادمین_نوشت
برای سلامتی و خوشبختیشون صلوات بفرستید ❤️
https://digipostal.ir/cktqud1
#قرار_عاشقی❤️
حسین ❤️جان
#السلامعلیڪیااباعبدالله
شکر خدا که وقف شما می شود دلم
از هر که غیر دوست جدا می شود دلم
وقت نیازها به کسی رو نمی زنم
تنها به درگه تو گدا می شود دلم
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله ❤️
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السلام_ایها_غریب
🌟سلام برحضرت مهدی(عج)🌟
🌼یک روز نسیم خوش خبر می آید
بس مژده به هر کوی و گذر می آید🌼
🌺عطرگل عشق درفضامی پیچد
می آیی وانتظارسرمی آید🌺
✨اللهم عجل الولیک الفرج✨
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
🌹🌹🌹
❤️
#پسا_مجردی
🔰با خانواده همسر چطور رفتار کنیم؟
#قسمت_اول
🔵وقتی ما #ازدواج می کنیم، اکثرا توجه نمی کنیم که با یک خانواده دیگر وصلت کرده ایم. ممکن است این خانواده #رسم و رسوم، رفتارها، و عادتهایی برخلاف ما داشته باشند.
زمانی که این #اختلاف نظرها یا اختلاف در زمینه رسم و رسوم و غیره وارد خانواده شما شد، #کشمکش و درگیری شروع می شود. بنابراین یک قاعده کلی درمورد خانواده شوهر این است که از #احساساتتان به عنوان یک راهنما کمک بگیرید.
✅***رودربایستی همیشه ضروری است!***
برای بیشتر افراد، ارتباط برقرار کردن با خواهرشوهر و'# مادرشوهر بسیار سخت است. حتی اگر مادرشوهرشان را به عنوان بهترین دوستشان بدانند. بسیاری از مادرشوهرها نگران نحوه رفتار کردن عروسشان با پسرشان هستند. ابتدا ممکن است ارتباط برقرار کردن با #مادرشوهر کمی سخت باشد اما با مشخص کردن حد و حدودی بین شما و او مشکل حل می شود.
هرگز نباید# مسائل مالی تان را با خانواده همسر در میان بگذارید، نباید بدگویی همسرتان را نزد خانواده اش بکنید و مهم تر از همه آنها نباید از اختلافاتی که داشته اید پیش خانواده شوهرتان حرفی بزنید. نیازی به گفتن ندارد که اختلافات شما با پدر، مادر و خواهر و برادر خودتان هم جزو #اسرار مگو است که هرگز نباید پیش خانواده شوهرتان آنها را فاش کنید. خانواده شوهر هر قدر هم #مهربان باشند، هر قدر به آنها اعتماد داشته باشید و حتی هر قدر آشنای شما و خانواده تان باشند، باز هم شما را به چشم فرزندانشان نمی بینند. آنها دوستتان دارند اما در جایگاه دوم؛ بعد از فرزندانشان. درست در جایگاه عروسی که به تازگی وارد خانواده شان شده است. پس #حرمت ها را رعایت کنید.
#ادامه_دارد.....
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
🍀🍃🍀🍃🍀🍃🍀🍃🍀
#تاثیر_احساسات_بر_جسم 🌱
❇️ 👌عواطف انسان كه ارگانهاي بدن را ضعيف ميكند :
۱ _ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ : ﮐﺒﺪ ﺭﺍ ﺿﻌﯿﻒ ﻣﯿﮑﻨﺪ .
۲ _ ﻏﻢ ﻭ ﻏﺼﻪ : ﺷﺸﻬﺎ ﺭﺍ ﺿﻌﯿﻒ ﻣﯿﮑﻨﺪ .
۳ _ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ : ﻣﻌﺪﻩ ﺭﺍ ﺿﻌﯿﻒ ﻣﯿﮑﻨﺪ .
۴ _ ﺍﺳﺘﺮﺱ : ﻗﻠﺐ ﻭﻣﻐﺰ ﺭﺍ ﺿﻌﯿﻒ ﻣﯿﮑﻨﺪ .
۵ _ ﺗﺮﺱ : ﺑﺎﻋﺚ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﺍﻓﺘﺎﺩﻥ ﮐﻠﯿﻪ ﻫﺎ ﻣﯿﺸﻮﺩ .
☘ﺟﻠﻮﮔﯿﺮﯼ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻋﻮﺍﻃﻒ ﻣﻨﻔﯽ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺪﺑﺎﻋﺚ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺷﻤﺎ ﮔﺮﺩﺩ،
🌿ﭘﺲ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩ ﺑﺎﺷﯿﺪ،ﺧﻮﺏ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﯿﺪ،
ﺧﻮﺏ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﻨﯿﺪ ... ﺧﻮﺏ ﻋﻤﻞ ﮐﻨﯿﺪ .
🍃ﺷﺎﺩ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﻭ ﺩﺭﻫﻤﻪ ﺣﺎﻝ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻧﯿﺪ
🌱 #ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ کنید.
#روانشناسی
#سلامت
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
📚@mojaradan♥️
عشق
صیدی ست
که تیرت به خطا هم برود
لذتش
کنج دلت
تا به ابد خواهد ماند...!
#سعدی
#عاشقی😍
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
|♥️ @mojaradan🍃|
مجردان انقلابی
🍁🍁🍁🍁 قسمت دوم🍃 (راز میان چشم ها) 💕 دستمال گردنم رو روی پیشونیم کشیدم و عرق هامو پاک کردم. صدای عر
🍁🍁🍁🍁
#داستان_شب
قسمت سوم 🍃
(راز میان چشم ها) 💕
در حیاط و باز کردم و بادیدن کفشای اشرف و سیما فهمیدم برا شام هم موندند. یاللهی گفتم که دیدم سیما اومد لب ایوون و گفت :سلام دایی، خوش اومدی
+بَه فندق دایی، راه گم کردی نه؟
سیما :اتفاقا راه خونه شما رو پیدا کردم، توکه بی معرفت نبودی دایی؟ کم پیدا شدی!
+کمتر زبون بریز دختر، ببینم عزیز شکاره ازم؟
سیما :چه جورم، دارن برا تلافی با مامانم واست نقشه میریزن
+چی مثلا؟
سیما :میخان زنت بدن
و ریز خندید.
+یا خدا پ کاش زودتر میومدم خونه
و دوتایی باهم خندیدیم. اشرف اومد لب پنجره و گفت :سلام آق داداش، ما نمردیم و شما رو بالاخره دیدیم
+وعلیکم آبجی، والا شما از وقتی شوهر فرنگ رفته کردید ما رو ریز میبینید
اشرف :وا داداش باز پای جمال و کشیدی وسط؟
+نه اتفاقا تقصیر اون نیس، اگه شما یکم از دورهمی هاتون با خانم باجی های فرنگی کم کنید ما رو هم میبینید
اشرف :نه حرف زدن با تو داداش فایده نداره بیا که مامان خیلی از دستت ناراحته
بسم اللهی کردم و زیر زیرکی به سیما گفتم :حلالم کن دایی
سیما :برو دایی من پشتتم
و وارد اتاق شدم. عزیز مشغول ماساژ دادن پاهاش بود. سلامی کردم که جوابمو نداد.
+جواب سلام واجبه ها عزیز، مگه نه سیما؟
سیما خنده کوتاهی کرد که عزیز گفت :سیما مادر پاشو شام دایی تو بیار
سیما چشمی گفت و رفت تو آشپزخانه
اشرف اومد کنارم نشست و گفت :چه خبرا داداش؟
+خبر سلامتی
اشرف :داداش کی میخای زن بگیری؟
+باز من از راه رسیدم و شما شروع کردید؟
اشرف :داداش یعنی چی؟ بیست و رد کردی ها؟ نمیخای یه کاری کنی؟ همه هم سن و سالات الان منتظر نوه هاشونن
+اشرف جانِ من بیخیال ما شو
عزیز بالاخره لب باز کرد و گفت :این تا منو دق نده ول کنم نیس
اشرف :وا خدا نکنه مادر، اگه تا دیروز نه آورده از امروز دیگه نمیتونه نه بگه
+باز چی تو سرته اشرف؟
با خنده از جاش بلند شد و به سمت کیفش رفت و با یه کاغذ به سمتم اومد.
اشرف :بیا اینو نگا کن داداش، مامان هم دیده و پسندیده، دختر یکی از رفیقامه، با هزار زحمت عکسش رو جور کردم، نگا کن چه خوشگله
کاغذ و پس زدم و گفتم :خجالت بکش اشرف عکس دختر مردم و آوردی به من نشون بدی؟ دیگه از این کارا برا من نکن
همون لحظه سیما رسید و سینی آبگوشت رو گذاشت جلوم و گفت :عه دایی ابروت چی شده؟
همون لحظه هم عزیز و هم اشرف بهم نگاه کردند
روبه سیما گفتم :حالا تو حرف نزنی نمیگن لالی دختر
عزیزگفت :بیا تحویل بگیر اشرف خانم، بیست و سه سالش شده ولی هنوز باید حرص اینو بخورم که تو کوچه با کسی دعواش نشه
و محکم روی پاش زد.
اشرف :داداش؟ باز دعوا؟
+جون عزیز، بی معرفتی بود پیرمرد و با اون حال ول کنم، خدایی انصاف نبود
اشرف :داداش بس کن، تا کی میخای یقه مردم و بگیری و تنهایی بخای آدمشون کنی، بابا تا نخان خودشون خوب باشن نمیشه کاری کرد
+من میگم پیرمرد و داشتن میکشتن تو حرف از خوب بودن آدما میزنی؟
عزیز:مملکت قانون داره، نظم چی داره، تو نباشی بقیه هستن
+من هرچی میگم شما حرف خودتون رو میزنید
اشرف :حالا ولش کن شما هم عزیز اتفاقا اینطوری قشنگ تر هم شده، حتم دارم زیور خوشش بیاد، آخه از این جور تیپا مثه اینکه دوس داشت
+زیور کیه باز؟
اشرف :اینا همین که عکسش دستمه
ببین یه نظر داداش
+ولم کن توام اشرف، من اصن میرم بخابم
و بلند شدم و رفتم تو اتاق
این زن نگرفتن ما هم شده دردسر.!
ادامه دارد...
به قلم 🖌هانیه فرزا
کپی ممنوع ❌
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم ❤️
#حسین_جان
تو ضمانت نکنی در شب قبرم چه کنم؟....
بار عصیان مرا جز تو کسی ضامن نیست؟
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله ❤️
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
❤️
#پسا_مجردی
🔰با خانواده همسر چطور رفتارکنیم؟
#قسمت_دوم
✅***بعضی از #مسائل وجود دارد که نباید اقوام شوهر در آنها دخالت کنند. موضوع اول #پول داشتن یا نداشتن است***
در بیشتر موارد #خانواده همسر سعی می کنند که به فرزند و یا عروس و دامادشان #کمک کنند اما اگر آنها این قصد را داشته باشند که روش زندگی خودشان را بر زندگی فرزندشان پیاده کنند، شما احساس می کنید #ابتکار عمل ازتان گرفته شده و دیگران قصد دارند #سبک زندگی شما را مطابق با میل خود تغییر دهند. دلیلی ندارد که خانواده ها از فرزندانشان به خاطر #نحوه خرج کردن پولشان، یا پس انداز کردن آن یا حتی مقدار درآمد ماهیانه شان #عیبجویی کنند. بهتر است برخی مسائل زندگیتان را بین خودتان خصوصی و شخصی کنید و در خانواده های #همسرتان نفوذ نکند.
✅***قانون بعدی حد روابط با #فامیل شوهر این است. این که آنها هرگز نباید از #رفتارهای همسرمان که برای ما ناخوشایند است آگاه شوند. هرگز.***
حتی اگر در اوایل #دوران عقد هستید و هنوز خیلی از خصوصیات رفتاری همسرتان را کشف نکرده اید، از #غافلگیر نشان دادن خود در مواجهه با رفتارهای نامناسب همسرتان خودداری کنید. در #جمع نشان ندهید که از رفتار همسرتان ناراضی هستید. #پدر و مادرها عیوب فرزندانشان را خوب می دانند و نیازی به یادآوری آنها نیست.
انجام دادن این کار #مشکلات عدیده ای را سبب می شود. اگر همسرتان مشکلاتی دارد با دوستانتان در میان بگذارید نه با مادرشوهرتان. زیرا زمانی که #مشکلتان با شوهرتان حل شد، هرآنچه که شما درمورد همسرتان با مادرشوهرتان مطرح کردید به #خاطرش می ماند. بهترین راه این است که مشکلات زناشویی تان را در دفتر خاطراتتان یادداشت کنید.
#پایان
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️ #السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمانم ❤️
💎امام محمد باقر علیه السلام فرمودند:
🌸هرگاه قایم ما قیام نماید ،دست خود را بر سر بندگان خدا می گذارد و به این وسیله خردهای آنان را جمع و متمرکز می سازد و اخلاق آنان را تکمیل می نماید.
📚بحارالانوار ج ۵۲،ص ۳۳۶
✨اللهم عجل الولیک الفرج✨
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
مجردان انقلابی
🍁🍁🍁🍁 #داستان_شب قسمت سوم 🍃 (راز میان چشم ها) 💕 در حیاط و باز کردم و بادیدن کفشای اشرف و سیما فهمی
🍁🍁🍁🍁
#داستان
قسمت چهارم 🍃
راز میان چشم ها 💕
صبح زود از خونه زدم بیرون. امروز اوستا حبیب بعد از چند ماه از سفر میاد و باس از نو کارگاه و راه بندازم.
محله ما از قدیمی ترین محله های تهرون بود. اونقدر پیچ و تاب توی کوچه ها بود که اگه یکم حواست پرت میشد راهو گم میکردی
کرکره های کارگاه و زدم بالا و بسم اللهی کردم و وارد شدم. همه جا رو خاک گرفته بود. دل دادم به کار و آب و جارویی کردم و منتظر حاجی شدم. همونطور که قولش و داده بود راس ساعت 12 رسید. اونقدر از دیدنش ذوق کردم که مثه بچه ها پریدم بغلش و گفتم :خوش اومدی حاجی، صفا آوردی دلم برات لک زده بود
حبیب :بسه دیگه مرد همش چند ماه نبودم ها
+جون شما نباشه به جون خودم خیلی جاتون تو محل خالی بود
حبیب :خودمم داشتم کلافه میشدم اگه عمل خانم طولانی نمیشد یه لحظه هم معطل نمیکردم و برمیگشتم
+فدای شما بشم، حال فاطمه خانم که بهتر شده؟
حبیب :آره خداروشکر، خوب تعریف کن خودت چطوری؟
+هیچی اوستا نفسی میره و میاد همش دلتنگی شما بود که به لطف خدا حل شد
حبیب :سر راهی هم محله ایی ها رو دیدم، تا فهمیدند اومدم کلی خوشحال شدند، به خصوص که مشتی رمضون میخاد ماشینش و بیاره واسه تعمیر، منم گفتم بزاره کارگاه که تو هستی، الان باید برم داروهای خانم و بگیرم اگه شب هم نیومدم تو ببند و برو فقط گفتم یه سری بهت زده باشم، حواست باشه مشتی خیلی سفارش ماشین و کرده
+چشم اوستا با خیال راحت برین
بعد رفتن اوستا، مشتی اومد و پیکانشو آورد واسه تعمیر. اونقدر مشغول کار شده بودم که حواسم نبود خیلی وقته از غروب گذشته. بقیه کار و گذاشتم واسه فردا و لباسامو عوض کردم و رفتم به سمت خونه.
سر کوچه که رسیدم یه وانتی مشغول خالی کردن یه سری اسباب خونه بود. اهل فضولی کردن نبودم. اما واسه کمک دادن وانتی جلو رفتم و گفتم +کمک نمیخای مشتی؟
وانتی :دستت درد نکنه داداش از کت و کول افتادم یه دستی میرسونی آخرشه
+آره داداش
و سر کمد قهوه ایی رو خواستم بگیرم که یه خانم چادری با یه دختر مانتویی که عینک دودی زده بود اومدند دم در. خانم چادری به وانتی گفت :ممنون آقا، فقط کمد مونده؟
وانتی :بله خانم دیگه تموم شد
خانم :دستتون درد نکنه
بعد نگاهی به من کرد و گفت :شما هم کارگرید؟
وانتی پیش دستی کرد و بهش گفت :نه ایشون لوتی هستن یه دستی دارن میرسونن
زن سری با خنده تکون داد که صدای همون دختر پیچید :مامان کمک میکنی برم بالا؟
زن :ای وای ببخشید دخترم یادم شد ببرمت، آره عزیزم
و دست دختر رو گرفت و با احتیاط از پله ها بردش بالا.
خیره به راه پله ها بودم که وانتی گفت :داداش؟ نمیگیری سرشو؟
+ها؟ چیزه... آره بریم... بریم
وکمد و بردیم بالا. خونه دو طبقه بود اما ساختمون از تو خیلی قدیمی به نظر میرسید. به توصیه خانم کمد و بردیم توی اتاق و همزمان همون دختر با عصایی از اتاق دیگه بیرون اومد و این بار عینک نداشت. یک لحظه مات صورتش شدم. صورت گردی داشت با رنگی پریده و سفید. مهمترین عضو صورتش چشماش بودن! انگاری رنگی نداشتند! آبی بودند؟ . یا نه، سفید! نه شایدم... خاکستری... شایدم بدون هیچ رنگی
خیره شده بود به سقف و به جایی نگاه نمیکرد. نمیدونستم چشه. چه مشکلی ممکنه داشته باشه!
فقط میدونم تمام مدت که سر سفره بودم چهره اون دختر از جلوی چشمام پاک نمیشد و به بی رنگی چشماش فکر میکردم.
ادامه دارد
#هانیه_فرزا
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan