eitaa logo
مجردان انقلابی
14هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mahfel_adm متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 آدرس محفل 🤝 eitaa.com/rashidianamir eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
مداحی آنلاین - الهی نگاهی - کریمی.mp3
4.59M
🌙 مناجات ویژه ماه رمضان 🍃الهی نگاهی 🍃نگاهت رو میخوام 🎤حاج محمود کریمی 👌بسیار دلنشین 🆔 @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5967467843560670948.mp3
13.42M
#نمایشنامه #بشنوید 🔊نمایشنامه #یادت_باشد 5️⃣ 💞بر اساس زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت همسر ⏰مدت زمان: 13:54 دقیقه #پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
#داستان قسمت چهل و هفتم هاشم +بابا رحمان من که بت گفته بودم نمیتونم از پسش بر بیام رحمان همونطور که
قسمت چهل و هشتم امروز با رحمان و حاجی و چند تا از رفقاش توی ستاد قرار داشتیم. نمیدونم موضوع دقیق چی بود اما حدس می‌زنم مربوط به فعاليت هاي ضد انقلاب توی کردستان باشه. منتظر دور یک میز جمع شده بودیم که در باز شد و یک مرد لاغر با محاسن مشکی وارد شد. همه به احترامش بلند شدند ومنم متعاقب از جام بلند شدم. همون مرد از یک کنار با تواضع و فروتنی به همه دست داد و به من که رسید دستمو با صمیمیت فشرد و گفت :شما باید هاشم آقا باشید درسته؟ با تعجب از اینکه اسم منو از کجا میدونه گفتم :مخلص شمام _خوش اومدی برادر من هم نوکر شمام از این همه افتادگی ش تعجب کردم. بعد از احوال پرسی نشست روی صندلی و گفت :بسم الله الرحمن الرحیم، خدمت برادر هامون عرض سلام دارم، من اسماعیل برادران هستم، خدمتگزار شما، جلسه امروز درباره‌ی یه سری اقدامات هست نسبت به خرابکار های ضد انقلاب مثل دموکرات ها و کومله ها توی کردستان که شلوغ کردن و مردم و آزار میدن، میدونم همه ی شما سابق مبارزه با رژیم و داشتید و الحمدلله کار کشته ایید، فقط این جلسه جهت اعلام آمادگی شماست که شخصا خواستم بفهمم همه سر تکون می‌دادند و حرف هایی از آشوب های غرب می‌زدند اما از اول تا آخر جلسه من محو تماشای اسماعیل بودم. عجیب به دلم نشسته بود. وقتی از اتاق خارج شدیم رحمان به من گفت :ساکت بودی چرا؟ آقا اسماعیل گفت شاید دوس نداری بیای تو اموزش؟ +آموزش؟ _هاشم معلوم هست حواست کجاست؟ میخان یه دوره کار با سلاح و آموزشی بزارن برای اعزام +رحمان این آقا اسماعیل و میشناسی؟ _کیه که نشناسش؟ از اون پای کارهای انقلاب و نظام بود، دیدی که رفتارش شو؟ مردی هست، یه مرد واقعی +حضرت عباسی خیلی به دلم نشست _بعله، کلا نور بالا میزنه! راستی فردا بیام دنبالت یا میای خودت؟ +میام _خوب من برم که کار دارم یه خرده، میبینمت رفیق +برو به سلامت وقتی از رحمان جدا شدم، رفتم سمت خونه و توی ایوون کنار عزیز که داشت پاهاش و چرب می‌کرد نشستم. قوطی روغن زردش و گرفتم و شروع کردم به چرب کردن پاهاش. پای چپش و آروم ماساژ میدادم که یاد حرف حاجی افتادم که چطور از مقام مادر حرف می‌زد. سرمو خم کردم و کف پاش و بوسیدم. عزیز سرمو گرفت توی بغلش و گفت :این چه کاریه مادر؟ ان شاءالله عاقبت بخیر بشی +عزيز.؟ _جون عزیز؟ +یه چیزی بگم نه نمیاری؟ _چی مادر؟ +اگه من برم کردستان راضی هستی؟ _برای چی؟ چیزی شده؟ +میخایم بریم برای مبارزه با ضد انقلاب ها، فردا هم دوره آموزشیه رنگ چشم های عزیز عوض شد. چند دقیقه ایی سکوت کرد و گفت _مادر تو سهم تو ادا کردی، من دیگه طاقت نگرانی واسه تو رو ندارم +عزیز ما بچه های همین انقلاب و نظامیم هرچقدر هم براش کار کنیم کمه، الان ما باید بسازیم فردا بچه های ما، جون هاشم نه نیار _من که میدونم اگه نه هم بگم باز تو میری +عزیز من فقط میخام تو راضی باشی عزیز اشک صورتشو پاک کرد و گفت :برو مادر، من که جلوی تو رو نمیتونم بگیرم، برو به ابولفضل میسپارمت دستش و بوس کردم و به این فکر کردم +باید از یه نفر دیگه هم اجازه بگیرم! ...... @mojaradan
قسمت چهل و نهم روز اول آموزشی الحق و الانصاف شیره وجودمون رو کشیدن بیرون. اونقدر روی زمین سینه خیز مون کرد این آقا اسماعیل که رمقی برای راه رفتن نداشتیم. هممون خیال میکردیم که میریم یه جا میشینیم و خشاب پر کردن و گلنگدن کشیدن یاد میگیریم اما میدون اینجا زمین تا آسمون فرق داشت. خسته و کوفته به خونه رفتم و به محض باز شدن در سیما رو توی حیاط دیدم که داشت لی لی بازی می‌کرد تا منو دید سلام بلند و بالایی کرد و اومد طرفم _سلام دایی +سلام دایی جون، خوبی؟ _آره دایی، تو چطوری؟ +هی بد نیستم کی خونه است؟ _فقط من، عزیز و مامانم رفتن درمونگاه آمپول مامان و بزنن +بپر یه چایی بریز برام دایی که خسته ام _چشم سیما که رفت روی تخت ولو شدم و به فکر فرو رفتم. تصمیم داشتم هرطور که شده ببینمش. میخاستم قبل رفتنم که یه هفته دیگه است ببینمش. دلم میخاست بدونم ته دلش از من راضیه که اگه خدا مهرش گل کرد و شهادت و نصیب من کرد سبک بال برم. سیما با یه لیوان چای کنارم نشست. دستمو زیر سرم گذاشتم و بهش گفتم _دایی یه کاری بگم برام میکنی؟ +باز دوباره میخای اش نذری ببری؟ و ریز خندید. +ای پدر سوخته هنوز یادته؟ _معلومه که یادمه +تقریبا شبیه اش نذریه، فقط ایندفعه باید یه چیز دیگه ببریم _چی مثلا؟ بلند شدم و نشستم و گفتم :یه قلم کاغذ برام میاری؟ .... @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ 💔 دوسٺ دارم دم افطار ڪمے تشنہ شوم نوڪر شاه ڪہ عطشان بشود خوب تر اسٺ نام ارباب خودش مظهر اسماء خداسٺ ذڪر العفو حسین جان بشود خوب تر اسٺ ♥️ @mojaradan ─┅═ೋ❅♥️❅ೋ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••• ❤️ میشود این رمضان موعد فردا باشد آخرین ماهِ صیامِ غمِ مولا باشد ؟! میشوددرشب‌قدرش‌به‌جهان‌مژده‌دهند که همین سال ظهور گل زهرا باشد ✨🌸 | ——🌀⃟‌———— @mojaradan