.♥️🌸♥️.
آرے !
دل ِ
عُشاق
کتابے سٺ
مقدس ... !
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan | 🌱🌸💓
8.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ_تصویری
💠 انتشار ویدیوکلیپ برگزیده فرمایشات حضرت آیتالله خامنهای با عنوان «تکیه گاه ملت»، همزمان با سی و یکمین سالگرد رحلت بنیانگذار کبیر انقلاب
#فرمایشات_رهبر_اقا_خامنه_ای
#رحلت_امام_خمینی
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
——🌀⃟————
@mojaradan
کودکی آدم ها بخش اعظم هویت شان است.
تاریخ ساده ایی که برای ما نقشی از حکومت های کوتاه مدت مان دارد.
تاریخی که گاه برایمان تاریک و گاه برایمان روشن جلوه میکند.
کودکی خود را آنگاه به یاد آوردید که در میانه ی راه بدانید هنوز هم چندان فرقی با آن سالها نمیکنید.
هنوز هم به همان اندازه ساده باشید و هنوز هم به همان اندازه معصوم...
برای کسی مینویسم که در جاده ی زندگی برای رسیدن به خودش، از خودش دست کشید!
وبرای عشقی که عاشقانه در راه معشوق از هیچ تلاشی دریغ نکرد!
ودر نهایت...
برای کودکی هایی که نچشیده تلخ شدند!
ه_ف🍃
ه_ف🍃
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#داستان_شب
بهشتِ عمران 🌾
⚜قسمت اول⚜
دِ برو دیگه، چه مرگته؟
هجوم صدای یاسر گوشم رو پر کرده بود. دستهای حنا زده ام از عرق چغل شده بودند و نگاهم روی دمپایی های زرد رنگم خشک شده بود.
اضطراب کل وجودم رو گرفته بود و به شدت ترسیده بودم.
یاسر محکم شونه هامو تکون داد که به خودم اومدم. نگاهم بین دو تا چشم های سیاهش دو دو میزد که با صدای بلند گفت :کری مگه؟ زودباش برو
بلاخره نطقم باز شد و سرمو انداختم پایین و گفتم :آق داداش من... من نمیرم
چند لحظه ایی ازش صدایی در نیومد. کنجکاو سرمو گرفتم بالا که محکم زد توی گوشم. قامت ضعیفم زیر فشار ضربه اش طاقت نیاورد و نقش زمین شدم
یاسر 'چه غلطی کردی؟ رو حرف من حرف میزنی؟ از کی تا حالا کلفت جماعت هم زبون در آورده؟ بلندشو برو تو دالان و توپ و بیار وگرنه شب به آقاجون میگم زبون دراز شدی.
تا اسم آقا رو آورد از جا پاشدم. دستی به آرنجم که شدید میسوخت کشیدم که دوباره دادش به هوا رفت. فرصت و نکشتم و به سمت دالان حرکت کردم. اشک هام از ترس خشک شده بودند. هرچه به طرف دالان سیاه نزدیک تر میشدم پاهام کم رمق تر میشدند.
انگشت های کوچیکمو جلوی دهنم گرفته بودم تا اگه چیزی شد جیغم و خفه کنم. دالان کش اومده بود و منو به سمت خودش دعوت میکرد. چند قدم دیگه مونده بود به مستقیم دالان سیاه که سر جام خشک شدم.
تموم تعریف های آباجی و گلی نرگس از اون دالان تاریک توی سرم رژه میرفتند
آباجی :میگن اون تو یه پیرمرد زشت با موهای بلند و ژولیده زندگی میکنه که جن زده شده و چند ساله اونجا با جن ها در ارتباطه، همین رمضون پیتی که یهو غیب شد و همین پیرمرده با خودش برده...
قلبم مثه قلب گنجیشک میزد. حس خیسی توی شلوارم باعث شد به پاهام نگاه کنم. اگه حالا از دالان هم جون سالم به در ببرم از دست کتک های گلی نرگس نمیتونم در برم.
من اولین دختر بچه ایی بودم که قرار بود مهمون شکم پیرمرد بدجنس بشه. میدونستم راهی برای برگشت نیست برای همین چشمامو بستم و به سمت دالان راه افتادم.
هرچی به دالان نزدیک تر میشدم موج سکوت به گوش هام حمله ور میشد.چند قدمی رو که با چشم بسته طی کردم به خودم جرئت دادم و چشم هامو باز کردم. اطراف غرق در سکوت و تاریکی بود طوریکه چیزی دیده نمیشد. از پشت سرم صداهایی مثل خش خش و راه رفتن کسی شنیده میشد.
از ترس میخکوب شده بودم به حدی که نمیتونستم راه برم دستامو گذاشتم روی گوشام و بلند داد زدم. اونقدر که بیحال شدم و افتادم روی زمین.
تا پلک زدم یک جفت چشم آبی دیدم که روبه رومه و این باعث جیغ شدیدم شد. دستی روی دهنم گذاشته شد و صدایی کنار گوشم گفت :هیس نترس بهشته، منم عمران
و با شنیدن اسم فرشته نجات بی رمق چشمامو بستم
#ادامه_دارد...
ه_ف🍃
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#داستان_شب
بهشتِ عمران🌾
⚜قسمت دوم⚜
طبق زردآلو های خشک شده روی دستم بدجور قلقلکم میداد. همینطور که سینی رو از رو سر یاسررد میکردم یه دونه زردآلو گذاشتم تو دهنم.
شیرینی طعم زردالو هنوز توی دهنم مزه نکرده بود که پام به لبه ی فرش گیر کرد و همزمان با سینی و زردآلو های برگ برگ شده روی یاسر افتادم.
یاسر از جاش عینهو برق گرفته ها بلند شد و با چشم هایی که از ترس بیرون زده بودند بهم خیره شد.
با دیدن من که جلوی پاش افتاده بودم و برگه های زردآلو دور و برم افتاده بود، تازه فهمید که چیشده و با عصبانیت اب کنار دهنشو پاک کرد و از جاش پاشد.
به محض بلند شدنش از جام پریدم و فرصت و برای فرار غنیمت شمردم.
_آخ مگه من دستم بت نرسه بهشته!
و دنبالم دور حیاط میدوید و هر چی ریچار گیرش میومد بارم میکرد.
آباجان اومد روی ایوان و با دیدن ما که دور درخت بید دنبال هم میچرخیدیم بلند بلند اسممون رو صدا میزد اما کو گوش شنوا؟
یاسر که کارد بهش میزدی خونش در نمیومد پایین گیس بافته شده ی بلندم رو که از زیر روسری زده بود بیرون و کشید و من با درد ریشه های سرم توی جام واستادم
+غلط کردم آق داداش، آخ... آخ.. تو رو جون آقا ولم کن.
_غلط که زیاد میکنی ولی باس یه کتک مفصل بخوری که بی دست و پا بودنت رو بزاری کنار.
و موهامو کشيد و به سمت انباری بردتم.
#ادامه_دارد...
#ه_ف🍃
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم ❤️
#حسین_جانم
[ #جانانمــــــــحسیـــنعلیہالسلامـــــ🌴]
اسم و رسمت را نمیـــخواهد [#خودت] را میــخرد
کار با دینت ندارد
پــس #وهــب شــو بــــا حسیـــن🌱
السَّلامُعَلیْڪیااَباعَبدِاللهِالْحُسینِالْمَظلوُمعَلیہِالسَّلام🍎
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
─┅═ೋ❅♥️❅ೋ═┅─
💫🍃🕊🌼🌼🌼🕊🍃💫
#السلام_ایها_غریب
#مولا_جانم❤
🍃🌼 مهدی جان، امام خوبم!
دلتنگ آمدنت هستم
کاش آنگونه باشم که تو می خواهی
🍃🌼 امامم مرا از نفس رهایم ده
جز تو که طبیب قلب من باشد
کسی را زین میان نمی بینم
🕊🌹 الّلهُـمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَـرَج 🌹🕊
✨ روزگارت بخیرپادشاه تنهای زمین ✨
#التماس_دعای_فرج 🤲💚
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
─┅═ೋ❅♥️❅ೋ═┅─
#فوت_فن_خواستگاری
برای #رفتن به خواستگاری لشکرکشی نکنید
پس از این که با #خانواده عروس قرار گذاشتید که چه روز و ساعتی برای خواستگاری می روید، باید #مقدمات خواستگاری رفتن را فراهم کنید. اولین اقدام این است که #مشخص کنید چه افرادی باید همراه شما به مراسم خواستگاری بروند. #پدر، مادر، خواهر یا برادر بزرگ تر و در صورتی که پدرتان فوت کرده باشد، #پدربزرگ، دایی یا عموی بزرگ تر. معمولا حضور یکی از بزرگان فامیل در این #مراسم کافی است و ضرورت ندارد که برای خواستگاری #لشکرکشی راه بیندازید.
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan