🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#تواب💗
#پارت۱۰۸
امروز صبح با هر بدبختی بود
تصمیمم رو گرفتم ؛ بهتر بود خودم پا پیش بگذارم و خودم تمام ماجرا رو بگم اینجوری وجدانم آرامش میگرفت
مگر نه اینکه حاجی تو سخنرانیش گفته بود:
بزرگترين گناه کبيره مايوس و نااميد شدن از رحمت الهي هست.
یادمه این حرف امام علی بود.
پس نا امیدی جایی نداشت .
منم با تمام وجودم امید داستم به نگاه خدا
از مولا علی مدد گرفتم رو دلم رو یک دل کردم و راهی بیمارستانی که دختر حاجی اونجا کار میکردم شدم.
بعد از پرس و جو کردن متوجه شدم شیفت شب بوده و الان احتمالا شیفتش تموم میشه
برای همین بدون معطلی بیرون بیمارستان منتظر ایستادم.
زیاد طول نکشید که دختر حاجی با همون چادر مشکی و باهمون حیا ی همیشگیش
ازورودی بیمارستان خارج شد و به طرف خیابون اصلی راه افتاد
سریع خودم رو نزدیکش رسوندم
_سلام
_سلام
شما این وقت !
اینجا چی کار میکنید ؟
_باشما کاری داشتم میشه صحبت کنیم ؟
_بله بفرماید
ولی بابا خونه هست
_خونه نه
اگر امکانش هست اول باخودتون صحبت کنم
بعد با حاجی
اینجا یه پارک هست.
من زیاد مزاحمتون نمیشم اگر میشه بیایید.
#ڪپۍباذکرصلواتهدیہبہشھیدمجیدبندرۍ
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#تواب 💗
#پارت۱۰۹
حالا که نشسته بودم و دختر حاجی منتظر حرفهای من بود قفل کرده بودم و هیچ جوره نمیدونستم باید از کجا شروع کنم.
کمی دست دست کردم و بالاخره با حرف دختر حاجی مجبور شدم شروع کنم.
_اگر حرفی هست بفرمایید من گوش میکنم
واگر نه که من برم پدر دلواپس میشن.
ناچار سرم رو پایین انداختم و عرق پیشونیم رو پاک کردم و در دل توکلی به امام علی کردم و شروع کردم
اول اینکه نظرتون هر چی بود.لطفا واکنش نشون ندید که جلب توجه کنه .
_راستش برای خودم سخته گفتنش در این شرایط و در این مکان ولی چاره ای ندارم.
راستش سوجان خانم من ؛ من میخواستم اگر شما اجازه بدید برای خواستگاری با خانواده مزاحمتون بشم.
سکوتش باعث میشد بیشتر خجالت زده سر به پایین نگه دارم.
_آقا محمد نظر من منفی هست.
با شنیدن این حرفش یخ کردم
حتی نخواست فکر کنه !
پس چی فکر کردی آقا محمد شما شخصیتی نیستی که بخواد برات وقت بگذاره و بهت فکر کنه!
به حال خراب خودم پوزخندی زدم که بلند شد
همراهش بلند شدم و بدون معطلی ادامه دادم
ممنون که حتی قابل ندونستید ساعتی فکر کنید ولی حرف من تموم نشده
میشه بنشینید
_نشست و نشستم.
راستش من هم مثل شما
خودم رو لایق این امر با شما نمیدونستم ولی حرف دل رو باید گفت منم خوشحالم که گفتم و شانسم رو صادقانه محک زدم حالا به بن بست خوردم هم به فال نیک میگیرم.
اما ادامه ی حرفام کمی تلخ هست
ولی به کمکتون نیاز دارم
#ڪپۍباذکرصلواتهدیہبہشھیدمجیدبندرۍ
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #تواب 💗 #پارت۱۰۹ حالا که نشسته بودم و دختر حاجی منتظر حرفهای من بود قفل کرده بودم و هی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#تواب💗
#پارت۱۱۰
سکوت کرد و این یعنی بهتره ادامه بدم و سریع رفتم سر اصل مطلبو خودم رو راحت کنم.
زیاد طول نکشید که همه چیز رو بهش گفتم
خودم هم.متعجب شده بودم که به این زودی و راحتی تونستم همه چیزو بگم ولی دلم آروم بود از گفتن این حرفها
گفتنم اینکه این یه گروه دنبال اطلاعات هستند
و دایی سوژه هست. و من چه قصدی در مشهد داشتم
گفتنم اینکه شنود تو خونشون هست و من بی خبر بودم
گفتنم: اینکه نازنین خواهر من نیست
گفتنم اینکه دختر عموی من مثل خواهرم هست و من از این دنیا فقط زن عمو و دختر عموم رو دارم و بس
گفتم برای خرج عمل قلبش مجبور شدم از این دارو دسته پول بگیرم و جاش کلی سفته امضا کنم
گفتم بهش خیلی وقته پشیمون شدم ولی راه برگشت ندارم و باید ادامه بدم
گفتم دنبال اینم که پول جور کنم تا بتونم قرضشون رو بدم و خودم رو خلاص کنم
گفتم بهش روجا رو که میبینم بهم آرامش میده
در اخر هم گفتم بهش قرار هست طبق اون نقشه من بیام خواستگاریت
ولی اخر بار از ته دلم گفتم:
من یه اعتراف سنگین کردم این کار رو فقط دل عاشق من میتونست انجام بده واگر نه میدونم عاقبت این کارا چیه
سوجان خانم :
من اینجام بدون هیچ نقشه ای نشستم و ازتون
کمک میخوام تا بدون آسیب بخیر بگذره
تمام مدت بدون حرف به حرفام گوش کرد و
بعد اینکه حرفم تموم شد بلند شد
به محض بلند شدنش چشم هام رو بستم و به خیال خام خودم پوزخندری زدم که چقدر ساده دل بود که فکر می کردم به این راحتی توبه من رو پذیرفته است.
#ڪپۍباذکرصلواتهدیہبہشھیدمجیدبندرۍ
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#تواب💗
#پارت۱۱۱
سنگینی نگاهش باعث شد سرمو به طرفش بچرخونم.که گفت:
_من نمیدونم چه کمکی میتونم به شما بکنم ولی با دایی صحبت میکنم
حتما راه حلی پیدا میکنه
روزنه ی امیدی در دلم جان گرفت تاکید کردم که تو محیط خونه اصلا در این مورد حرف نزنن که شنود وصل کردن و همه چیز لو میره.
با خداحافظی کردنش و رفتنش.
منم به طرف ماشین رفتم.
بهتر دیدم نرسونمشون تا بتونه گفته هامو هضم کنه... وفکر کنه..
سرم رو روی فرمون گذاشتم به حسی که دورنم بود فکر کردم
با اینکه در ثانیه اول جواب منفی داد و بعد ازگفتن هر کلمه اخمش عمیق تر میشد ولی باز هم.من امیدوار بودم.
حس خوبی داشتم که دیگه هیچ مخفی کاری وجود نداشت
خوب میدونستم از نظر نازنین و اطرافیانش چه کار وحشتناکی کردم و حتما باید تاوان پس بدم
ولی مهم حال خوب الانم بود که بدون هیچ دل آشوبی قرار بود یک مسیر سخت و دشوار رو طی کنم.
کلافه و سردرگم از حرفهای آقا محمد راهی خونه شدم
نه پدر خونه بود و نه دایی الان که میدونستم خونه شنود داره حس خیلی بدی بهم دست میداد انگار امنیتی که قبلا داشتم رو دیگه ندارم
پیش روجا رفتم که آروم خوابیده بود کنارش دراز کشیدم و بعد از یه شیفت کاری یه خواب می چسبید.
با سرو صدایی که از حیاط می اومد بلند شدم
ساعت رو نگاه کردم نزدیک ۳ عصر بود
وای یعنی من اینقدر خوابیدم؟
#ڪپۍباذکرصلواتهدیہبہشھیدمجیدبندرۍ
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#تواب💗
#پارت۱۱۲
از پنجره که به بیرون نگاه کردم روجا رو دیدم همراه بابا داشت بسته هایی رو درست میکرد
پیششون رفتم و بعد از سلامی که دادم نگاه منتظرم رو به جعبه ها دوختم
بابا مثل همیشه با همون خوشرویی گفت:
_بابا واسه چند خانواده بسته ی کمکی تهیه کردیم داریم با روجا آمادشون میکنیم.
حدود پنجاه تا کارتون بود که داخلشون موادغذایی گذاشته بودند و آماده میکردند.
منم بعد از کمک به بابا راهی خونه شدم تا یه لقمه بخورم با هم به مسجد بریم
بهتر بود با پدر و دایی بیرون از خونه صحبت کنم بهترین گزینه هم مسجد محله بود
الان هم نزدیک نماز هست بهتر بود برم مسجد و اونجا حرفهام رو بهشون بگم
بعد از نماز مغرب کنار حوض مسجد منتظر ایستاده بودم که پدر و دایی همره هم به سمتم امدن
نگذاشتم روجا بیهد اون رو کنار زینب خانم گذاشتم تا راحت تربتونم در مورد عمو محمد این روزهای دخترکم حرف بزنم.
_بریم بابا!
_بابا میشه حرف بزنیم ؟
من با شما و دایی حرف دارم ولی نمیتونم تو خونه صحبت کنیم.
هر دو متعجب نگاهم میکردند
_بابا مسجد خالی شده میشه بریم اونجا و حرف بزنیم؟
حالا نگاه بابا کمی نگران شد که نزدیکم شدم گفت:
_سوجان چیزی شده؟... اتفاقی افتاده؟
لبخندی مصنوعی زدم و گفتم:
_نه ؛ به قول خودتون خیر ان شاالله
_ان شاالله
وارد مسجد شدیم و در مسجد رو بستم کنارشون نشستم و شروع کردم به تکرار تمام حرفهایی که صبح شنیده بودم و از صبح با روح و روانم بازی میکرد
همه رو گفتم و گفتم به جز قسمت خواستگاری که نمیخواستم فعلا در موردش صحبت کنم.
نگاهم به چهره ی پدر و دایی رد وبدل میشد
نمیتونستم از نگاهشون بفهمم حالشون مثل من داغونه یا نه...
#ڪپۍباذکرصلواتهدیہبہشھیدمجیدبندرۍ
#ادامه_دارد
#با_ما_همراه_باشید
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #تواب💗 #پارت۱۱۲ از پنجره که به بیرون نگاه کردم روجا رو دیدم همراه بابا داشت بسته هایی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#تواب💗
#پارت۱۱۳
بابا آروم گفت:
این که اومد و خودش همه چیز رو گفته
یعنی از کارش پشیمونه!
تازه بابا سوجان خودت ام گفتی که گفته چاره نداشته و تهدیدش کردن.
_ولی بابا یه مشکل دیگه هم هست.
سرم رو پایین انداختم و آروم تر از قبل گفتم:
ازش خواستن بیاد خواستگاری من...
دایی که تا حالا سکوت کرده بود با عصبانیت گفت:چی!!
بابا جا خورده بود و چند باری دست روی صورتش کشید و زیر لب ذکر<استغفرالله >
رو زمزنه میکرد .
_بابا حالا من نمیدوم چکار کنم!
سوجان دایی
چند وقت پیش همینا روجا رو دزد اند.
تا همشون دستگیر نشن اصلا آرامش نداریم
_دایی باید چکار کنیم ؟؟؟
من اصلا واسه خودم نگران نیستم فقط به فکر روجا ام اگر بلایی سر دخترم بیاد چه کار کنم؟
الان دیگه جون همه در خطره و اونا با دزدیدن روجا نشون دادن هر کاری از دستشون برمیاد
دایی با خونسردی ادامه داد:
_خدا بزرگه هیچی غلطی نمیتونن بکنن
فقط سوجان تو آرامش خودت حفظ کن .
احتمالا امروز یا فردا زنگ بزن خونه برای قرارخواستگاری!
هیچ تغییری نباید تو رفتارت نشون بدی
انگار هیچ اتفاقی نیفته!
این دختره نازنین دخار باهوشیه پس خیلی مراقب باش.
_چشم دایی
حاجی شمار محمد رو بده واسه همکاری بهش نیاز داریم
نمیدونم چقدر میشه رو این پسر حساب باز کرد اما همین جور حاجی گفت این یه قدم مثبت هست ولی باید مطمئن بشیم چقدر درست میگه
من در مورد محمد بیشتر تحقیق میکنم.
سوجان بهتر همراه حاجی برید خونه
امام قبلش حاجی شما یه زنگ بزن بهش بگو بیاد مسجد بگو برای پخش بسته های خیریه بهش نیاز داریم کاملا عادی رفتار کن .
#ڪپۍباذکرصلواتهدیہبہشھیدمجیدبندرۍ
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#تواب💗
#پارت۱۱۴
از صبح حالی نداشتم
اول صبح بد حالم گرفته شده بود الان هم که یه نیم ساعتی بود نازنین امده بود و یه ریز حرف میزد
میدونستم احتمالا تحت مراقبت هستم
برای همین خودم سریع به نازنین گفتم :
_صبح رفتم و با دختر حاجی صحبت کردم اونم بعد از شنیدن حرفام بدون جواب رفت.
نازنین هم کلی حرف زد که بلد نبودم و کارم رو درست انجام ندادم ولی من فقط نگاهش میکردم ذهنم آشفته تر از این حرفا بود که بخوام به چرت و پرت های او گوش کنم.
گوشیم زنگ خورد و بعد از دیدن اسم حاجی رنگ از رخم پرید.
دل تو دلم نبود ولی جرئت وصل تماس رو هم ندلشتم بالاخره با چشم وابرو شدن نازنین بود که تماس رو وصل کردم
_سلام حاجی
_سلام مومن حالت چه طوره؟
خوب احوالی نمیپرسی؟
_شرمنده نیکنید حاجی من که همیشه مزاحمتون هستم
_چه مزاحمتی!
دلگرمی ما هم شما جوونا هستید
آقا محمد وقت داری یه امشب رو بیای کمک بچه های هیئت ؛ برای پخش بسته های کمکی نیاز به نیرو داشتیم
گفتیم بهتره خودم بهت زنگ بزنم.
_روچشمم حاجی الان راه می افتم یاعلی خدانگهدار
بعد قطع گوشی سریع راه افتادم تا به مسجد بدم مثل اینکه دخترش چیزی بهش نگفته بود
_چی شد؟
_هیچی گفت بیام مسجد کمک بچه های هیئت
_خب خوبه برو یه کم استعداد نشون بده خودت رو تو دل این حاجی مهربون جا کن
_باشه بیا برو تا منم زودتر برم
بعد رفتن نازنین به طرف مسجد راهی شدم
#ڪپۍباذکرصلواتهدیہبہشھیدمجیدبندرۍ
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#تواب💗
#پارت۱۱۵
حیاط مسجد کمی شلوغ بود سراغ حاجی رو گرفتم بچه ها گفتند داخل مسجد هست با یه یاالله گفتن داخل شدم ولی حاجی نبود خواستم برگردم که صدای دایی امد
_سلام باید باهم صحبت کنیم
لحن خشک و جدیش من رو یرجای خودم میخ کوب کرد و آروم گفتم:
_سلام بفرمایید
اشاره کرد که بنشینم و من نشستم
نزدیکم نشست و گفت:
_سوجان تمام حرفهایی که بهش گفته بودی رو بهمون گفت
سپردم به بچه ها تحقیق کنن که چند درصد حرفات درسته
ولی الان میخواهی چه کار کنی؟
مجبور بودم به خودم کمک کنم تا از این اوضاع خلاص بشم
پس شروع کردم
_من به دختر حاجی گفتم با تهدید اونا تا اینجا پیش رفتم
من کمک خواستم تا دیگه خانوادم مورد خطر نباشن
الان من باید از شما بپرسم چه کار باید بکنم
من نمیخوام بگم خیلی آدم خوبی هستم ولی آدم کش نیستم
_آدم کش؟
_بله ؛ من ماموریت داشتم بعد از به دست اوردن اطلاعات و اون کیف که همراهتون بود شمارو بکشم!
اما من حق نمک رو میدونم
من اهل کشتن یه انسان نبودم و نیستم
الان هم فقط از شما کمک میخوام که از دست اون عوضی ها خلاص بشم
_جالب شد سوجان این رو نگفته بود.
_من بهشون نگفتم ماموریت من چی بوده ولی به شما میگم که بدونید
بدونید من با صداقت پا پیش گذاشتم و نیت من با اونا فرق داره منم یه قربانی هستم و در هیچ کدوم از این اتفاق ها نقشی نداشتم .
دایی سری به نشانه ی تایید تکان داد.
#ڪپۍباذکرصلواتهدیہبہشھیدمجیدبندرۍ
#ادامه_دلرد
#با_ما_همراه_باشید
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #تواب💗 #پارت۱۱۵ حیاط مسجد کمی شلوغ بود سراغ حاجی رو گرفتم بچه ها گفتند داخل مسجد هست ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#تواب💗
#پارت۱۱۶
_ادامه بده!!!
به کارت ادامه بده نگذار شک کنند
من کارهایی که قرار هست انجام بدی رو بهت میگم
فقط مراقب باش بهت شک نکنن که هم جون خودت هم بقیه به خطر می افته
تو کمک کن تا سردسته ی این باند رو بگیریم
من کمکت میکنم.
_باشه
_پس فردا شب بیایید خواستگاری
بگذار همه چیز جوری پیش بره که اونا میخوان.
الان دوساعتی هست روی نیمکت یه پارک نشستم و فکر میکنم به آینده ای نامعلوم ؛ به فردایی که نمیدونم قرار هست چی پیش بیاد بادی که با موهام بازی میکنه سردی هوا رو نشونم میده گوشی رو برمیدارم و برای نازنین تایپ میکنم
سلام...
فرداشب نقش خواهر شوهر رو خوب بازی کن
خودمم به پیامکی که فرستادم پوزخندی زدم
وبلند شدم راهی خونه ...
هنوز خوابم ولی این زنگ خونه دست بردار نیست تمام دیشب رو با بی خوابی گذروندم و نزدیکای صبح ؛ چشمم گرم شده بود وحالا این مزاحم کی میتونست باشه به جز نازنین...
_از صبح پاشدی امدی اینجا چه کار؟
شب قرار هست بریم نه الان!
_پاشو بابا...
باید کلی خرید کنیم!
فکر کردی با این سر و وضع قرار هست بری؟
کلافه گفتم
_برو هرچی خواستی بخر من قبول دارم فقط بگذار بخوابم
نازنین با خنده ی مسخره ای که متنفر بودم ازش رو به من گفت:
_درد عاشقیه دیگه
بی خوابی زده بود به سرت که نخوابیدی؟
اشکال نداره ان شاالله به وصال میرسه این عاشقی
یعنی من خودم تا دست تو رو سوجان رو تو دست هم نگذارم کوتاه نمیام
محمد بپوش بریم باید یه انگشتر هم بخریم
_انگشتر برای چی ؟
_برای سوجان!!!
باید امشب تو دستش یه نشون بگذاریم
اصلا چه طوره به حاجی بگیم یه خطبه بخونه که راحت باشی ؟
فکر بدی نیست هر چی زودتر بهشون نزدیک بشی زودتر کارمون تموم میشه
#ڪپۍباذکرصلواتهدیہبہشھیدمجیدبندرۍ
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#تواب💗
#پارت۱۱۷
خرید ها تا عصر طول کشید
کل خرید ها یک طرف اون قسمتی که قرار بود انگشتر بخرم یک طرف
تمام ذوقم رو براش خرج کردم
هرچه نازنین گفت که انگستری درشت و گرون بخریم قبول نکردم.
به جاش انگشتری ظریف و زیبا که خوشه ی گندمی روی اون بود رو برداشتم
دختر حاجی نقش همین خوشه گندم رو داشت اون خود زندگی بود
وقتی با از خودگذشتگی مادرانه هاش رو واسه روجا خرج میکرد حتما همسفر عالی برای زندگی بود
افسوس که ثانیه ای به پیشنهاد من فکر نکرد
ولی حالا که من دارم نقش داماد رو بازی میکنم بگذار برای خوشی دلم خودم حس کنم واقعیت داره و واقعا داماد امشب هستم
ساعت نزدیک هفت بود که بعد یه دوش و سشوار و پوشیدن کت و شلوار دامادی تقریبا آماده بودم
نازنین هم رسیده بود
وقتی در رو براش باز کردم
نازنین مثل همیشه سرخوش گفت:
_به به شاه داماد هم که اماده هست
پس پیش به سوی متاهلی ....
جلوی خونه ی حاجی بودیم به انتخاب خودم یه دست گل بزرگ و قشنگ خریدم و با یه جعبه شیرینی که دست نازنین بود
_نازنین مراقب باش شیرینی رو نریزی!
_باشه بابا
من چه جوری هم این چادر رو جمع کنم هم این شیرینی هارو بیارم!
_کم نق بزن بیا بریم
آیفون رو زدم که صدای حاجی امد
_بله
از اینکه اهل این خونه از همه چیز خبر داشتند خجالت میکشیدم
درسته وجدانم راحت بود ولی روم نمیشد نگاه تو چشمای حاجی کنم
تو این مدت جز اعتماد و مهربونی حاجی چیزی برام نداشت والان فقط و فقط من شرمنده بودم .
صدای نارنین بود که من رو از فکر و خیالم بیرون کشید
_حاج آقا مهمون نمیخواهید؟
_بفرمایید خوش آمدید
#ڪپۍباذکرصلواتهدیہبہشھیدمجیدبندرۍ
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#تواب💗
#پارت۱۱۸
بعد از ورودمون دم در با دایی و حاجی سلام و احوال پرسی کردیم منتظر بودم تا گل رو جایی بگذارم و بنشینم که نازنین دختر حاجی رو صدا زد
_عروس خانم نمیای گل رو از داداش بگیری؟
سرم رو بالا اوردم تا با اخم بهش بفهمونم که زیادی جلو نره ولی همون موقع دختر حاجی نزدیکم ایستاد و بعد از سلام کردن گل رو بهش دادم
لحظه ی اول غافل گیر شدم و ثانیه ای نگاهم بهش ثابت موند که بعد سریع خودم رو جمع کردم.
_سلام عمو
روجا بود که امشب مثل فرشته ها لباس پوشیده بود و چه مظلوم سلام میکرد
_سلام قربونت برم خوبی عمو
امشب چقدر قشنگ شدی ؛ شدی یه پرنسس
از تعریفم ذوق کودکانه ای کرد و با تعارف حاجی به پذیرایی رفتیم
همه چیز عادی بود
دایی بیشتر از خودم سوال میکرد منم صادقانه جواب تک تک سوالاتشون رو میدادم
انگار که واقعا امده بودم خواستگاری و قرار بود دخترشون همسرم باشه
گاهی نازنین وسط حرف میپرید و سعی میکرد بحث رو عوض کنه چون فکر میکرد که من سوتی بدم یا حرفی بزنم که براشون مشکل ساز بشه ولی زیاد موفق نبود به جز اخر بار که گفت:
_عروس خانم یه چایی نمیاری
حاجی هم صداش رو بلند کرد
_سوجان بابا یه سینی چایی بیار
زیاد طول نکشید که سینی چایی جلوم گرفته شد آروم برداشتم و تشکر کردم.
حاجی سری به طرفم چرخوند وگفت:
_خب آقا محمد کمی از خودت و کسب و کارت بگو
هوای خونه گرم بود یا من زیادی گرمم میشد
آروم دست بالا بردم و عرق روی پیشونیم رو پاک کردم و روبه حاجی و دایی که حالا مشتاق نگاه میکرد گفتم:
_من تعمیرکار ماشین هستم
پدرو مادرهم تو بچگی عمرشون رو دادن به شما
_خدا رحمتشون کنه
_خیلی ممنون
مادرم تک دختر بود و ما هم نه خاله و نه دایی داریم فقط یه عمودارم که پیش اون زندگی کردم والان که مستقل هستم.
نازنین تمام وقت داشت با دستاش بازی میکرد استرسی که داشت قابل مشاهده بود.
برخلاف من که آرامشی در وجودم بود
این آرامش بر حسب همون حرفهایی بود که در کمال صداقت به دایی گفته بودم.
این نازنین بود که از حاجی خواست تا من و دخترش حرفهامون رو به هم بزنیم
در دلم میگفتم احتمالا حاجی مخالفت میکنه یا میگه کمی اون طرف تر صحبت کنیم ولی بر خلاف نظر من حاجی گفت:
_سوجان بابا ؛ آقا محمد رو به اتاقت راهنمایی کن
من که حسابی هل کرده بودم نگاهم به نازنین افتاد
حسابی خوشحال بود این رو از لبخند پهنی که روی صورتش بود میتونستم تشخیص بدم
#ڪپۍباذکرصلواتهدیہبہشھیدمجیدبندرۍ
#ادامه_دارد
#با_ما_همراه_باشید
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #تواب💗 #پارت۱۱۸ بعد از ورودمون دم در با دایی و حاجی سلام و احوال پرسی کردیم منتظر بودم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#تواب💗
#پارت۱۱۹
وارد اتاق شدیم مبل تک نفره ای گوشه ی اتاق بود که با بفرمایید دختر حاجی به طرفش رفتم خودش هم کمی آن طرف تر روی صندلی نشست.
منتظر نشسته بودم
نمی دونستم چی باید بگم که با سوال دختر حاجی جا خوردم
_آقا محمد میشه بگید چرا من رو انتخاب کردید؟
اول شوکه شدم و فقط نگاه کردم ولی جدیت دختر حاجی نشون میداد سوالش رو الکی نپرسیده
منم دلم میخواست همین فکر رو بکن پس جوابش رو با جون دلم دادم
_تو زندگیم مادرم یه زن پاک و مومن بود
تا وقتی پدر و مادرم بودن من تو دامنش جوری بزرگ شدم که الان راحت متوجه ی حجب و حیای شما ؛ آرامشی که به اطرافیانتون انتقال میدید میشم.
شاید دلیل مهمش آرامش شما بود.
_ولی من یه بچه دارم!
_من سعی میکنم اول پدر روجا باشم بعد همسر شما!
من اول پدر بودن رو تمرین میکنم بعد همسرداری...
من روجا رو مثل دخترم دوست دارم
تلاش میکنم روجا هم بتونه مثل یک پدر به من تکیه کنه...
من خودم یتیم بزرگ شدم کمبود و نداشتن پدر و مادر رو خوب میدونم
تلاش خودم رو میکنم که روجا این کمبود رو احساس نکنه
ولی همه ی این مواردی که گفتم اول اجازه ی شمارو میخواد که من رو به حریم خودتون و دخترتون راه بدید.
بعد از اجازه ی شما هست که من میتونم خودم رو ثابت کنم.
_یعنی برای شما فردا روزی مشکلی پیش نمیاد که من یه بچه دارم و یه زندگی و همسری...
ولی شما هنوز ازدواج نکردید حتما موقعیت های بهتری میتونید پیدا کنید.
#ڪپۍباذکرصلواتهدیہبہشھیدمجیدبندرۍ
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸