eitaa logo
مجردان انقلابی
12.8هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.8هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 ادمین کانال ↶ @mojaradan_adm (تبلیغات انجام میشود) متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 آدرس محفل 🤝 eitaa.com/rashidianamir_ir eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 #پارت۹۵ اوووف خدا روشکر بخیرگذشت... به مهد برگشتیم و بعد از اطلاع دادن به مربیه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 ۹۶ چند روزی از اون ماجرا میگذشت دل تو دلم نبود که بدونم از دزدیده شدن روجا چه برداشتی کرده بودند . هیچ خبری هم از حاجی نبود دلم نمیخواست از طرف نازنین از دختر حاجی خبر بگیرم. دلم رو یک دل کردم و رفتم سمت مسجد اونجا حاجی رو میشد دید. امشب چقدر این مسجد شلوغ بود. آروم وارد حیاط مسجد شدم که با چهره ی جدید حاجی رو به رو شدم من رو نمیدید ولی من در نگاه اول شناختمش با اینکه عباو عمامه رو برداشته بود و کنار دیگ بزرگی در حال هم زدن بود ولی این حاجی بد جور به دلم نشسته بود و سریع بین جمعیت پیداش کردم. یه ربعی گذشت که خودم رو کنارش دیدم و آروم سلامی کردم _سلام حاجی قبول باشه به محض دیدنم دستم رو گرفت و از کنار دیگ به طرف خلوت تر حیاط کشید _سلام مومن کجایی تو؟ گوشی من خراب شده بود ریست کردم شماره شما پاک شده بود آدرسی هم نداشتم _خیر حاجی کارم داشتی؟ _بله آقا محمد روجای من رو بهم برگردوندی! من یه تشکر نکردم ازت با خجالت سرم رو پایین انداختم و تشکر کردم _حاجی ماشاالله چه نذری های خوش عطری هم می پزید امشب هم آشپز خودتونید حتما عالی شده خندید و گفت: _برای سلامتی روجا مادرش نذر کرده. هر موقع ما زحمتی داریم تو پیدات میشه الان هم میخواستیم ظرفهای غذا رو پخش کنیم خوب شد امدی راستی شماره ی من رو بزن تو گوشیت برام یه تک بزن شمارت رو داشته باشم اگر باز مزاحمتی بود بتونم پیدات کنم. _اختیار دارید حاجی کاری باشه من رو جفت چشمام انجام میدم. بعد از پخش نذری ها خواستم برگردم خونه که روجا رو دیدم کنار حوض نشسته بود حیف بود بدون دیدن اون چشمای قشنگ برمیگشتم رفتم کنار لب حوض نشستم _کسی میدونه فرشته ی کنار حوض اسم قشنگش چیه؟ _عموووووو _جون عمو تو که روجای خودمون هستی بغلش کردم و بوسه ای روی سرش کاشتم _چرا تنها نشستی عموجون؟ _مامان گفت بشینم تا خودش بیاد میخواهیم بریم یه جای خوب خوب _کنجکاو شدم _اونجای خوب اسمش چیه؟ عمو رو نمیبری؟ @mojaradan 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 ۹۷ _سلام وای بازم صدای آروم و با حجب حیای دختر حاجی بود. تپش.های بی حجب حیای دل من. همین.طورکه روجا بغلم بودبلند شدم سرمو پایین کمی‌خم شدم _سلام خانم. _من اون روز فراموش کردم ازتون تشکر کنم حالم زیاد خوب نبود ممنونم از لطفتون _الان خوبید؟ سکوتش باعث شد سرمو کمی بلند کنم نگاه متعجبشو که دیدم تازه فهمیدم چی از زیر زبونم در رفته وچی گفتم _بله؟؟ برای درست کردن گندی.که.زدم روجا رو از‌بغلم.زمین گذاشتم و گفتم: _ببخشید آخه اون روز حالتون خوب نبود برای همین پرسیدم _بله الان بعدچند روز امروز. حالم.بهتر.شده.خوبم الحمدالله همون طور که دستمو.روی‌موهای.روجا میکشیدم زیر لب خدارو شکری از ته دلم گفتم _مامان میشه عمو محمد هم با ما بیاد؟ _روجا خانم شاید ایشون کار دارن نمیشه مزاحمشون شد. _نه بیکارم!!! یعنی یعنی الان کاری ندارم اصلا امشب دوکلمه حرف درست حسابی نمیتونستم بگم!!! آه.بابا.چم.شده _اگر مایل هستید حوصله و وقتش رو دارید موردی نداره _ببخشید کجا بایدبیام؟ _پیش دوستای بابا و دایی میریم از خدا خواسته سریع و بدون وقفه گفتم: _اگر مشکلی نباشه مزاحم.نباشم خوشحال میشم بیام _پس بفرمایید. صندوق عقب ماشین رو پراز غذای نذری کردیم و همراه حاجی حرکت کردیم . دربین راه یه پیامک به نازنین دادم و موضوع رو بهش گفتم و اونم گفت که کارم عالیه و حتما از محلشون و دوستای دایی عکس و فیلم بگیرم وبراشون بفرستم. @mojaradan 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 #پارت۹۷ _سلام وای بازم صدای آروم و با حجب حیای دختر حاجی بود. تپش.های بی حجب ح
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 ۹۸ بالاخره رسیدیم چون ماشین حاجی کناری وایستاد و دختر حاجی و روجا هم پیاده شدند منم به طبع از اونا پیاده شدم. دختر حاجی کیف بزرگی رو از صندلی عقب ماشین برداشت و دست روجا رو گرفت به طرف ساختمانی رفتن که تابلوی اون واضح دیده نمیشد کمی جلو تر رفتم و با دیدن اسم تابلو ازتعجب بازمونده بود فقط نگاه میکردم. <آسایشگاه جانبازان ثارالله > یعنی ما امشب اینجامهمانیم ؟ درورودی باز شدو چند نفری به استقبالمون.اومدن و با کمک هم ظرفهای غذارو به داخل بردیم. حیاط بزرگ و سر سبزی که نو چراغانیه داخل درختان به این حیاط جلوه خاصی داده بود . به سالن بزرگی رفتیم که تعداد زیادی از مردهای خوش رو به استقبالمون امدند. تعدادی رو ویلچر بودند و تعدادی با ماسک نفس می کشیدند و تعداد دیگری فقط روی تخت به ما لبخند زدند. من که شوکه و متعجب از حضور در این مکان شده بودم فقط و فقط به نگاه متعجب مودراطراف.سالن.می.چرخوندم من و نازنین فکر میکردیم قرار هست با چه رئیس ومسئولی ملاقات داشته باشیم یا مثلا دوستای دایی چه نفوذی هایی هستند ولی حالا... حس کسی رو داشته که انگار بازیچه شده... متنفر از کسانی تلاش بر گشتن دایی داشتن @mojaradan 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 ۹۹ صدای روجا منو از عالم. متعجبم که درآن غرق بودم بیرون کشید. _عمو خوشگل شدم؟ نگاهش کردمو... نگاهش کردم دلم نمیخواست چشم بردارم ازش بس که این دختر شیرین زبون بودو خوشکل وااای الان هم با این لباس دکتری و گوشی به گوش و آمپول به دست دیگه عزیز تر تودل برو تر از همیشه شده بود. رو دوزانو روبه روش نشستم _عموجون تو خوشگل که بودی... ولی الان معرکه شدی راستی خانم دکتر... وروجک.پرید.وسط.حرفمو.گفت: _عمو من مثل مامانم پرستارم دکتر نیستم ! _ببخشید خانم پرستار من چند.وقتی.هس این طرف سینه ام بدجوری درد میکنه میشه معاینه کنید؟ همون طور که گوشی اسباب بازیشو روی قلبم قرارمیداد گفت: _اره فقط بگید ببینم از کی درد داری عمو؟ دستم رو گذاشتم رو قلبم و گفتم: _خانم پرستار یه مدتی هست وقتی یکی رو میبینم بدجور خودشو.میکوبه.به.سینه.ام... اصلا انگاری جاش تنگ شده! روجا با جدیت با اون.چشمهای.خوشکلش نگاهم میکرد و به حرفام گوش میکرد _دیگه براتون بگم که اون دختر خانم خیلی مهربون و چشمای قشنگی هم داره تازه نقاشی های خیلی تروتمیزی هم می کشه من نمایشش رو هم دیدم کارش حرف نداره تو مسجد هم وقتی چادر پوشیده بود... آااخ آخ دیگه نگم برات... با هر کلمه ام.لبخندش روی لبش بیشتر میشد وقتی گفتم: آروم سرمو بردم نزدیکش.گفتم: ببین _بین خودمون باشه خانم پرستار اسمش روجا خانمه باخنده گفت: _عَموووووو _جون عمو شیرین زبون @mojaradan 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 ۱۰۰ وقتی.سرمو.بلند.کردم دختر حاجی رو با شکل و شمایلی جدید دیدم دست کش و روپوش و ماسکی که زده بود با دوتا پرستار دیگه مشغول چک کردن تمام جانبازان بود. انگاری همه رو می شناخت که باهمه بامهربونی.وصمیمی حرف میزد و باهاشون احوالپرسی میکرد. حاجی با دست اشاره ای بهم کرد و گفت: _آقا محمد چرا اونجاوایستادی بیا ؛ بیا تا به دوستام معرفیت کنم با لبخند خودمو رسوندم کنار حاجی منو به دوستشون معرفی کرد که فقط شرمنده سرپایین انداختم. بیشتر مردهایی که اونجا بودن از همرزم های دوران جنگ بودند و با هم.کلی خاطره تعریف میکردندو با لذت ازاون روزها میگفتند روزهایی که برای من مجهول بود و با گوش دادن به خاطره هاشون و سختی هایی که برای این مرز و آبو خاک ناموس کشیده بودند جان میگرفت. از غم عزیزانی میگفتنند که کنار هم جنگیده بودند از قمقمه ی آبی که با نهایت تشنگی ولی باز بهم تعارف میکردند از روزهایی که در کانال مونده بودند و از نبود آذوقه روزه میگرفتند و به هم دلگرمی میدادن از جنگ نا برابری که در اون زمان عرصه رو براشون تنگ کرده بود و با افتخار از ایستادگی هایی دوستانشون حرف میزدند . اینقدر حرفهاشون برام جدید جالب بود که فقط در حد پلک برهم زدنی مکث داشتم وبقبه رو همه با جان و دل فقط گوش میکردم. جالب بود با این همه درد ورنجی که داشتند بازهم لبخند روی لبشون محو نمیشد. @mojaradan 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #تواب💗 #پارت۱۰۰ وقتی.سرمو.بلند.کردم دختر حاجی رو با شکل و شمایلی جدید دیدم دست کش و
🌸🌸🌸🌸🌸 💗 ۱۰۱ صدای دختر حاجی آروم و ملایم امد _بابا میشه کمک کنید حاج اکبر رو جابه جا کنید؟ _بله بابا امدم حاج اکبر تو اتاق دیگه ای بود و حاجی به طرف اتاق راه افتاد نگاه کنجکاوم دنبال حاجی بود که سر چرخوند و گفت: _پسرم یه کمک میکنی؟ _روچشمم حاجی یه اتاق استریل شده بود باید لباس و دستکش و کفش مخصوص میپوشیدیم و وارد میشدیم چند نفری اونجا بودن که دختر حاجی کنار تختی ایستاده بود سمتش رفتیم کنار مردی ایستاده بود که با وجود ماسک باز هم به سختی نفس میکشید با دیدن ما خواست که ماسک رو برداره ولی دختر حاجی با ملایمت و خواهش نگذاشت حاجی نزدیکش شد و با بوسیدن پیشونیش گفت: سلام فرمانده ی خودمون مخلصتیم رزمنده حال و احوالت چه طوره ؟ صداش به سختی شنیده میشد خنده ی بی جونی کرد و گفت: _حالم رو از دختر خانمت بپرس ما فعلا در خدمت ایشون هستیم. حاجی رو به دخترش کردو نگاه سوالیش باعث شد سوجان خانم شروع به توضیح کند. حالش به این بستگی داره که یه اتاق جدا داشته باشه و مدام چک بشه و ماسک هم جدا نکنه که فرمانده ی شما به هیچ کدوم عمل نمیکنه بابا برای همین یه فکری کردیم بهتره دور تا دور تختش رو پلاستیک بکشیم که هم جدا باشه هم از همرزم هاش دور نباشه حاجی سری به نشانه ی تایید تکون دادو ما به گفته ی دختر حاجی دور تا دور تختش رو پلاستیک هایی کشیدیم. گوشی حاجی که رنگ خورد حاجی رفت من هم منتظر ایستاده بودم که دست یخ شده ی حاج اکبر رو دستم نشست. سرم رو پایین بردم و گفتم: جانم حاجی چیزی لازم دارید؟ ولی @mojaradan 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 💗 ۱۰۲ صداش خیلی کم جون بود که سرم رو نزدیکش بردم و آرو گفت: _تاحالا ندیده بودمت از اقوام حاجی هستی؟ نگاهم سمت دختر حاجی رفت که داشت فشار حاج اکبر رو میگرفت _منم مثل شما اگر حاجی قابل بدونه دوستشون هستم. _قابل میدونه که الان اینجایی این حرفش چقدر دلگرم کننده بود با لبخندی که تمام ذوقم رو نشون میداد گفتم _خدارو شکر _آقا محمد میشه کمک کنید بالشت زیر سر حاج اکبر رو جابه جا کنم ؟ نگاهم سمت صدا بود و فقط قسمت اولش رو شنیدم برای همین گفتم: _چی؟ حرفش رو تکرار کرد بدون گفتن تیکه ی اولش با پوزخند به خودم تو دلم گفتم: _محمد ناشکری کردی اسمت رو که این همه قشنگ صدا میکرد رو حذف کرد... آروم سر حاج اکبر رو بلند کردم و دختر حاجی بالشتش رو عوض کرد. کنار تختش شونه ای بود که دختر حاجی برداشت و خواست موهای بهم ریخته ش رو شونه کنه _میشه بدید من شونه کنم؟ _بله حتما با دادن شونه بهم بیرون رفت من هم بعد از شونه زدن موهای حاج اکبر و صاف کردن اطراف تختش خواستم برم که دستش باز روی دستم نشست و آروم ماسکش رو برداشت و بریده بریده تکرار کرد: _حاجی هر کسی رو به حریمش راه نمیده حتما خیلی مرام و معرفت داشتی که الان اینجایی قدرخودت رو بدون آروز میکنم عاقبت بخیر و خوشبخت بشی پسرم... _حاج اکبر ..... الان نگفتم ماسک رو برندارید؟ دودقیقه نیست رفتم! آقا محمد ماسکش رو بزنید! تو دلم گفتم: چشم سوجان خانم به روی چشمم ولی جرات به زبون اوردنش رو نداشتم پس فقط به همون چشم اکتفا کردم بوسه ای روی پیشونی حاج اکبر گذاشتم و ماسکش رو زدم و کنار گوشش گفتم: _خیلی مخلصیم حاجی @mojaradan 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 ۱۰۳ به درخواست نازنین چند تایی عکس از جانبازان و از خود آسایشگاه و از اون حال هوای دست نیافتنی گرفتم. آخر بار یاد حاج اکبر افتادم و رفتم اتاقش تا یه عکس یادگاری کنارش بگیرم حرفها و دعا های قشنگش رد خیلی دوست داشتم و نور امیدی بود در دلم... آروم پلاستیک رو کنار زدم که سرش چرخید سمتم _حاجی قربونت برم یه عکس مشتی و قشنگ بگیریم یادگاری با صدای خیلی هسته و خفه ای گفت: چی بهتر از این فقط تخت رو صاف تر کن من کمی بنشینم. دست رو چشمم گذاشتم وگفتم: _به روی جفت چشمام همون موقع که آماده میشدیم برای عکس پرده ی پلاستیکی کنار رفت و دختر حاجی با حجب حیا ببخشیدی گفت و روبه حاج اکبر گفت: خواهش میکنم حرفهایی که گفتم رو گوش کنید تا دفعه ی بعد که میام اینقدر دل نگرون برنگردم. لطفا مراقب خودتون باشید _حاج اکبر ماسکش رو کمی برداشت و آروم چشم رد زمزمه کرد. دختر حاجی خواست برگرده که حاج اکبر نامفهوم چیزی گفت _جونم حاجی چیزی میخواستی؟ روبه دختر حاجی گفت: پرستار من با من عکس نمیگره؟ سوجان لبخند به لب گفت: _باعث افتخاره حتما الان دیگه همه چیز تکمیل بود آدم هایی که این روزها حال دلم رو عالی کرده بود رو در یک قاب کنار هم داشتم. دختر حاجی اماده ی رفتن بود و چادر به سر با همون لبخند ملایمی که بیشتر اوقات به لب داشت کنار تخت حاج اکبر ایستاد و من هم طرف دیگر تخت و حاج اکبر هم که کمی بالاتر امده بود برای ثانیه ای ماسک رو برداشت و من یه عکس زیبا رو به یادگاری گرفتم. @mojaradan 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #تواب💗 #پارت۱۰۳ به درخواست نازنین چند تایی عکس از جانبازان و از خود آسایشگاه و از اون
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 ۱۰۴ به محض رسیدن به خونه عکسی که با دل جون گرفته بودمش رو تو لب تاب ریختم و از گوشیم پاکش کردم. فردا وقتی عکسها رو به نازنین نشون دادم اول شوکه و بعد متعجب نگاهم کرد سکوتش نشون میداد باور نکرده. _چیه ؛ باور نداری؟ _نه آخه مگه میشه اون دایی کله گنده فقط این رفقا رو داشته باشه؟ یا تو داری ما رو میپیچونی یا اونا دارن بازیت میدن! _چی میگی برای خودت؟ اونا اصلا نمیدونستند من میخوام برم مسجد که بخوان من رو بازی بدن! من هرچی فکر میکنم متوجه نمیشم کجای این خانواده و دایی مشکوکه که نقشه ی قتل کشیدید! _به به آقا محمد حرفای جدید میگی! این بار چیزی از حرفات گزارش نمیکنمولی دفعه ی بعدی وجود نداره تو هم هر کاری که بهت گفته میشه فقطیگی چشم. در ضمن ما دنبال این چهار تا جانبازی که بدون کپسول نفس ندارن نیستیم دنبال دوستای کله گنده و نفوذیشون هستیم تو هم اگر خیلی زرنگی یه چیزی ازاونا پیدا کن. نه که تو همه عکس ها جوری عکس گرفتی انگاری رفتی سیزده بدر...! حرفی باهاش نداشتم و حرفی نزدم که رفت و در رو محکم پشت سرش بست. باید فکری میکردم باید به ظاهر دنبال این باشم که از دایی مدرک جمع کنم ولی در اصل باید پول عمل دختر عموم رو جور میکردم تا بتونم سفته هام رو پس بگیرم و خودم رو از بند خلاص کنم. تو مرام من نمک خوردن و نمکدون شکستن نبود. @mojaradan 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 ۱۰۵ چند روزی از امدن نازنین می گذشت خبری ازش نبود منم باهاش تماسی نگرفته بودم. ولی صبح با پیامکی که فرستاد شوکه شدم حالا هرچی شمارش رو میگیرم که یه توضیح بهم بده برنمیداره. عصبی طول و عرض اتاق رو طی میکردم و به خودم و کسی که باعث این گرفتاری بود بد و بیراه میگفتم. صدای در خونه که آمد از آیفون نازنین رو دیدم در رو باز کردم و منتظر جلوی در ایستادم. _سلام شاه داماد حال و احوالتون ؛ خوبید ان شاالله داداشی چقدر دوست داشتم تو رخت دامادی ببینم تو رو خدایا شکرت که این آرزوی منم برآورده شد. اگر چیزی نمیگفتم به چرت و پرت گفتن ادامه میداد بدون هیچ جواب فقط پرسیدم : _بگو بدونم پیامکی که فرستادی یعنی چی؟ _یعنی اینکه قراره داماد بشی! بلند شدم و عصبی به طرفش رفتم که لبخندش رو جمع کرد و جدی گفت: _گوش کن ببین چی میگم هر چی فکر کردیم به این نتیجه رسیدیم که هرچی هست تو اتاق کار دایی هست از اونجایی که همیشه تو اتاق کارش هست و ماهم به اونجا دسترسی نداریم باید تو عضوی از این خانواده بشی تا بتونی به اون اتاق بری و مدارک و هرچی که نیاز هست رو بذاری وبیاری بعد آزادی... @mojaradan 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 ۱۰۶ _صبرکن ؛ من متوجه نشدم مگه شما به جاهای دیگه خونه ی حاجی ودایی دسترسی دارید؟ باخنده گفت: _خیلی دست کم گرفتی! تو اون خونه شنود کار گذاشتیم خونه ی حاجی کنترل شده هست و خبری هم نیست فقط خونه ی دایی یه اتاق قفل بود و وقتی هم برای باز کردنش نداشتن اون اتاق در دسترس مانیست نمیدونیم اونجا چه خبره _لعنت به شما لعنت به من که کنار شما کار میکنم شما معنی حریم رو میدونید؟ چه طور اون شنود رو کار گذاشتید؟ _بس کن محمد هرچی کمتر بدونی برای خودت بهتره منم حوصله نداره بخوام تو رو قانع کنم فقط کاری که قرار هست انجام بدی رو بهت میگم. قرار شده بری خواستگاری سوجان. سکوت من رو که دید ادامه داد تازه خیلی هم ازتو خوششون میاد همین چند شب پیش وقتی روجا از تو تعریف میکرد و وسط حرفش گفت عمو محمد سوجان یه سوال ازش پرسید با اینکه دلم میخواست بدونم چی در مورد من میگفتن ولی بازم حالت عصبی خودم رو حفظ کردم و چیزی نگفتم که ادامه داد سوجان از دخترش پرسید حتما خیلی عمو محمد رو دوست داری که همش در موردش حرف میزنی؟ روجا هم وقتی گفت: _اره مامان خیلی... سوجان در جوابش میدونی چی گفت؟ اگر خودم گوش نکرده بودم باورم نمیشد وقتی گفت: _ایشون آدم مهربون و بامحبت و خیری هستند مامانم باید این جور آدم هارو دوست داشت چون تعدادش تو دنیا کمه ! _محمد باورت میشه دختر حاجی اینجوری بگه درموردت ؟ خدایی کلی خوشمان امد.ایولاداری! همون موقع بود سند ازدواجت رو امضا کردند و گفتند بهت اطلاع بدم مثل اینکه دخترحاجی دلش پیش تو گیر کرده... @mojaradan 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #تواب💗 #پارت۱۰۶ _صبرکن ؛ من متوجه نشدم مگه شما به جاهای دیگه خونه ی حاجی ودایی دسترسی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 ۱۰۷ هرچند که خودم مشتاق بودم و آرزو هر پسری ازدواج با دختر نجیب و با حیایی مثل دختر حاجی هست. ولی این ازدواج از هر لحاظ درست نبود و من حق انتخاب نداشتم. فعلا نقش من نقش یه مترسک بود. به هر حال... من نمیخواستم با دروغ برم جلو... دلم نمی خواست یه محمد پوچ رو بشناسن اگر دختر حاجی درمورد من نظر خوبی داره پس نباید با دروغ این نگاه رو خراب کنم. با تکان خوردن دست نازنین جلوی صورتم به خودم امدم و نگاهی بهش کردم که یعنی چی؟ _حله دیگه ؟ با سوجان صحبت کنم ؟ _نه _محمد تو حق انتخاب نداری! حق مخالفت نداری! دلت نمیخواد که تهدیدت کنن! با اونا نمیشه شوخی کرد دیدی چه راحت روجا رو دزدیدن به همون راحتی میتونن زندگی یکی رو محو و نابود کنن. با سری پایین افتاده و دلخور از موقعیتی که داشتم گفتم : _محلت بده کمی فکر کنم خودم بهت خبر میدم _باشه حله تا فردا خبرش رو بهم بده بعد هم رفت و پشت سرش در رو بستم بهتر بود خودم پا پیش میگذاشتم بهترین کار این بود خودم جلو میرفتم ولی چه جوری ؟ بهتره اول به حاجی بگم نه اول به دخترش میگم باید بهش ثابت کنم نیت من پاک هست. فقط گرفتارم و نیاز به کمکشون دارم. یعنی چه واکنشی نشون میده کمکم میکنن یا نه تحویل پلیسم میدن با این فکرهای آشفته روزم رو گذروندم @mojaradan 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸