🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#تواب💗
#پارت۱۲۰
کمی سکوت کردم و بعد حرف دلم رو راحت و بدون خجالت گفتم
_سوجان خانم خانمی و نجابت شما حرفی برای گفتن نمیگذاره
آرزوی هر مردی هست همسری پاکدامن داشته باشه چه بهتر که شما نمره ی مادری رو هم به نحو عالی گرفتید.
_آقا محمد بهتره یه راز رو بهتون بگم تا بهتر بتونید تصمیم بگیرید
منتظر کمی نگاهم رو از گلهای چادرش بالاتر بردم که ادامه داد
روجا دختر من نیست
من تا حالا ازدواج نکردم
گیج سرم رو بالابردم که ادامه داد
_روجا دختره خواهرم هست
خواهرم اون رو باردار بود که تصادف کردند
دکتر مجبور شد بچه رو ۳ هفته زودتر برداره
روجا چند هفته تو دستگاه بود
مادرش ۳ روز بعد از تولد دخترش فوت کرد شوهرش هم چند روز بعد
من و پدرم موندیم با یه نوزاد و یه داغی که روز به روز داغون ترمون میکرد.
خانواده ی پدری روجا حاضر نشدند بچه رو قبول کنند گفتن از پاقدم این بچه بوده و هزار حرف دیگه ...
قرار نبود از خاله بودن به مادرش تبدیل بشم ولی هر چه بزرگتر شد وابسته تر شدیم وقتی برای اولین بار گفت مامان بهش قول دادم مادرش بمونم
نمیخواستیم نبود پدر و مادر رو باهم تجربه کنه تحمل نبودن یکی هم براش سخت بود
چه بریه به هردو
خود روجا نمیدونه من خاله اش هستم و تا زمان مناسب هم نمیخوام بدونه ولی شما که اینجا به عنوان خواستگار هستید باید بدونید
و همچنین باید بدونید که هرگز برای ثانیه ای من دخترم رو از خودم دور نمیکنم.
شاید این گفته ها در تصمیمتون تاثیر داشته باشه
لبخندی از سر رضایت زدم.
با قلبی که به تک تک حرفهاش دل خوش بود گفتم:
_اگر فرصتی باشه بارها و بارها دلم رو به دریا میزنم و خواستگاری مامان روجا میام چون میدونم نمونش تو دنیا زیاد نیست
#ڪپۍباذکرصلواتهدیہبہشھیدمجیدبندرۍ
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#تواب💗
#پارت۱۲۱
وقتی باهم بیرون رفتیم
نگاه حاجی و دایی رو دیدم و شرمگین سرم رو پایین انداختم.
حاجی نگاهی به دخترش انداخت که با سر چیزی را تایید کرد و هر دونشستیم.
_خب سوجان خانم داداش مارو به غلامی قبول کردی؟
بعد از مکث طولانی گفت:
_هرچه پدر و دایی صلاح بدونن
_حاج آقا شما چی میگید ؟
ما اجازه داریم انگشتری دست سوجان خانم بکنیم؟
حاجی دونه های تسبیحی که تو دستش بود رو دونه دونه جلو میبرد و آروم زیر لب گفت:
_خیر ان شاالله
نازنین خوشحال رو کرد به من گفت:
_مبارکه داداش الهی به پای هم پیر بشید
بعد گلویی صاف کردو رو به حاجی گفت:
به نظرتون بهتر نیست یه صیغه ی محرمیت بینشون خونده بشه تا این دوتا جوون بیشتر رو بهتر با هم آشنا بشن ؟
خیلی داشت زیاده روی میکرد آروم صداش کردم
_نازنین !!!
این یعنی کوتاه بیا ؛ بس کن !
ولی در کمال ناباوری حاجی گفت:
_اگر قرار بر آشنایی هست بهتره یک محرمیتی باشه تا نگاهشون خطا نره
من محرمیت رو میخونم ان شاالله که هر چه صلاح خداست.
با هدایت نازنین نزدیک هم روی یک مبل نشستیم و حاج آقا قرآنی رو باز کرد و دست دخترش داد وگفت:
_مدت محرمیت رو چهار ماه باشه
آقا محمد مهریه چی در نظر گرفتی؟؟
_هرچی شما و سوجان خانم طلب کنن به روی چشم
حاجی نگاهی به سوجان میکنه...
آروم با حیایی که در صداش بود گفت:
_چهارده شاخه گل رز
_آقا محمد شما موافقی؟
__بله
حاجی با نام خدا و یک صلوات شروع به خوندن خطبه عقد کرد
دقیقه ای بعد صدای کل نازنین بود که نشون میداد محرم و نزدیکترین به دختر حاجی بودم.
انگشتری که خریده بودم رو نازنین به دستم دادو من نیز آروم و با احتیاط دستش کردم
نگاه کشیده ای سمت انگشتر انداختم و از اینکه من الان در این موقعیت بودم خوشحال بودم
#ڪپۍباذکرصلواتهدیہبہشھیدمجیدبندرۍ
#ادامه_دلرد
#با_ما_همراه_باشید
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #تواب💗 #پارت۱۲۱ وقتی باهم بیرون رفتیم نگاه حاجی و دایی رو دیدم و شرمگین سرم رو پایین
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#تواب💗
#پارت۱۲۲
راهی خونه شدیم
در دلم غوغایی بود ولی در ظاهر آروم بودم
_خب چی گفت تو اتاق ؟
_هیچی
هیچی و شش ساعت طول کشید؟
_نه خب یعنی مهمش این بود که روجا دخترش نیست
اصلا قبلا ازدواج نکرده
روجا دختر خواهرش هست که بزرگش میکنه
_جدی میگی؟
با تکون دادن سرم تایید کردم حرفم رو
_اهان ؛ خب باشه حالا شمارش رو پیامک کردم برات سیو کن
_برای چی؟
_برای ثبت خاطرات دوره ی نامزدی دیگه !
نگاهم بهش باعث شد دیگه ادامه نده و با خنده حرفهایی که احتمالا میخواست به زبون بیاره رو ناتموم بگذاره
امروز اولین روز متاهلی من بود
ولی من جواب منفی قبل رو بارهاو بارها با خودم تکرار میکردم که امیدوار نشم
حتی شمارش رو هم سیو نکردم
چون به خودم اجازه نمیدادم به حریمش پابگذارم وقتی اون قدر سریع جواب نه رو گفت
پیامی از نازنین امد که حامی این بود حالا بهونه ای ندارم و باید هرچه زودتر اطلاعاتی به دست بیارم
گوشی رو گوشه ای انداختم و لعنتی نصیب خودش و تمام رفقاش کردم
صدای پیامک دوباره ی گوشی من رو عصبی کرد به طرفش رفتم بعد از باز کردن متوجه شدم پیام از نازنین نیست از یک شماره بود
باخوندن پیام لبخندی عمیق روی صورتم جان گرفت
پیامی با محتوای
سلام صبحتون بخیر
سوجان هستم
دیشب نازنین شماره شمارو بهم داد
نهار منتظرتون هستیم.
چند باری پشت سر هم پیام رو خوندم انگار قرار بود محتوای پیام تغییر کنه.
سریع در جواب نوشتم
سلام صبح شماهم بخیر
چشم خدمت میرسم
#ڪپۍباذکرصلواتهدیہبہشھیدمجیدبندرۍ
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#تواب💗
#پارت۱۲۴
به رفتن روجا نگاه میکردم که صدای آروم و دلنشین این روزهام از پشت سرم آمد.
سلام خوش امدید بفرمایید
چرخیدم و نگاهم به نگاهش گره خورد
چادرش نبود...
ولی لباس بلند و باحجابی پوشیده بود
مثل نازنین روسریش آزاد نبود بلکه جوری بسته بود که گردی صورتش رو وسط گل های روسری قشنگ به نمایش گذاشته بود.
نگاهش ندوزدید بلکه لبخندی چاشنی صورتش کردو باز هم با لحنی که در خودش آرامش داشت اشاره ای کردو گفت:
_بفرمایید آقامحمد
من هنوز جواب سلامش رو ندادم
بعد با این آقا محمد چه کنم
کمی به خودم مسلط شدم و قدمی جلو رفتم
کادو رو به طرفش گرفتم و با هر جون کندنی بود گفتم:
_سلام سوجان خانم
بفرمایید...
فکر کنم محرمیت این اجازه رو بهم میداد دیگه دختر حاجی صداش نکنم بله باید من هم مثل او به اسم صداش کنم هرچند که میدونم این رفتار فقط به اجبار و برای وجود شنودهایی هست که داخل خونه گذاشتند ولی من این فرصت رو داشتم که از وجودم برای داشتن چیزی به اسم عشق تلاش کنم.
کادو رو گرفت...
نگاهش کردم لبخندش متفاوت بود مثل تمام کارها و رفتارهاش که از نظر من بسیار ناب بود.
روی اولین مبل تک نفره ای که دیدم نشستم.
بعد از چند دقیقه حاجی امد و شروع کرد به صحبت کردن...
#ڪپۍباذکرصلواتهدیہبہشھیدمجیدبندرۍ
#ادامه_دلرد
#با_ما_همراه_باشید
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #تواب💗 #پارت۱۲۲ راهی خونه شدیم در دلم غوغایی بود ولی در ظاهر آروم بودم _خب چی گفت تو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#تواب💗
#پارت۱۲۳
یه جا خونده بودم ادم باید در لحظه زندگی کنه
منم فعلا باید از این زندگی لذت ببرم
فعلا که چیزی پنهانی در برابر خانداده ی حاجی نداشتم و این باعث دلگرمی من بود وفعلا به خاطر شنودها باید مراقب باشن و تظاهر کنن که من داماد این خانواده شدم
و این برگ برنده ی من بود.
نزدیکای ظهر بود کم کم آماده شدم.
برای نازنین پیغام گذاشتم که دارم میرم خونه حاجی
راه افتادم
نمیدونستم دست خالی برم یا نه ؟
فکری به خاطرم رسید جلوی یه گل فروشی شیک ایستادم
بهترین هدیه گل بود خانم ها گل دوست دارن یادمه مامانم هم عاشق گل لود و جانمازش همیشه بوی گلهای یاس میداد
کارتی از گل فروش گرفتم و روی آن شعری از حضرت مولانا نوشتم
{درویشی و عاشقی به هم سلطانیست
گنجست غم عشق ولی پنهانیست
ویران کردم بدست خود خانه دل
چون دانستم که گنج در ویرانیست}
از گل فروش خواستم کارت رو ته جعبه بگذاره و گل هارو توی جعبه بچینه و با یه روبان قرمز جعبه رو تزئین کنه
کمی ان طرف تر عروسکی هم برای روجا خریدم و راهی شدم.
به محض ورودم روجا به استقبالم امد
_سلام عمو
_سلام عموجون خوبی
ببین عمو برات چی خرید
با ذوق کادوی عروسکش رو باز کرد و بعد از کلی تشکر بوسه ای روی صورتم نشوند
_عمو من برم عروسکم رو نشون بابا بزرگ بدم؟
بوسه ای روی سرش نشاندم وگفتم:
_برو عموجون
#ڪپۍباذکرصلواتهدیہبہشھیدمجیدبندرۍ
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#تواب💗
#پارت۱۲۵
حاجی جوری رفتار میکرد انگار چیزی نمیدونست جوری صمیمی با من حرف میزد که دلم میخواست ساعتها کنارش مردانه حرف بزنم حرفهاش بوی پدر نداشتم رو میداد ....
از وضعیت کسب کار پرسید
گفتم خداشکر ...
اخه من تعمیر کار ماشین بودم....
در مورد کارام براشون کلی حرف زدم
سوجان هم به جمع ما اضافه شد و پرسید:
_چرا زن عمو ودختر عموتون رو برای خواستگاری دعوت نکردید؟
_کمی گیج شدم ولی سریع گفتم:
_دختر عموم تازه عمل قلب داشته
برای همین با نازنین مزاحم خدمتتون رسیدم.
احتمالا متوجه شدند که نباید دراین زمینه کنجکاوی کنند چون من برای گفتن تمام حقیقت با این شنودها معذور بودم.
حاجی رو به سوجان گفت:
_عیادت از بیمار واجب هست
حتما یه سر به دختر عموی آقا محمد بزن بابا
_چشم بابا
من که آرزو داشتم سوجان همسر واقعی و حقیقی من باشه و من اون رو به خانوادم معرفی کنم پس سریع گفتم:
_اگر وقتتون خالی باشه من در خدمتم
با ناباوری گفت:
_امروز کلا مرخصی هستم اگر شما مشکلی نداشته باشید میتونیم عصر بریم.
من متعجب نگاهش میکردم و از اینکه مشتاق هست در دلم شوری بود.
موقع نهار دایی و زن دایش هم به جمع ما اضافه شدند
با رفتارشون من احساس امنیت و دلگرمی داشتم
بعد نهار هم با زن عموم تماس گرفتم و موضوع رو سربسته بهشون گفتم
بهشون گفتم که عصری با نامزدم میخواهیم بیاییم عیادت
زن عمو جوری خوشحال شد که برای لحظه ای دلم گرفت
کاش مادرم هم بود حتما اونم از دیدن سوجان بیشتر از همه خوشحال میشد .
#ڪپۍباذکرصلواتهدیہبہشھیدمجیدبندرۍ
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#تواب💗
#پارت۱۲۶
داخل سالن نشسته بودم و با روجا که نقاشی میکشید سرگرم بودم
دایی و حاجی هم باهم صحبت میکردند و از کارهای مسجد میگفتند
نگاهم به در آشپزخانه خشک شد بس که انتظار کشیدم
سوجان خانم از بعد نهار دیگه از آشپزخانه بیرون نیومده بود
صدای حاجی باعث شد با ذوق نگاهم رو بالا بیارم
_سوجان بابا
کم کم اماده شو تا با آقا محمد برای عیادت برید تا به شب نخوردید مزاحمشون بشید
_چشم بابا
حاجی خواست تا روجا خونه بمونه و ما تنها بریم .به یمت خونه ی رن عمو راه افتادیم سکوتی داخل ماشین بود که دلم میخواست هر چه زودتر این سکوت شکسته بشه
اینجا دیگه شنود نبود چون دایی بدای اطمینان وسایل و ماشین من رو چک کرده بود و حالا خیالم راحت بود برای صحبت پیش قدم شدم
_سوجان خانم میشه صحبت کنیم؟
_بله بفرمایید
_اون خونه ای که الان داریم میریم رو باید کمی براتون توضیح بدم
اگر بخوام بگم خونه ی عموم هست باید بگم خونه عذابم بود
نگاهش سمتم چرخید ولی بی اهمیت به روبه رو نگاه کردم و ادامه دادم
_بعد از فوت پدر و مادرم تنها کسی که داشتم عموم بود در خیالم که میتونه کمی جای پدر رو بگیره و حامی من باشه ولی در واقعیت ملکه ی عذاب من شد
عمو معتاد و مواد فروش ...
بماند که من رو به چه کارهایی وادار میکرد و من به اجباری که آواره ی کوچه و خیابان نشوم انجام میدادم.
الان هم فوت کرده
چند سالی رو بدون عمو نفس میکشم
#ڪپۍباذکرصلواتهدیہبہشھیدمجیدبندرۍ
#ادامه_دارد
#با_ما_همراه_باشید
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #تواب💗 #پارت۱۲۶ داخل سالن نشسته بودم و با روجا که نقاشی میکشید سرگرم بودم دایی و حاج
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#تواب💗
#پارت۱۲۷
ولی بخوام بگم اون خونه خونه ی زن عموم هست باید بگم خونه مادردوم منه
زن عمو همیشه سنگ صبور من بود
همیشه جای مادر نداشته رو برام پرکرد
تمام این سالها بدای کارهای شوهرش شرمنده ی من بود این رو از نگاهش میفهمیدم
دختر عموم هم بازی و بهترین دوستی بود که من داشتم از من کوچیک تر بود و همین باعث میشد من مثل یه برادر بزرگ همه جا هواش رو داشته باشم حتی وقتی که کاری میکرد که عمو دوست نداشت و عمو تنبیه ش میکرد من سپرش میشدم .
هنوز سنگینی نگاهش رو حس میکردم
که ادامه دارم...
_من اگر با نازنین و گروهشون همکاری کروم برای این بود که پول عمل دختر عموم رو میخواستم نمیتونستم بگذارم بمیره بهش قول دادم کمکش کنم دردش کم بشه
وقتی خواهر آدم درد بکشه خودت هم همراهش درد داری
من اجبار زیادی رو تو زندگیم تحمل کردم
ولی الان راضی ام
راضی ام که دختر عموم سلامت و دیگه دردی نداره
راضی ام که تمام حرف و حقیقت خودم رو به حاجی و دایی گفتم
چون من آدم بی وجدانی نیستم
کمی صدام رو پایین اوردم و گفتم:
_راضی ام که الان اینجام و....
ادامه دادن و گفتنش دردی دوا نمیکرد پس حال خوب امروزم رو خراب نکردم
نگاهش کردم عکس العملش رو ببینم که گفت:
_آقا محمد
به حکمت های خدا اعتماد کنید
با همین جمله ی کوتاه دلم گرم شد
لبخندی از این حال خوب و همسفر خوب بر لبم نشست که نیازی نبود پنهانش کنم
اصلا چه خوب بود که دنیا میفهمید محمد هم برای لحظه ای می تونه زندگی کنه و حس خوب خوشبختی رو بچشه
#ڪپۍباذکرصلواتهدیہبہشھیدمجیدبندرۍ
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#تواب💗
#پارت۱۲۸
به پیشنهاد سوجان یه جعبه شیرینی خریدیم و راهی شدیم...
وقتی به محله ی قدیمی عمو رسیدیم تعجبی در چهره ی سوجان دیده نشد جلوی در داغونی ایستادیم و من با دست اشاره کردم که اونجاست.
با هم پیاده شدیم و زنگ خونه رو زدم...
استرس عجیبی به دلم افتاده بود.
صدای دختر عموم بود که میپرسید:
_کیه؟
_محمدم باز کن...
صداش رو شنیدم که میگفت:
_مامان بیا محمد و خانمش امدن
خانم ام؟؟؟
این میم مالکیتی که بهم نسبت داد باعث خنده و خجالتم شد و در دلم چه ذوقی کردم
سرم رو پایین انداختم و گفتم راستی:
_زن عمو و دختر عموم چیزی از نازنین نمیدونن مراقب باشید.
_باشه.
در داغون و زنگ خورده ی خونه عمو باز شد و چهره ی مادرگونه ی زن عمو بدری که سینی اسپند به دستش بود و قربون صدقه ما میرفت اولین چیزی بود که دیدم
با خنده سلام دادم و زن عمو با تعارف مارو به داخل دعوت کرد کنار ایستادم تا سوجان اول بره و بعد هم خودم داخل شدم و در رو بستم .
_الهی قربون عروس گلمون برم
الهی خوشبخت بشید
دورتون بگردم چقدر بهم میایید
حالا دیگه خجالت و لبخند سوجان هم جون گرفته بود. هم من هم خودش می دونستیم این محرمیت مصلحتی هست و فقط برای حفظ امنیت ولی حرفهای زن عمو بدری از ته قلبش بود که به دل می نشست.
بعد از کی تعارف و قربون صدقه بالاخره داخل رفتیم
درسته خونه ی قدیمی و داغونی بود ولی زن عمو ودختر عمو بسیار با سلیقه و تمیز بودند
همیشه به پاکی خونه توجه داشت
با اتاقی در اوج سادگی و تمیزی مواجع شدیم مثل همیشه مادرانه نگاهم میکرد و تعارفم میکرد
دخترعمو آیه چایی اورد و با سوجان گرم صحبت شدند که به آشپزخونه رفتم تا با زن عمو صحبت کنم
#ڪپۍباذکرصلواتهدیہبہشھیدمجیدبندرۍ
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#تواب💗
#پارت۱۲۹
دوست نداشتم زن عمو از اینکه بی خبر نامزد کردم از من ناراحت شده باشه
_به به چه بویی خوبی !!
مثل همیشه خوشی بو خوشمزه
زن عمو چی میریزی تو غذات که اینقدر خوشمزه میشه؟
با همان لبخند همیشگی و صورت مهربونش گفت:
_نیاز نیست شیرین زبونی کنی
یه مادر خوشبختی بچه هاش رو میخواد تو پسر منی من از اینکه تو رو خوشبخت کنار همسرت ببینم ناراحت نمیشم.
دستی پشت سرم کشیدم و به صورت نمایشی عرق روی پیشونی رو پاک کردم و گفتم:
_مخلص همین مرام و مهربونیتم...
_اسم عروسمون رو نمیگی؟
_سوجان ؛ اسمش سوجان هست
_اسمش قشنگه مثل خودش
با این تعریف چهره ی مظلوم و نجیبش جلو چشمم امدم
هرچی خواستیم شب برای شام پیششون نباشیم اخرش نشد با تعارف های زن عمو بدری شام رو کنارشون بودیم.
هرموقع نگاهم سمت سوجان و آیه میرفت لبخندم بیشتر میشد
جوری باهم دوست شده بودند انگار چند ساله که هم رو میشناختند
شماره های هم رو گرفتند و کلی قرار باهم گذاشتند
بعد شام زن عمو بدری کادویی رو به سوجان هدیه داد.
عذر خواهی کردو گفت برای عروسی جبران میکنه
در دلم گفتم:
_کاش عروسی در کار باشه...
سوجان دودل کادو رو گرفت ونگاهش به من بود که گفتم بازش کن
وقتی بازش کرد گردنبند نگین فیروزه ای بسیار قشنگی همراه با زنجیر بیرون اورد.
این گردنبند رو قبلا دیده بودم تو یه صندوقچه بود که همیشه زن عمو بدری ازش مراقبت میکرد هیچ وقت گردنش ننداخت
_این گردنبند مادر محمد هست...
امانت پیش من بود از مادرش بهش رسید منم بهش قول دادم این امانتی رو به زن محمد بسپرم.
خدارو شکر که عمرم به دنیا بود و خیالم راحت شد.
_گردنبند مادرم؟؟؟
#ڪپۍباذکرصلواتهدیہبہشھیدمجیدبندرۍ
#ادامه_دلرد
#با_ما_همراه_باشید
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #تواب💗 #پارت۱۲۹ دوست نداشتم زن عمو از اینکه بی خبر نامزد کردم از من ناراحت شده باشه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#تواب💗
#پارت۱۳۰
تو فکر مادرم بودم که صدای آیه من رو از فکر کردن بیرون کشید:
_محمد گردنبند رو بنداز گردنش!
_حالا خودشون میپوشن...
_محمد چقدر کم رویی ؛ سوجان بچرخ تا محمد گردنبند مادرش رو که یادگاری عزیزی هست رو بندازه برات
اصلا قشنگی این کادو به همین جاست
ناچار نگاهی به سوجان انداختم که نارضایتی از چشماش مشخص بود ولی چاره ای نداشت نمیشد به دختر عمویی که این قدر از وجودمون ذوق کرده بگیم کل این ازدواج یه کار مصلحتی بود و تمام
سر به پایین آروم کمی چرخید من که نزدیکش نشسته بودم کمی متمایل شدم
چادرش رو از سر پایین انداخت و کادو رو به سمتم گرفت
گردنبند رو برداشتم و با احتیاط گردنش انداختم و زنجیرش رو بستم
بدون هیچ تماسی ....
ولی گر گرفتگی کل تنم اونجایی به اوج رسید که موهای بافته شده ی بلندش رو از پایین روسری دیدم
نگاهم دست خودم نبود
مگر نه اینکه حلال من بود
پس دیدن موهاش گناه نبود.
حالا دل کندن از این قشنگی کار سختی بود ولی به هر جون کندنی بود چشم برداشتم و چرخیدم
دست بردم و با دستمال عرق روی پیشونیم رو پاک کردم و نگاهم به گردنبندی افتاد که حالا گردن سوجان بود و اونجا بهترین و امن ترین جا برای امانتی مادرم بود.
بعد از خداحافظی راهی خونه ی حاجی شدیم
در راه چیزی نگفت که من هم ترجیح دادم سکوت کنم دست بردم و ضبط رو روشن کردم
{دل میبازم اگر چه هر بار مرا شکستی مرا ندیدی
تو دریایی منم که ساحل چرا دلت را به من نمیدی
من که بی تو زندگی را لحظه ای باور ندارم
میبرم دل از همه تنها به تو دل میسپارم
تا تو باشی در کنارم
من که بی تو میشمرم اشکای روی گونه هامو
بی تو من جایی ندارمو مثه دیوونه هامو
بی تو من آروم ندارم}
دم خونه ی حاجی رسیدم که سوجان دست برد تا گردنبند رو بازکنه همین که به روبه رو نگاه میکردم بدون مقدمه گفتم:
_سوجان خانم درسته محرمیت بین ما مصلحتی هست ولی اجازه بدید امانت مادرم تا پایان محرمیت پیشتون باشه.
حداقل یکی از خواسته هاش بعد از مرگش برآورده شده
دل خوش ام به همین...
بعد از مکث کوتاهی سرچرخاندم سمتش که دیدم با اون دوتا چشم معصومش نگاهم میکند و دستش نگین گردنبند رو لمس میکرد
انگار داشت فکر میکرد که وقتی متوجه نگاه خیرهام شد از روی حجب و حیایی که داشت چشم گرفت و گفت:
_برای امشب ممنون خیلی خوب بود
مراقب امانتی مادرتون هستم
خدانگهدار
من که ذوق وجودم رو همه دریک لبخند خلاصه کردم فقط گفتم:
_مراقب خودت باش....
#ڪپۍباذکرصلواتهدیہبہشھیدمجیدبندرۍ
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#تواب💗
#پارت_۱۳۱
سه روزی از اون روز مهمونی گذشته بود.
دلم تو اون خونه مونده بود .
تو این سه روز از بس گوشیم رو چک کردم که.... ولی هیچ خبری از سوجان نبود.
انگاری خدا فقط یه کوچولو بهم نگاه کرده بود
انگاری خوشبختیم پرکشیده بود.
دیگه نمیشد بیشتر صبر کرد به هر بهانه ای هم شده بود باید یه خبری از سوجان میگرفتم.
اماده شدم و که برم مسجد ...
رسیدنم به مسجد با بلند شدن صدای اذان
هم زمان شد
دلم به این ورود روشن شد.
وضو رو کنار حوض گرفتم و به مسجد رفتم
از دور حاجی و دایی رو دیدم که متوجه من نشدند
نماز رو به جماعت خوندم و منتظر نشستم
مسجد خلوت تر شده بود حالا حاجی راحت من رو دید و دستی بالا کرد
من هم به احترامش بلند شدم و رفتم سمتشون بعد از سلام و احوالپرسی راهی حیاط شدیم تمام وجودم چشم بود دنبال سوجان ولی نبود
چند باری خواستم از حاجی سراغش رو بگیرم ولی هر بار حرفم رو خوردم.
ولی بدون خبر نمیتونستم برم خونه...
انگاری حاجی هم حال دلم رو فهمیده بود که کلی تعارف کرد من هم از خدا خواسته قبول کردم و همراه حاجی به خونشون رفتیم.
چراغهای خونه خاموش بود یعنی سوجان خونه نبود؟
رفتیم داخل و بعد از کمی مکث و دل نگرانی به خودم اجازه دادم تا احوال سوجان رو از حاجی بپرسم.
_ببخشید سوجان خانم و روجانیستند؟
_نه باباجان
_امشب شیفت شبه
روجا هم بهونه میگرفت بردم خونه ی یکی از اقوام تا کمی با دخترشون بازی کنه.
مثل شکست خورده ها بادم خالی شد
بلند شدم و روبه حاجی گفتم:
_ پس منم برم مزاحم نمیشم ان شاالله یه روز دیگه میام که روجا هم باشه.
با کوک پر ریخته از خونه زدم بیرون...
#ڪپۍباذکرصلواتهدیہبہشھیدمجیدبندرۍ
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸