فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فانتزی که دخترا روز عروسی شون دارن 😍
فقط نگاهِ عاقد 😂😎
طنز روح های ازدواجی
#طنز
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#انتخاب_اشتباه
این دیالوگ طناز طباطبایی،
توی یاغی رو خیلی دوست داشتم ؛
بعضی وقتا خودت یکیو بزرگ می کنی
آدمش می کنی، گنده اش می کنی
بعد دیگه خودتم زورت بهش نمیرسه !!
و چقدر هممون این و حداقل
یک بار تجربه کردیم ...
@mojaradan
مجردان انقلابی
••|🌼💛|•• #آقایطلبه_و_خانمخبرنگار #پارت_پنجاه_هفت از تماسم با علی چهار ساعت میگذشت و همش منتظر
••|🌼💛|••
#آقایطلبه_و_خانمخبرنگار
#پارت_پنجاه_هشت
فردای اون شب علی به محمد خبر داد که تصمیم من عوض شده و مامان و بابام با خانوادش تماس گرفتن و عذرخواهی کردن بابت این اتفاق... اون روز حاج آقا چند دفه به مامان اینا گفت میخواد باهام حرف بزنه ولی من خودمو توی اتاق حبس کردم و گفتم نمیتونم باهاشون حرف بزنم.
محمد حالش داغون بود به گفته علی... ولی من که میدونستم اینا همه فیلمه...
الان دو هفته از اون روز داره میگذره و محمد هر روزی زنگ میزنه و التماس میکنه که من باهاش حرف بزنم... الان دو هفته اس حتی غذای درستی هم نمیخورم...
الان دو هفته اس هرکس منو میبینه میگه چرا یهویی سوختی... چقدر لاغر شدی...
الان دو هفته اس صبح میرم دانشگاه تا عصر بعدم گلزارشهدا تا شب فقط برا خواب برمیگردم خونه...
گوشه گیر و منزوی شدم... صورتم بی روح شده... غیر سلام و احوال پرسی باکسی حرف دیگه نمیزنم...
برای وصف حال اون روزا فقط میشه گفت که داغون بودم...
بعد مدت ها سیستم رو روشن کردم و رفتم توی ایمیلم.
از آیدی محمد جواد کلی پیام داشتم... خواستم صفحه مرورگرو ببندم ولی نتونستم و وارد پیام هاش شدم...
*سلام فائزم... حالم خیلی بده... رفتی بدون اینکه بزاری برای آخرین بار ببینمت یا صداتو بشنوم... برام عجیبه با اون همه عشق چجوری تونستی تنهام بزاری... فائزه... من تورو با منطق و احساسم باهم انتخاب کردم... از انتخاب پشیمون نیستم... هیچ وقتم پشیمون نمیشم... تو ایده آل من بودی و هستی... تو اولین و آخرین نفری هستی که پا تو قلبم گذاشتی و تا ابد می مونی... فائزه... آخه چرا... چرا یهو همه چیزو خراب کردی... چرا یهویی رفتی... چرا منو از وجودت محروم کردی... فائزه ای کاش حداقل باهام حرف میزدی... فقط یه بارم که شده... کاش قانعم میکردی عشقت واحی بوده... کاشکی... کاشکی... فائزم... من تا آخر دنیا منتظرت می مونم... هروقت احساس کردی دوسم داری برگرد... من منتظرتم... *
اشکام بی مهابا میریخت و دیگه نمیتونستم چیزی ببینم... مانیتور رو به طرف خودم کشیدم جوری که سیم هاش قطع شد گوشیمو پرت کردم توی دیوار رو به روم و از ته گلوم فریاد کشیدم: لعنتییییی دوست دارممممم. عوضییییی دوست داررررررم. من دوووووست دااااارم. چرا هنوزم سعی داری گولم بزنییییی. چرا این قدر نامردددددی. چرااااااا.
فریاد میزدم و اشک میریختم.
پاهام دیگه تحمل وزنمو نداشت... روی زمین نشستم و از ته دلم زار زدم.
💛•••|↫ #رمآن
@mojaradan
••|🌼💛|••
#آقایطلبه_و_خانمخبرنگار
#پارت_پنجاه_نه
یک ماه از اون روز میگذره و تقریبا همه چیز برای همه عادی شده...
بابام هنوزم باهام سرسنگینه... مامانم نگرانه... علی دلگیره... و این وسط فقط فاطمه اس که حالم رو درک میکنه و تکیه گاهی واسه گریه هام...
محمد مثل اون دو هفته بازم هر روز زنگ میزنه و التماس میکنه تا باهام حرف بزنه و مامان هردفه با شرمندگی جوابشو میده...
حال و روز خودمم که..... هی... بگذریم.
توی اتاقم پشت به پنجره نشسته بودم و به آهنگ آخرین قدم حامد رو گوش میدادم و نم نم اشک گونه هامو خیس کرده بود...
*بیا بجرم عاشقی بکش منو نرو...
نگاه کن این تن نحیف و زار و خسته رو...
تورو به جون خاطرات خوبمون بمون...
تورو به جون خاطرات تلخمون نرو...*
مامان در اتاق رو زد و اومد تو اشکامو پاک کردم و اهنگ رو قطع کرد.
مامان: فائزه جان بابا کارت داره برو پیشش
_نمیدونید چیکارم داره
مامان: برو خودش بهت میگه. برو مادر.
_چشم
از اتاق بیرون رفتم و کنار بابا نشستم.
خیلی جدی و محکم گفت: فردا آخرین روز محرمیت تو و محمدجواده. تا امروز فقط حق فکر کردن داشتی. اگه تصمیمت عوض شده بهش خبر بدم و اگرم هنوز سر همون تصمیمی باید همه این مسخره بازیا رو تموم کنی. غذا نخوردن و حال خراب و اشک رو میندازی بیرون. اونم دیگه حق نداره از فردا زنگ بزنه خونه . امشب بهش خبرمیدم. توهم تا شب بیشتر فرصت فکر کردن نداری. متوجه ای؟
_بله بابا
بابا: حالا برو خوب فکراتو بکن. امروز بشه فردا حتی اگه نظرتم برگرده دیگه با من طرفی.
دوباره برگشتم اتاقم و همونجا نشستم... امروز فردا ساعت دوازده شب صیغه محرمیت من و محمد تموم میشه... هه... چرا اصلا این موضوع یادم نبود که هنوز محرمشم... پس بگو... آقای طلبه بخاطر محرمیت این قدر اصرار داشت و هنوز ادعای عشق میکرد...
حرفای بابارو تو ذهنم مرور کردم... نه... محمد منو نمیخواد... حاضر نیستم با خودخواهی من اون بدبخت شه... شب به مامان گفتم تا به بابا بگه من هنوز سر تصمیمم هستم...
شب تا صبح نخوابیدم نماز خوندم... تنها چیزی بود که آرومم میکرد.
💛•••|↫ #رمآن
@mojaradan
••|🌼💛|••
#آقایطلبه_و_خانمخبرنگار
#پارت_شصت
ساعت هفت صبح بدون خوردن صبحانه از خونه زدم بیرون.... چشمام بخاطر بی خوابی و گریه دیشب متورم و قرمز بود... لبام خشک و تاول زده... تیپ سر تا پا مشکی... دوربینم دستم.
از خونه تا دانشگاه پیاده رفتم.
وقتی رسیدم دانشگاه کلاس اولم تموم شده بود.
نیم ساعت وقت داشتم و راهی نمازخونه شدم... دو رکعت نماز خوندم و بعد نماز توی یه سجده طولانس فقط گریه کردم و از خدا صبر برای خودم و خوشبختی برای محمدم طلب کردم.
از نماز خونه اومدم بیرون و رفتم توی کلاس از ساعت نه تا یک پشت سر هم کلاس داشتم و بعد با خستگی تمام از کلاس زدم بیرون و روی حیاط دانشگاه نشستم.
معدم از گرسنگی و فشار عصبی درد گرفته بود... هرکس از کنارم رد میشد بخاطر ظاهر آشفته و قیافه داغونم نگاهم میکرد...
حالم رو بدتر میکردن...
فکرم برگشت به گذشته... به گذشته کوتاهی که کنار هم بودیم... هیچ وقت نمیتونستم تصور کنم که محمد این جور آدمی باشه... ولی آیا واقعا هست... نکنه اشتباه کردم... نکنه.... تا حالا هیچ وقت از این ضاویه نگاه نکرده بودم که ممکنه اشتباه کرده باشم... خدای من نکنه... نه نه... من اشتباه نکردم...
خدایا.... من امروز زن محمدم... محرم محمدم... دیروزم بودم... روز قلبم بودم... الان سه ماهه محرمشم و حواسم نیست.... ولی امشب راس ساعت دوازده برای همیشه میشه یه آدم غریبه برام...
خدایا کاشکی کنارم بود... دلم براش تنگ شده... برای چشماش... برای صداش... برای خودش...
یه لحظه یه عطر آشنارو حس کردم... و بعد اون یه صدای آشنا که صدام کرد...
*فائزه...
💛•••|↫ #رمآن
@mojaradan
••|🌼💛|••
#آقایطلبه_و_خانمخبرنگار
#پارت_شصت_یک
دستام که صورتمو احاطه کرده بود رو برداشتم و چشمم به یه شلوار کتون آبی آسمونی افتاد که با یه حالت قشنگ روی یه جفت کفش مردونه خردلی افتاده بود...
مثل نوار لیزر دستگاه اسکن که از پایین تا بالا رو اسکن میکنه از نگاهم قامتشو دنبال کرد ته از پاهاش رسید به چشمای عسلیش که حالا سرخ بودن و پر از بغض...
بی ارده از روی نیم کت بلند شدم و رو به روش ایستادم.
دوباره من بود و محمد... دوباره سر من بود که مقابل سینه اون قرار میگرفت...
دوباره چشمام بود که توی چشمای قشنگش غرق شده بود...
دوباره من بودم و حس شیرین عشق...
شروع کردم به آنالیز چهره و استایل کسی که محرمم بود هنوز... شوهرم بود هنوز... و.... آره عشقم بود هنوز...
یه تیپ اسپرت و مثل همیشه شیک که شامل یه بافته خاکستری و یه شلوار کتون آبی و کفش خردلی بود...
به صورتش نگاه میکنم یه ریش مشکی زاغ که مثل همیشه مرتب و منظم بود. موهایی با حالت قشنگ و اتو کشیده که افتاده روی پیشونیش و لب هایی که خداداد همیشه صورتی بود...
محمد مثل همیشه بود... منظم و مرتب و شیک... هه... بین بودن و نبودنم فرقی نیست...
توی صورتش نگاه میکردم و غرق افکار خودم بودم که دستاشو بالا آورد و انگشتاشو از زیر پلک تا پایین گونم کشید....
خدای من کی اشکام اومده بود و خودم نفهمیده بودم...
محمد دستمو توی دستش گرفت و بعد سه ماه گرمای وجودشو حس کردم.
به اطرافم نگاه کردم... خلیا با تعجب داشتن نگاهمون میکرد و پچ پچ میکردن... محمد دستمو بیشتر فشار داد و حرکت کرد و منو پشت سر خودش کشید...
مثل بچه منو پشت سر خودش میکشید و من بدون حرف و بدون اینکه مانع بشم همراهیش میکردم...
از درب دانشگاه که اومدیم بیرون و صدای بوق ماشینا که به گوشم خورد تازه مغزم شروع به آنالیز کردن موقعیتش و فرمان دادن کرد...
سرجام ایستادم و باعث شدم محمدم وایسه...
دستمو از دستش با ضرب بیرون کشیدم و بهش پشت کردم... یه یاعلی گفتم و قدم هامو تند کردم تا برم.
صدای پاشو پشت سر خودم حس میکردم و سعی کردم بودوئم... نباید دستش بهم میرسید... نباید دلم میلرزید...
💛•••|↫ #رمآن
💛•••|↫ #ادامه_دارد
@mojaradan
1_1644825722.mp3
18.32M
🎙 مستند صوتی شنود، قسمت ۱۵
(تجربه نزدیک به مرگ یک مسئول امنیتی در بیمارستان بقیه الله تهران)
🔺 تجربهگر #کتاب_شنود در پی حذف برخی قسمتها توسط ارشاد، تصمیم به روایت صوتی تجربه خود گرفته است و استاد امینیخواه مستندات روایی مرتبط با تجربه را بیان میدارد.
مروری بر نکات جلسه پانزدهم:
🔻 از بچگی عاشق این بودم که فرشته ها را ببینم.
🔻 دوست داشتم شیاطین را نیز ببینم
🔻 فهمیدم که نباید با شیطان صحبت می کردم
🔻 سه واقعه از آینده دیدم
🔻 همه کشورها تسلیم آمریکا بودند به غیر از چندتا
🔻 خبر عجیبی که مطابق با رویای من بود
🔻 پیمان صلحی که به نفع اسرائیل بود
🔻 مریضی حیوانات به انسان ها سرایت کرد
🔻 دیدم جنگی در ایران روی می داد
🔻 مردم کاملا بی خیال نسبت به جنگ
🔻 هیچ کس به حرفم گوش نمی داد
🔻 افرادی که احمقانه دلسوزی می کردند
🔻 عالم میکروب ها
🔻 ویروس های حیوانی، که در انسان ها جواب می دهد
🔻 چه طور فهمیدم که همسرم از دنیا می رود.
🔻 انقطاعی که نشان از مرگ داشت
#مستند_صوتی_شنود
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«𝓗𝓪𝓭𝓲𝓼 𝓢𝓽𝓸𝓻𝔂»
.
#خدامیگه:
نترس، نگران نباش ...
آخه من که نمیذارم اینطوری بمونه
نجاتت میدم😍
#شبتون_خداییC᭄
@mojaradan
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹✨🔗›
-
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم
#حسین_جانم
گٌفتَماِےعِشـق!
مَـࢪادَستِنِيازاسٺدِراز؛
طَلبِخـويشبہنَزدِ کھ بَرَم..؟!
گٌفـت:حٌـسِين💛:)!
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|💚🦋|••
#ابسلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمان
#امام_زمان
دورت بگردم تو کجایی کہ جہان بی تو بہ هم
ریختہ است؛ تو را بہ العجلهایدل های پاک
میدهمت قسم، فقـط بیا مولای مـن ...💚
#اللهم_عجل_لولیک_فرج
@mojaradan
مجردان انقلابی
#انچه_مجردان_باید_بدانند #قسمت_سوم ۳- با اعتماد به نفس کامل صحبت کنید. میتوانید خود را در نقش افراد
#انچه_مجردان_باید_بدانند
#قسمت_چهارم
۹- دایره لغات خود را افزایش دهید و از استعاره ها و تمثیل های زیبا غافل نشوید. برای کمک به این موضوع میتوانید از مطالعه ی کتاب ها ی متفاوت و دیدن فیلم و اخبار استفاده کنید.
۱۰- از حرکات زیاد و تکراری از جمله تکان دادن زیاد دستها و یا بازی کردن با بند کیف و یا لباس خود کاملا خودداری کنید، این حرکات شمارا عصبی و با استرس نشان میدهد
۱۱-در صحبت های خود از مثالها و دلایل منطقی و واقعی استفاده کنید.
۱۲-در صحبت های خود از منفی بافی و طعنه زدن دوری کنید و از ناامیدی و افسردگی صحبت نکنید.
۱۳- آرام و عمیق نفس بکشید تنفس عمیق را تمرین کنید
۱۴-تکیه کلام نداشته باشید. برای بررسی این موضوع میتوانید صدای خود را ضبط کنید، بررسی کنید چه تکیه کلام هایی دارید و سعی کنید آنها را حذف کنید همچنین از به کار بردن صداها و عبارات بی معنی و تکرار آنها خودداری کنید.
#ادامه_دلرد
@mojaradan
31.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#محمد_رسول_الله
#قسمت_ششم
نام فیلم: محمد رسول الله
امتیاز: 9/5 از 10
ژانر: #تاریخی #مذهبی
کارگردان: مجید مجیدی
#ادامه_دلرد
#با_ما_همراه_باشید
@mojaradan
‹🚚+🍊›
-
-
بڪگراندتو پاییزۍ ڪن🍂シ
-
⋱🎃⋱↝ #WALLPAPER
---------------❁---------------
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴احتیاط
یه وقت عادی نشید✋🏻
#کلیپ_تصویری
🌼@mojaradan
#بچه_شیعه
💖بچه شیعه باس گاهی اوقات دستشو محکم بکوبونه رو میزو داد بزنه :
-امشب ظرفارو من میشورم خانومم😊
✔آقایون محترم اینکه گاهی اوقات توی کارهای خونه به خانومتون کمک کنید نه تنها از ابهت و مردونگی شما چیزی کم نمی کنه ، بلکه ارزش شما رو پیش همسرتون بیشتر میکنه و باعث صمیمیت بیشتر و ایجاد روحیه ی تعاون و همکاری به خصوص بین فرزندانتون میشه 😀
🌼@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#هر_کسی_بفهمی
همه چیز از خودت شروع می شود ...!
اگر میخواهی درک شوی
پس درک کن !
اگر میخواهی با تو مهربانی کنند
پس مهربان باش !
اگر میخواهی در زمان مشکلات
یاریگرت باشند
پس یاد بگیر دستی بگیری !
@mojaradan
#یک_داستان_یک_پند
✍ملامهرعلی خویی در مسجد نشسته بود که نادانی از او به عمد سؤال کرد که چرا ریش خود بلند کردهای و مردم را با ریش خود گمراه میکنی؟! ملا سکوت کرد.
🥀سکوت ملا، یکی از شاگردان را سنگین آمد و خواست جواب او بدهد که ملا بر او خشم گرفت و او را امر به سکوت کرد.
☀ملا گفت: بیایید شما را موعظهای کنم. هر حرفی یک نر است و پاسخ آن یک ماده؛ چون بهم آیند از آنان فرزندی زاده شود که یا شیطانی است یا رحمانی!
🔥اگر سؤالی رحمانی بود نری آمده که پاسخ آن مادهای بر آن میفرستد که مولودش علم و حکمت میشود؛ ولی اگر سؤالی شیطانی بود هرگز مادهای بر او نفرست و سکوت کن که شیطان قصدش آبستن کردن آن مجلس از کلام و پاسخ تو برای ایجاد فتنه و کینه و درگیری است.
@mojaradan
┄═❈๑๑♥️๑๑❈═┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#جانم_فدای_ایران
میگوید «فدای ایران»
بعد میآید پرچم را آتش میزند!
این واقعاً نشاندهندهی بیعقلی نیست؟
نشاندهندهی خامی و ناپختگی نیست؟
پ.ن: مگس روی زخم مینشیند؛ زخم را خوب کنید، زخم را نگذارید به وجود بیاید. ما اگر مشکل داخلی نداشته باشیم، نه این شبکهها میتوانند اثر بگذارند، نه آمریکا میتواند هیچ غلطی بکند. ما مشکلاتمان را باید خودمان حل کنیم؛ مشکلات داخلی را باید حل کنیم، ضعفهایمان را باید حل کنیم؛ ما ضعف داریم. دفاع از حقوق مظلومین وظیفهی همهی ما است.
رهبر انقلاب ۱۳۹۶/۱۰/۱۹
پن: قطعا ایران شیعی، خار چشم دشمنان اسلام اهلبیت علیهمالسلام است. قطعا گسترش شیعه از ایران و باشکوهترین زیارت اربعین را نمیپسندند پس به بهانه اعتراض، مسجد آتش زدند، چادر از زن محجبه کشیدند، مامور نیروی انتظامی را آتش زدند و حتی فردی نعوذبالله به صدیقهی طاهره مقایسه کردند و از طرف دیگر پای روضه سه ساله امام حسین علیهالسلام و کشیدن خلخال از پای زن یهودی و ... را پیش گرفتند تا بتواند همه تفکرها را دنبال خود بکشانند.
آیا تمام اینها بخاطر مرگ یه نفر بوده یا هدف چیز دیگری است؟ ولی قطعا به نتیجه نخواهند رسید. الان حجت تمام است برای اهل وجدان
↿𝐉𝐨𝐢𝐧⇃
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「
-
زندگى♥️✨،
قبل از هرچيز زندگىست!
گل میخواهد، موسيقى میخواهد
زيبايى مىخواهد😍
براستی زندگی زیباست
#انگیزشی
❥︎❈•••••••••••••••
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«𝓗𝓪𝓭𝓲𝓼 𝓢𝓽𝓸𝓻𝔂»
✨رهبر انقلاب: دشمن برای دانشگاه برنامهریزی کرده است✨
#رهبرانہ C᭄
.
•۰•۰•۰•۰•🌕✨۰•۰•۰•۰•۰•
"❥| @mojaradan
اظهار تأسف آمریکاییها برای از دنیا رفتن یک دختر دروغ است
🔹رهبر انقلاب: در دنیا، اغتشاشهای زیادی بهوجود میآید و در اروپا و به خصوص فرانسه و پاریس هر چند وقت یکبار اغتشاش مفصلی بهوجود میآید اما آیا تاکنون شده است که رئیسجمهور آمریکا مجلس نمایندگان امریکا از اغتشاشگران حمایت کنند و بیانیه بدهند؟
🔹آیا سابقه دارد که پیام بدهند و بگویند در کنار شما هستیم؟ آیا سابقه دارد رسانههای جمعی وابسته به سرمایهداری آمریکا و مزدوران آنها همانند برخی دولتهای منطقه و از جمله سعودیها از اغتشاشگران در این کشورها حمایت کنند؟
🔹و آیا سابقه دارد آمریکاییها اعلام کنند که ما فلان سختافزار یا نرمافزار اینترنتی را در اختیار اغتشاشگران قرار میدهیم تا به راحتی ارتباط برقرار کنند؟
🔹اما چنین حمایتهایی در ایران بارها اتفاق افتاده است. پس چگونه است که برخیها دست خارجی را نمیبینند و چگونه انسان هوشمند احساس نکند که در پشت این حوادث دستهای دیگری در کار است.
اغتشاشها برنامهریزی شده بود؛ دشمنی با اصل ایران قوی است
رهبر معظم انقلاب تأکید کردند: با صراحت میگویم این حوادث طراحی امریکا، رژیم صهیونیستی و دنبالهروهای آنها است. مشکل اصلی آنها با ایران قوی و مستقل و پیشرفت کشور است.
@mojaradan
مجردان انقلابی
••|🌼💛|•• #آقایطلبه_و_خانمخبرنگار #پارت_شصت_یک دستام که صورتمو احاطه کرده بود رو برداشتم و چش
••|🌼💛|••
#آقایطلبه_و_خبرنگار
#پارت_شصت_دو
محمد کاملا بهم رسیده بود که یاعلی گفتم و شروع کردم به دوییدن
محمدم نامردی نکرد و دویید دنبالم
اون ساعت از روز همه جا خلوت بود یک آن غفلت کردم و اون بهم رسید و بازومو از پشت کشید درد زیاد باعث شد توقف کنم و برگردم طرفش.
بایه صدای پر از بغض و خشم و چشمای پر از اشک زل زدم توی چشماشو و دستام و مشت کردم و شروع کردم به کوبیدن تو سینش و گفتم : چیه لعنتی چیکارم داری چرا مزاحمم میشی چرا دست از سرم بر نمیداری ازت متنفرم محمد میفهمی متنفررررم
یهو محمد منو کشید توی بغلش و محکم بغل کرد...
شک بزرگی بهم وارد شده بود...
حتی نفس کشیدنم یاد رفته بود...
حتی نمیتونستم حتی پلک بزنم...
بوسیدن روی سرم توسط محمد مثل یه تلنگر بود برای به کار افتادن مغذ و قلبم
تازه فهمیدم کجام و چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود.
چقدر به این آغوش برای آرامش احتیاج داشتم.
چقدر این پسر برام شیرین و دوس داشتنی بود.
اشکای من لباس محمدو خیس میکرد و من لذت میبردم از آغوش تنها عشق زندگیم...
محمد: فائزم... خیلی دوست دارم... دلم خیلی برات تنگ شده بود... دیگه هیچ وقت تنهام نزار...
حرفای محمد باعث شد توی یه لحظه تمام اتفاقات از اون روز صبح توی خیابون تا اون شب توی حرم یادم افتاد... همه حرفاش دروغه... اگه دوسم داشت چرا تاحالا نیومده بود... چرا با همه نجنگید تو این مدت برام... چرا... هه... داشته میمرده... از ظاهرش کاملا معلومه... وقتی قیافه و حال الان خودمو با اون مقایسه کردم بیشتر اعصابم خورد شد و به دروغ بودن حرفاش پی بردم.
با خشم خودمو از آغوش محمد بیرون کشیدم.
از کارم شکه شد و همینجور مات و مبهوت داشت نگاهم میکرد.
انگار اصلا توقع نداشت.
_ببینید آقای حسینی من تمام حرفامو از طریق خانوادم به شما اطلاع دادم. امشبم ساعت دوازده برای همیشه هر نسبتی که با شما دارم تموم میشه. پس لطفا برید دنبال زندگیتون. بزارید منم به زندگیم برسم.
محمد: فائزه... زندگیت اینه؟؟؟ تویه آینه یه نگاه به خودت کردی؟؟؟ اگه این زندگیه پس چه فرقی با مردن داره؟؟؟ چرا میخوای پا رو دلت بزاری؟؟؟ جواب بده فائزه؟؟؟ قانعم کن تا برم و دیگه پشت سرمو نگاه نکنم.
_ببین آقای حسینی همین که شما دارید زندگی میکنید کافیه. من پا رو دلم نمیزارم. من نمیخوام با شما ازدواج کنم. نمیتونید مجبورم کنید.
محمد: آقای حسینی و مرگ مگه من محمدت نبودم؟ چه زود فراموش کردی همه حرفاتو...
_شما فقط برای من حکم یه غریبه رو دارید. دیگه نمیخوام ببینمتون.
محمد: باشه... فقط بگو دوسم نداری... میرم فائزه....
💛•••|↫ #رمآن
@mojaradan ╯
••|🌼💛|••
#آقایطلبه_و_خانمخبرنگار
#پارت_شصت_سه
خدای من... محمدچی ازم میخواست... بگم دوسش ندارم... مگه میشه همچین چیزی بگم... نه... نه... غیرممکنه... من دوسش دارم... ولی...ولی اون که دوسم نداره... اون این همه دروغ به من گفت... چرا من نگم...
محمد: فائزه بگو دیگه... به خدا قسم... (نفس عمیق کشید) به جون خودت قسم... اگه بگی دوسم نداری.... دیگه... دیگه منو تو زندگیت نخواهی دید... برای همیشه میرم و دیگه مزاحمت نمیشم...
هه... پس منتظر یه بهانه اس تا بره و راحت شه از دستم... بعد از یه سکوت طولانی سرمو گرفتم بالا و تو چشماش خیره شدم...
_دوست ندارم
چند دقیقه طول کشید تا بفهمه چی گقتم...
محمد با بهت و ناباوری نگاهم میکرد...
منم سرمو انداختم پایین و از کنارش رد شدم... حالم خوب نبود اصلا
چند قدم که ازش دور شدم صدای از پشت سر صدام زد: فائزه...
_بله...
محمد بهم نزدیک شد و یه جعبه کوچیک آبی گذاشت توی دستم
محمد: تولدت مبارک زندگیم...
محمد اینو گفت و مقابل چشمای پر از سوال و مبهوت من رفت...
خدایا... امروز تولد منه....؟
امروز بیست و یکم آذره...
چطور یادم نبود... محمد یادش بود...
خدایا... نکنه... نه...
چشمام پر از اشک شد و دنبالش دوییدم...
سر کوچه که رسیدم نه خبری از محمد بود نه ماشینش...
باورم نمیشد رفته باشه... برای همیشه...
تقصیر خودمه... خودم باعث شدم بره...
خدایا... کمکم کن دارم دیوونه میشم...
ولی اون دختر خالشو دوس داره... من مطمئنم...
اون.... اون حتی... نبودن من براش مهم نبوده... اون... اون...
دوباره رفتم دانشگاه.... همه یجوری نگاهم میکردن... فکر کنم اکثر شاهده مکالمه عجیب و غریب تنها دختر چادری کلاسشون با یه پسر بودن....
سریع دوییدم سمت نیمکتی که روش نشسته بودم... دوربین و کیفم هنوز اونجا بود...
به ساعت نگاه کردم...
هنوز کلاس داشتم... ولی...
با دو خودمو به در دانشگاه رسوندم... منتظر تاکسی شدم...
الان فقط دلم آرامش میخواست...
درد و دل میخواست...
آرامشی از جنس شهدا...
دردو دلی با شهدا...
💛•••|↫ #رمآن
@mojaradan