فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴تیتراژ پایانی اغتشاشات ۱۴۰۱
عالییییییی🤣🤣🤣
@mojaradan
ما مالِ خداییم . .
آدم مالِ ڪسۍ را صرفِ دیگری نمیکند :) !
- حضرتِروحاللّٰھ
#حرفحساب
@mojaradan
12.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
••『⏰🎞』••
#شب_آرزوها
من به دستان تو پل بستم به زیباتر شدن،
از تو میخواهم از این هم با تو تنهاتر شدن.
از تو میخواهم خودت را مثل باران از بهار،
از تو میخواهم قرار روزهای بیقرار!
#علیرضا_قربانی ـ پُل ♬
🥥•••|↫ #شب_لیله_الرغائب
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••『🧡🌾』••
یك ختم آوردم بــراتون... 🙈🙊
البته بگم هاکلی زحمت کشیدم به عشق مولا...
اسکرین بگیرید هر کدوم اومد ختمش کنید... 👌🏽
نزدیك به ۱۰ بار اسکرین گرفتم... 😂
هر بارش ختم دعای فـرج اومد برام... 😁🙈
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج♥️
🧡•••|↫ #قشنگيجآت
@mojaradan
اولین شب جمعه ماه رجب را «لیلة الرغائب» (یعنی شب دلدادگان) میگویند و برای آن عملی با فضیلت بسیار از حضرت رسول(صلیاللهعلیهوآله) وارد شده که آن را سید در کتاب «اقبال» و علاّمه حلی در «اجازه بنی زهره» نقل کردهاند. بعضی از فضیلت آن اینکه به سبب انجام آن، گناهان بسیار آمرزیده میشود؛
و نیز نمازی در آن وارد شده که هرکه آن را بخواند هنگام شب اوّل قبرش حقتعالی ثواب آن را به نیکوترین صورت و با روی گشاده و درخشان و زبانی گویا بهسوی او میفرستد، پس به او میگوید: ای محبوب من، تو را بشارت باد که از هر شدّت و سختی نجات یافتی.بنده میگوید: تو کیستی؟ به خدا سوگند من چهرهای زیباتر از چهره تو ندیدم و سخنی شیرینتر از سخن تو نشنیدم و بویی بهتر از بوی تو نبوییدم!پاسخ میدهد: من ثواب آن نمازم که در فلان شب، از فلان ماه، از فلان سال خواندی، امشب نزد تو آمدم تا حقّت را ادا کنم و مونس تنهایی تو باشم و هراس را از تو برگیرم و هنگامیکه در صور (شیپور قیامت) دمیده شود، در عرصه قیامت سایهای بر سرت خواهم افکند، پس خوشحال باش که خیر هرگز از تو جدا نخواهد شد.کیفیت این نماز چنین است:اولین پنجشنبه ماه رجب را روزه میگیری، چون شب جمعه در آید، بین نماز مغرب و عشاء، دوازده رکعت نماز میخوانی، هر دو رکعت با یک سلام به این ترتیب که: در هر رکعت «یک مرتبه» سوره «حمد» و «سه مرتب» سوره«قدر» و «دوازده مرتبه» سوره « توحید»میخوانی و هنگامی که از نماز فارغ شدی «هفتاد مرتبه» میگویی:
اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ النَّبِيِّ الْأُمِّيِّ وَعَلَىٰ آلِهِ.خدایا! بر محمّد پیامبر درس ناخوانده و خاندانش درود فرست.سپس به سجده میروى وهفتاد مرتبه میگویى:سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ رَبُّ الْمَلائِكَةِ وَالرُّوحِ.پاک و منزّه است پروردگار فرشتگان و روح.آنگاه سر از سجده برمیداری و هفتاد مرتبه میگویی:رَبِّ اغْفِرْ وَارْحَمْ وَتَجاوَزْ عَمَّا تَعْلَمُ، إِنَّكَ أَنْتَ الْعَلِيُّ الْأَعْظَمُ.پروردگارا! مرا بیامرز و بر من مهرورز و از آنچه از من میدانی بگذر، تو خدای برتر و بزرگتری.دوباره به سجده میروی و «هفتاد مرتبه» میگویی:سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ رَبُّ الْمَلائِكَةِ وَالرُّوحِ.پاک و منزّه است پروردگار فرشتگان و روح.سپس حاجت خود را بخواه که به خواست خدا برآورده خواهد شد.
❤️•••|↫ #مـنآسـبـتے
@mojaradan
43.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
••|💚🦋|••
آرزوی شـما در شب ارزوها چــیه...؟
نمیدونم این پنج دقیقه رو می بینید یا به خاطر سوزوندن نت نمی بیند...
میدونید اشکم ریخت...
ماها عمریه برای خوشبختی پنج نسل اینده امون هم دعا می کنیم تا خوشبخت بشند...
در ارامش باشند ولی غافل از اینکه عمری که سپری می کنم تا چه حد
برای غریب عالم و تنها نجات دهندهٔ عالم دعا می کنم اینها رو فقط به خاطر شب دعا و شب ارزوها نیست که می نویسم کلی میگم...
میدونم شاید بگید برو بابا این دیوونه اس داره برای خودش میگه
واقعا راست گفتی دیــووونه ام
از وقتی که شناختمش دیوونه شدم از وقتی که
نجاتم داده دیوونه اش شدم...
آه
@mojaradan
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 # راهنمای_سعادت💖 پارت34 گوشی رو قطع کردم و با سرعت به سمت بیمارستان رفتم. بعداز چند دقیقه رس
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#راهنمای_سعادت💖
پارت35
مامان و خانم دکتر رفتن بیرون منو نیلا خانوم تنها شدیم!
کاملا بیهوش بود، اما یکدفعه دیدم که انگشتش تکون خورد!
خواستم برم دکتر رو صدا بزنم که با چشای بسته چیزی رو زمزمه کرد:
- مامان لطفا کمکم کن بیا منم با خودت ببر پیش خدا..!
خواهش میکنم بیا منم با خودت ببر
بابا لطفاً تو کمکم کن.
با تعجب داشتم نگاهش میکردم آخه این دختر چی داشت میگفت؟!
سری تکون دادم و از اتاق اومدم بیرون تا دکتر رو خبر کنم فکر کنم داشت هزیون میگفت!
سریع رفتم دکتر رو خبر کردم اونم با عجله به سمت اتاقی که نیلا اونجا بود رفت.
مامان فرشته هم با استرس و نگرانی به نیلا و چیزایی که میگفت نگاه میکرد!
گمونم این دختر خیلی سختی کشیده خیلی دلم براش سوخت!
دکتر گفت:
- من پرستار رو فرستادم دارو های لازم رو که اینجا داریم واسش بیاره اما شما سر فرصت وقتی برگشتید به بهترین داروخانه برید و این دارو رو براش تهیه کنید قیمش کمی زیاده اما خیلی به بهبودش کمک میکنه.
مامان سری تکون داد و گفت:
- چشم حتما، خیلی ممنونم خانم دکتر
دکتر از اتاق رفت بیرون و مامان روی صندلی کنار تخت نیلا نشست.
مامان این چندروزی که با نیلا آشنا شده بود خیلی خوشحال بود چون نیلا اونو یاد خواهرم میندازه که چند سال پیش فوت شد.
اما این چند روزی هم که این دختر مریض شده مامان هم حال خوشی نداره!
میخواستم وقتی از شلمچه برمیگردیم ایندفعه دیگه رضایتش رو برای رفتن به جبهه بگیرم اما با این وضعی که داره نمیشه اگرم نرم جا میمونم فقط امیدوارم این دختر زود خوب بشه که مامان باهاش سرگرم باشه و راحت اجازه بده من به جبهه برم.
البته میدونم به همین راحتی ها هم نبوده و نیست اما من باید راضیش میکردم.
(از زبان نیلا)
با درد چشام رو باز کردم و رو به روم فرشته خانوم رو دیدم.
سرمی که رو دستم بود نشون میداد که بیمارستانیم!
فرشته خانوم با غمی که در چهرش معلوم بود گفت:
- بالاخره بهوش اومدی!
مگه نگفتم زیاد از محل اقامتمون دور نشو؟ اصلا چرا باید تنها باشی که قلبت درد بگیره!
الان بهتری؟ قلبت هنوز درد میکنه؟!
نویسنده: فاطمه سادات
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نام رمان:
#راهنمای_سعادت
#پارت36
فرشته خانوم با غمی که در چهرش معلوم بود گفت:
- بالاخره بهوش اومدی!
مگه نگفتم زیاد از محل اقامتمون دور نشو؟ اصلا چرا باید تنها باشی که قلبت درد بگیره!
الان بهتری؟ قلبت هنوز درد میکنه؟!
دستم رو بلند کردم و به سمتش بردم و دستای مهربونش رو در دست گرفتم و بوسه ای روی دستش نشوندم و گفتم:
- شرمنده که نگرانتون کردم، الان خیلی بهترم
با مهربونی دستی به سرم کشید و گفت:
- دشمنت شرمنده دخترم، خداروشکر مطمئن باش بهترم میشی فقط باید رعایت کنی و استرس و نگرانی به خودت وارد نکنی.
الانم بیا بریم که امیرعلی منتظره!
چشمی گفتم و با کمکش از تخت بلند شدم و باهم از بیمارستان صحرایی بیرون رفتیم.
امیرعلی رو توی ماشین دیدم که سرش روی فرمون بود و اون وقتی متوجه حضور ما شد که در ماشین رو باز کردم و خواستیم سوار بشیم.
وقتی منو دید نمیدونم توی نگاهش چی دیدم که احساس کردم خیالش راحت شده!
سری به افکار مسخرم تکون دادم و سوار شدم فرشته خانوم هم سوار شد و امیرعلی حرکت کرد.
توی راه فقط به دردهایی که این چند روز کشیدم فکر میکردم آخه یه دختر مثل من اونم به این سن، چرا باید انقدر توی زندگیش زجر و درد بکشه!
از طرفی دلم به اون شهید خوش بود اما مثل اینکه دیگه اونم ولم کرده و دیگه پیشم نمیاد!
وقتی رسیدیم مثل همیشه با کمک خانم حقی از ماشین پیاده شدم و به طرف محل اقامتمون رفتیم.
امیرعلی هم رفت که ماشین رو تحویل بده.
وارد که شدیم فاطمه رو دیدم که یه گوشه نشسته و خیلی ناراحته!
هنوز ازش ناراحت بود اما من واقعاً دوست نداشتم ناراحتی کسی رو ببینم اونم کسی که خیلی کمکم کرد و بهم محبت کرد.
راستش الان که فکر میکنم میبینم من خیلی اون ماجرا رو بزرگ کردم اگه انقدر بزرگش نمیکردم این بلا هم سر پاهام نمیومد!
فرشته خانم گفت:
- من میرم پیش فاطمه ببینم چشه انقدر ناراحت نشسته، نیلا جان توهم اگه میخوای همینجا بشین اومدم کارت دارم.
خواست بره که دستش رو گرفتم و گفتم:
- میشه من برم پیشش ببینم چرا انقدر ناراحته؟
یجورایی خودم رو مقصر میدونم!
لبخند دلنشینی بهم زد و گفت:
- برو عزیزم من همینجا منتظرم!
رفتم جلو و آروم آروم به فاطمه نزدیک شدم.
صداش زدم که سرش رو برگردوند و با دیدن من از جا بلند شد و ...
ادامه دارد..♥️
نویسنده: فاطمه سادات
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸