29.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چ8_2۷_۵۳_۱🎭 سریال: #آقازاده
🏅 #ژانر : اجتماعی / درام
#قسمت_نهم_دهم
9_10_6
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
7.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
بزرگترین مسیرها با کوچکترین
قدم ها شروع میشن🚶♀
اینو یادت نره
#انگیزشی
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕 برنامههایی که قبل ازدواج حتما باید به آن اصرار داشته باشیم.
🔹بحث فرزندآوری، مسکن، اشتغال خانم از مواردی است که حتما باید مطرح شود.
استاد #حبشی
#قبل_از_ازدواج
#کلیپ_تصویری
@mojaradan
#زن_جذاب
🔹زنان خوش بین جذابند؛ جذاب بودن مهمتر از زیبا بودنست
یک زن جذاب با وجود جذابیت و ظاهری عالی
اگر غرغرو باشد
اگر عصبی باشد
اگر بهانه گیر باشد
اگر نسبت به مسائل بدبین و با نگاهی منفی بنگرد،
ارزشهای خود را نزد همسر به تدریج از دست خواهد داد.
زنان خوش بین جذابند؛ جذاب بودن مهمتر از زیبا بودنست
زیبایی عادی میشود؛ اما جذابیت عادی نمیشود
چرا که اولی در ظاهر و دومی در باطن است.
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خسرو شکیبایی حرف قشنگی میزنه؛
«عمر با ارزش ترین داراییِ آدمه.
اگه کسی برات وقت گذاشت، یعنی داره از ارزشمندترین و غیرقابل تکرارترین چیزی که داره، خرجت می کنه!
پس قدرشو بدون...!»
وقتی همه جوره داره سعی میکنه تو تک تک لحظات زندگیش باشی، وقتی داره تلاش میکنه که از روزش بهت بگه، بهت تکست بده، هر جوری شده حتی در حد چند دقیقه هم ببینتت، قدرشو بدون! اون داره با ارزش ترین قسمت زندگیشو برات میزاره..
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرگزها در زندگی و روابط🌹
🎙 #دڪتر_انوشه
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تلنگر
به کره مریخ هم که بروید و
دنیای جدیدی برای خود بسازید،
زندگیتان تغییری نخواهد کرد!
چون افکار شما همراهتان هستند،
این فکر شماست که نیازمند تغییر است.
@mojaradan
9.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 #کلیپ_تصویری| عوامل مؤثر در انتخاب همسر
✅ گفتگوی خواستگاری باید به گونه ای باشد که ما به شناخت برسیم ...😌
⁉️گفتگوی خواستگاری در فضای مجازی آری یا نه ؟!🤔
🎙حجت الاسلام #محسن_عباسی_ولدی
#قبل_از_ازدواج
#کلیپ
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت316 نادیا در حالی که دهانش را به گوشم چسبانده بود پچ پچ کرد. –من باهات مواف
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت317
چند روزی بود که پای ساره آسیب دیده بود و به مسجد رفتنش کار خیلی سختی شده بود. ولی مادربزرگ کوتاه نمیآمد، روز اولی که مچ پایش را دکتر آتل بست گفت که تا دو روز نباید پایش را تکان بدهد، ولی مادر بزرگ آژانس خبر کرد تا این دو قدم راه را ساره با ماشین برود و از مسجدش نیوفتد.
کنار ساره نشستم.
–میخوای اگه امروز پات درد میکنه زودتر بریم خونه؟
ساره دستی به پایش کشید و نگاهی به مادربزرگ انداخت.
مادربزرگ از ساره پرسید:
–مگه درد داری؟
ساره چیزی نگفت.
–میگم مادربزرگ نکنه درد داره روش نمیشه بگه.
مادربزرگ ابروهایش را بالا داد.
–نه، قرص مسکن خورده، چیزی نشده که یه کم مو برداشته، این فقط نمیخواد بمونه اینجا. دیروز میگفت یه تنبلی و کرختی میاد سراغم که میخوام زودتر برم خونه.
دستم را دور کمر ساره انداختم.
–همین که مثل روزهای اول مقاومت نمیکنه و راحت میاد مسجد خیلی خوبه.
کارم شده بود از صبح تا نزدیک غروب در مترو فروشندگی کردن و نزدیک غروب خسته و مانده خودم را به خانه رساندن و به مسجد رفتن.
گاهی آنقدر در مسجد مینشستم که همه میرفتن و خادم مسجد با خواهش مرا از آنجا بیرون میانداخت.
البته بیشتر وقتها ساره و مادر بزرگ همراهم بودند.
سه روزی میشد که علی به مسجد نیامده بود و من مثل اسفند روی آتش بودم.
قبل از این که نماز شروع شود چشم از در بر نمیداشتم و امیدوارانه منتظرش میماندم. ولی بعد از نماز حدس میزدم که دیگر نیاید برای همین وقتم را با قرآن خواندن و نماز قضا و دعا خواندن میگذراندم.
گاهی به سجده میرفتم آنقدر با خدا حرف میزدم و دعا میکردم که همانجا خوابم میبرد و با تکانهای مادربزرگ بیدار میشدم.
هر شب برای علی پیام میفرستادم و از دلتنگی و نگرانیام میگفتم.
تمام دلخوشیام به این بود که پیامهایم را میخواند همین باعث آرامشم میشد.
روی سکوی مترو ایستادم و همه جا را از نظر گذراندم.
لعیا خانم اجناسش را روی صندلی گذاشت.
–خدارو شکر امروز خوب فروش کردیما.
به ساعتم نگاه کردم.
–آره، من میخوام برم بالا مسجد، توام میای؟
–چرا تو چند وقته گیر دادی حتما نمازت رو تو مسجد بخونی؟ همین پایینم نماز خونه داره.
نگاهش کردم و لبخند پهنی زدم.
او هم لبخند زد.
–چیه؟ چرا اینطوری نگاه میکنی؟ نکنه از فرمایشات نامزدته.
نگاهم را به کولهام دادم و از روی صندلی کشیدمش.
–اگر دلیلش رو بگم قول میدی باور کنی؟
او هم اجناسش را که داخل ساک دستی بود، برداشت.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت318
–تو نگفته من باور کردم. چشمات دارن داد میزنن، من هنوز اسم نامزدت رو نیاوردم کلا از این رو به اون رو شدی.
سرم را پایین انداختم و هم قدمش شدم.
–چقدر خوشحالم که یکی اینقدر خوب من رو میفهمه، همیشه به خاطر دوست داشتنش سرزنش شدم که چرا خودت رو انداختی تو بدبختی،
نگاهم کرد.
–این رو شنیدی؟ آزادتر است هر آن که در بندتر است. گاهی تو بدبختی افتادن خودش یعنی خوشبختی.
–اهوم.
ساکش را در دستش جابه جا کرد.
–حالا اون چرا گفته حتما بری مسجد نماز بخونی؟ خیلی معتقده؟
–نه، اتفاقا خیلی معمولیه. اون میگه اعتقاد به خدا رو همه دارن، مهم اعتماد به خداست که شاید مسجد رفتن کمکمون کنه که اونو داشته باشیم.
سرش را پایین انداخت و پیش خودش گفت
–اعتماد به خدا.
آهی کشیدم.
–الان چند روزه ندیدمش، حتما میدونی الان چه حالی هستم. گاهی شبا تو مسجد سجده میرم و به بهانهی راز و نیاز اونقدر گریه میکنم که بیحال میشم.
از خدا میخوام هر جا هست سالم باشه.
سرش را تکان داد.
مگه میشه ندونم، همین که امید داری میبینیش خودش نعمت بزرگیه، دلتنگی من که تمومی نداره. چون امیدی به دیدنش ندارم شوهرم برای همیشه رفته.
با تاسف نگاهش کردم.
–واقعا چطور تحمل میکنی؟ خیلی باید سخت باشه.
پایش را روی پله برقی گذاشت و به طرفم برگشت.
–اولش خیلی سخت بود. ولی یه روز به خودم گفتم، مگه تو عاشقش نیستی؟ مگه دلتنگش نیستی؟ مگه نمیگی که شوهرم خیلی مهربون بود پس چرا عاشق اونی نیستی این عشق رو بهت داده، این مهربونی، این دلتنگی رو بهت داده.
خدا خودش این دلتنگی رو میندازه تو دل ما، میخواد بگه ببین یکیو گذاشتم سر راهت که هی بهت محبت کنه و توام هی دلتنگش بشی.
منم همینجوری دلتنگ تو میشم ای بندهی سر به هوای من، اصلا حواست به من و دلتنگیم هست؟
لعیا با چشمهای نمدارش نگاهم کرد.
–حالا من یه چیزی بگم تو باورت میشه؟
کوله پشتیام را روی دوشم انداختم.
–چی؟
–این که دلم واسه خدا میسوزه، بیچاره خیلی تلاش میکنه به ما بفهمونه موضوع چیه. ولی ماها خنگ تشریف داریم. اصلا دلتنگیش رو درک نمیکنیم. خیلی خودخواهیم. نمیدونم شاید یه عشق یک طرفه.
گنگ نگاهش کردم.
–یعنی الان من دلتنگ علی هستم، در اصل دلتنگ خدا هستم؟ چون خدا علی رو آفریده؟
حرفم را ادامه داد:
–و این که نامزدت جزیی از خداست و خدا دلش بیشتر برات تنگ میشه. ولی تو شاید اصلا حواست بهش نیست. ممکنه بعد از مرگمون تازه بفهمیم که خدا چقدر زیاد دوستمون داشته، مثل عشقهای افسانهایی که بعد از سالها طرف میفهمه معشوقش هم دوسش داشته.
داخل حیاط مسجد شدیم. گفتم:
–حالا منم دلم واسه خدا سوخت. چقدر خودخواه و طلبکارم.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´