#تست
#تست_روانشناسی
به اشکال زیر با دقت نگاه کنید یکی از آن ها را انتخاب کنید.
🔆A
🔅B
☀️C
🔆D
🔅E
🔆F
🔆G
🔅H
جواب تست را به آیدی زیر ارسال کنید
@mojaradan_bott
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ارسالی_از_کاربران
🔰 بخشی از کارگاه شرط و شروط
🔸بررسی عندالمطالبه و عندالاستطاعه
🤔قسمت بندی مهریه....(چهار قرن😅😂)
🎙دکتر ولایتی قاضی دادگاه تجدید نظر
(در اکثر مواقع مهریه های سنگین، هیچ وقت پرداخت نمیشه و نمی تواند جلوگیری از طلاق و... داشته باشه و باعث سردی زندگی میشه)
#ازدواج_الهی
#ازدواج_معامله_نیست
مجردان انقلابی
#تست #تست_روانشناسی به اشکال زیر با دقت نگاه کنید یکی از آن ها را انتخاب کنید. 🔆A 🔅B ☀️C 🔆D 🔅E 🔆F 🔆G
#جواب_تست من شکل A را انتخاب کردم. شما انرژی بالایی دارید به همین خاطر اکثر اقات آمادگی لازم جهت رو به رو شدن با چالش های جدید را دارید. همچنین همیشه شکر گزار نعمت ها و امکاناتی هستید که خداوند متعال به شما داده است.
من شکل B را انتخاب کردم.شما فردی مستعد و توانا هستید و اغلب اوقات برای یاری رساندن به دیگران آماده باش هستید. در حقیقت کمک رسانی برای شما بهترین لذت دنیا تلقی می شود. از سوی دیگر باید اشاره کرد که گرچه شما فردی حامی هستید اما توانایی لازم برای ابراز احساسات را ندارید.
من شکل C را انتخاب کردم.از آنجایی که شما فردی هیجانی و شادابی هستید، اگر بر سر راه اهدافتان موانعی ایجاد شود ناامید نمی شوید و سعی می کنید از آن ها به عنوان وسیله ای برای افزایش توانایی های تان استفاده کنید. از سوی دیگر باید گفت شما فردی انتقادپذیر و قابل اعتماد برای اطرافیان تان می باشید.
من شکل D را انتخاب کردم.شما شخصیتی حامی و مثبت نگر هستید به همین خاطر اکثر اوفات بدنبال بهبود عملکرد خودتان هستید و سعی می کنید که به سادگی ناامید نشوید و مستقل عمل کنید.
من شکل E را انتخاب کردم.شخصیت شما ترکیبی از افراد درون گرا و برون گرا می باشد یعنی از سویی بسیار صادق و ساده هستید و از سوی دیگر بسیار اجتماعی می باشید. گرچه دوستان زیادی دارید اما با این حال زیرکانه مراقب هستید که مبادا از مهربانی شما سوءاستفاده کنند.
من شکل F را انتخاب کردم.شما فردی کنجکاو، صادق و باهوش می باشید و از سوی دیگر به افرادی که با شما در آراء مخالف هستند احترام می گذارید. در نهایت باید گفت شما به دنیا آمده اید تا اطرافیان تان را حمایت کنید.
من شکل G را انتخاب کردم.شما فردی علاقه مند به ایجاد اهداف بزرگ در زندگی می باشید. به همین خاطر همیشه در چشم اطرافیان تان فردی قوی و مثبت به نظر می رسید.
من شکل H را انتخاب کردم.شما فردی دقیق، مودب، پخته و صبور هستید به همین خاطر اکثر مواقع در انجام کارهایتان به جزئیات توجه زیادی دارید. از سوی دیگر گرچه فردی احساساتی هستید ولی در تصمیم گیری های تان بر عقل تکیه می کنید.
@mojaradan
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸 شکسته_هایم_بعد_تو از روزی که رفتی 🇮🇷قسمت ۳ و ۴ زهرا خانم هم به سمت آیه برگشت: _روزی که با
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شکسته_هایم_بعد_تو
قسمت ۵ و ۶
محمد به جمعشان پیوست:
_والا منم از این حساب نمیبرم دیگه، آخه برادر من، یه کم مرد باش!
سایه به شوخی ابرو در هم کشید:
_خوبه مثل تو ریلکس باشه که روز عروسی هم برای خودت رفته بودی بیمارستان؟
صدای خنده بلند شد و محمد پاسخ داد:
_اول اینکه ریلکس نه و آروم، فارسی را پاس بدار عزیزجان؛ دوم هم اینکه خب مریضم حالش بد شد، نمیشد که نرم!
ارمیا به شانه ی محمد زد و گفت:
_تو که راست میگی، خدا نکنه برای من پیش بیاد که من مثل تو نمیتونم به موقع برگردم؛ من احضار بشم برگشتم با خداست!
همان دم بود که در محضر گشوده شد و زینب به سمتش دوید و صدایش کرد:
_بابا جونم!
ارمیا روی پا نشست و آغوشش را برای دخترکش گشود.
"آه که دخترکش چقدر زیبا شده بود در آن لباس عروس!"
ارمیا: _چقدر خوشگل شدی تو عزیزم!
زینب صورت ارمیا را بوسید و دستش را دور گردنش حلقه کرد:
_خوشگله بابایی؟
ارمیا: _ماه شدی عزیز بابا!
صدای سلام حاج علی که شنیده شد، ارمیا همانطور که زینب در آغوشش بود بلند شد و به سمتشان رفت. با حاج علی سلام علیک و روبوسی کرد و به زهرا خانم سلام و خوش آمد گفت.
آیه که از در وارد شد ارمیا عطر حضورش را نفس کشید و قلبش آرام شد. زیرلب زمزمه کرد:
" خدایا شکرت! "
سلام کرد و آیه همانگونه سر به زیر جوابش را داد. ارمیا اصلا شک
داشت که آیه تاکنون درست و حسابی چهرهاش را دیده باشد.
چیزی در دلش سر ناسازگاری داشت.
از یکسو از اینهمه عشق و وفاداری آیه به
سیدمهدی لذت میبرد و از سوی دیگر دلش کمی حسودی میکرد و آیه را برای خودش میخواست!
سر سفرهی عقد نشستند.
زینب هنوز هم در آغوش ارمیا بود؛ هرچه
کردند، از پدر جدا نمیشد. ارمیا هم خوشحال بود... الاقل زینب با تمام وجود دوستش داشت؛ کاش آیه هم اندکی، فقط اندکی... آه از سینهاش بیرون آمد. میدانست هنوز خیلی زود است...
خیلی زود! برای آیهاش باز هم باید صبر میکرد!
آیه در آینه به خود نگاه کرد.
فخرالسادات چادر مشکیاش را برداشته بود و چادر زیبایی با گلهای سبز، بر سرش کشیده بود. ترکیب آن با روسری سبزرنگش زیبا بود. ارمیا را هم در آینه میدید! کت و شلوار مشکی رنگش با آن پیراهن سفید و زینبی که حتی دستش را از دور گردنش بار نمیکرد.
به سمت زینب برگشت و خطاب قرارش داد:
_زینب مامان، عزیزم!
زینب نگاهش را به مادر دوخت؛ آیه لبخندی زد:
_برو پیش عمو محمد، باشه مامان؟ عمو رو اذیت نکن، گردنش درد میگیره!
ارمیا ابرو در هم کشید و سرش را به جهت مخالف آیه گرداند :
"چه اصراری داری که عمویش باشم؟ چرا پدر بودنم را قبول نمیکنی؟"
زینب اعتراض کرد:
_عمو نه مامان؛ بابایی!
دل ارمیا آرام گرفت. زینب هنوز دوستش دارد!
ارمیا به دفاع از زینب برخاست:
_من راحتم، دخترمو اذیت نکنید! نمیدونم با اینکه گفتید این رو باید زینب قبول میکرد و قبول کرده اما هنوز بهش میگید بهم بگه عمو، لطفا اذیتمون نکنید!
صدای عاقد مانع از جواب دادن آیه به حرفهای ارمیا شد.
عاقد: ان نکاح و سنتی...
عاقد که شروع کرد،
رها و سایه پارچه را بالای سر عروس و داماد گرفتند و محمد خودش قند را برداشت و بالای سرشان شروع به ساییدن کرد، آخر هم برادر داماد بود و هم برادر عروس و هم عموی کودکشان!
آیه دستش را از زیر روسریاش رد کرده و پلاک درون گردنش را لمس کرد:
"کجایی مرد من! دلم تنگ است برایت!میدانم بله را که بگویم، از تو دور میشوم، دیگر چگونه تو را بخواهم؟ چگونه عاشقانههایت را مرور کنم؟ چرا مرا از خود دور میکنی؟ مگر نمیدانی خاطراتت مرا زنده نگه داشته است؟"
صدای سایه بلند شد:
_عروس خانم زیرلفظی میخواد!
ِرنگ از رخ ارمیا رفت...
زیر لفظی دیگر چه بود؟ ارمیایی که هیچگاه در جشن عقد و عروسی نرفته بود و مادری نداشت که یادش دهد! لب به دندان گرفت که فخرالسادات به سمتشان آمد و بستهای را در دست آیه گذاشت؛
نگاهش را به ارمیا دوخت و لب زد:
_من حواسم هست پسرم!
ارمیا به اینهمه مادرانه با تمام وجود لبخند زد و همانگونه لب زد:
_نوکرتم به خدا!
فخرالسادات گونهی آیه را بوسید و زیر گوشش گفت:
_پسرم منتظرته، منتظرش نذار!
آیه قرآن را بست و بوسید و آرام گفت:
_با اجازهی مولایم صاحبالزمان عجل الله و خانم حضرت زینب و مقام معظم رهبری، همهی بزرگترها و شهید سرهنگ سید مهدی علوی... بله...
صدای صلوات بلند شد.
آیه نگاهش مات آینه بود. سیدمهدی را از آینه میدید که با لبخند نگاهش میکند. صدای تبریک می آمد اما آیه هنوز مات لبخند سیدمهدی بود.
رها بود که او صدایش زد و نگاهش از نگاه
سیدمهدی جدا شد:
_حالا وقت....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شکسته_هایم_بعد_تو
قسمت ۷ و ۸
رها بود که او صدایش زد و نگاهش از نگاه
سید مهدی جدا شد:
_حالا وقت حلقههاست.
صدرا در کنار ارمیا ایستاده بود،
و جعبهی حلقه را برایش نگه داشته بود. ارمیا حلقه را درآورد و در دست گرفت.حلقهی سادهای بود.
رها به شانهی آیه زد ،
و به او اشاره کرد دستش را بالا بیاورد؛ دست چپش را که بالا آورد، حلقهی زیبای سیدمهدی در دستش برق میزد...
نگاهها لرزید.
اشک در چشمان همه هویدا شد.خدایا... کجایی؟! یک دل اینجا شکسته است، خبرش را داری؟!
ارمیا نگاه از آن حلقهی زیبا گرفت.
این حلقه کجا و آن حلقه کجا؟! دستش روی پایش افتاد. بغضش را با آب دهانش فرو داد و حلقه را به داخل جعبه برگرداند و گفت:
_باشه برای بعد!
آیه بغض صدایش را شنید. لرزش داشت صدای مردی که همسرش بود...آیه دست برد تا حلقه را از دستش درآورد ...
که صدای ارمیا مانع شد:
_لازم نیست، باشه هر وقت آمادگیشو داشتید و من تونستم براتون بهترشو بگیرم!
"به چه فکر میکنی مرد؟ چه
خیالی در سرت آمده که اینگونه با بغض حرف میزنی؟ "
آیه: _ببخشید یادم رفت درش بیارم، الان درمیارم!
دوباره دست برد که درآورد که ارمیا نگاهش را برای اولینبار به چشمان آیه دوخت:
_نکن... با من این کارو نکن! حقوقمو که ریختن، برات بهترشو میخرم، یه کم فرصت بده! اون ماه اتفاقی افتاد که تمام پساندازم رفت، بهم فرصت بده، برات کم نمیذارم!
آیه بغض چشمان ارمیا را میدید:
_فکرش رو نکن؛ همین خوب و قشنگه!
حلقهی سیدمهدی را از دستش درآورد و نگاهش کرد:
_این رو میذارم کنار برای زینب!
حلقه را به دست فخرالسادات داد:
_برای زینب نگه میدارید؟
فخرالسادات با لبخند سر تکان داد و حلقهی پسرش را از عروسش گرفت.
آیه دستش را مقابل ارمیا گرفت و منتظر ماند. سکوت سنگین بود... همه بغض داشتند.
ارمیا دوباره دست برد و حلقه را برداشت. آن را بین دو انگشت شست و اشارهی دستانش گرفت. دست چپش را برای گرفتن دست آیه پیش برد که دست آیه لرزید و کمی عقب رفت. ارمیا چشمانش را بست و نفس گرفت...
زینب با مهدی در حال جمع کردن سکههایی بودند که زهراخانم بر سر عروس و داماد ریخته بود. صدای خندهشان میآمد.
به صدای خندهی زینب گوش داد و دلش را آرام کرد. الان دیگر او مرد آیه بود. پدر زینب بود، اما برای آیه زود بود، باید فرصت میداد!
نفس گرفت و دست چپش را عقب کشید. با احتیاط حلقه را در دست آیه کرد بدون هیچ برخوردی میان دستانشان.
آیه لب گزید....
میدانست ارمیا را ناراحت کرده!
میدانست غرور مردش شکسته شد میان آنهمه نگاه؛ اما مگر دست خودش بود؟هنوز دستان سیدمهدی در یادش بود!
"خدایا چه کنم؟!"
رها جعبهی حلقه را به سمت آیه گرفت. انگشتر عقیق در آن میدرخشید. حلقه را که برداشت، بوسید و با لبخند به آن نگاه کرد. بعد نگاهش را به ارمیا دوخت و گفت:
_حلقهی سیدمهدیه؛ بعد از شهادتش یه پلاک و این انگشتر و قرآنش رو برام آوردن، خیلی برام عزیزه؛ اگه دوست ندارید، یکی دیگه براتون میگیرم!
ارمیا لبخندش را به چهرهی آیه پاشید:
_هر چیزی که مربوط به سیدمهدی باشه برای شما خیلی عزیزه، همین که منو در این حد دونستید که این رو به دستم بسپرید، برای من دنیا دنیا ارزش داره!
آیه نگاهش را به زمین دوخت:
_من زن و دختر سیدمهدی رو هم به دست شما سپردم!
چیز شیرینی در تمام وجود ارمیا جریان پیدا کرد:
_تمام سعیمو میکنم که امانتدار خوبی باشم!
دستش را به سمت آیه گرفت و آیه آرام انگشتر را به انگشتش کرد. سایه که ظرف عسل را برداشت، نگاه آیه هراسید و لب به دندان گرفت.
ارمیا مداخله کرد:
_محمد جان، داداش من بیا این خانومتو ببر؛ خب زنم از خجالت آب شد، این کارا چیه؟
آیه لبخند شرمگینی زد و نگاهش را به زمین دوخته نگاه داشت.
محبوبه خانم دخالت کرد:
_شگون داره! بذارید دهن هم که زندگیتون شیرین بشه!
زهرا خانم هم تایید کرد و فخرالسادات عسل را از دست عروس کوچکش گرفت و مقابل ارمیا نگه داشت.
اجبار سخت اما شیرینی بود....
خودش هم دلش میخواست اما این نگاه و ترس آیه را دوست نداشت. نگاهش که به زینب افتاد لبخند زد:
_زینبم، عزیزم بیا پیش بابا!
زینب با لبخند به سمت ارمیا آمد.
ارمیا ظرف عسل را از دست فخرالسادات گرفت و به دست زینب داد. زیر گوشش چیزی گفت و زینب سری به تایید تکان داد. انگشتش را به داخل ظرف عسل کرد،
و به سمت دهان مادرش برد. آیه نگاهش بغض گرفت...
دهان گشود و شیرینی عسل را با انگشتان دخترکش به جان گرفت و بعد پشت دستان کوچک دخترش را بوسید.
زینب دوباره انگشت به درون ظرف عسل برد...
نویسنده؛ سَنیه منصوری
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞#کلیپ_تصویری | نقشه «حجاب ممنوع»
🍃روایت جالب مقام معظم رهبری از ماجرای کشف حجاب در دوران رضاخان پهلوی
📛 وقتی چهرههای فرهنگی به دین و مردم خیانت میکنند.
🌷۱۷ دی ماه، سالروز اجرای طرح استعماری حذف حجاب توسط رضاخان
#لبیک_یا_خامنهای
@mojaradan
اینعکسبرامآشناستوتویگوشماینصدامیپیچه:
-زهرا؟!
انا علی😭😭😭😭😭
الهی کسی داغ💔همسر نبینه!
به یاد گریه های علی بر سر چاه...
#کرمان_تسلیت
#ایران_تسلیت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
••|📨📍|••
-بدونشرح(:
🚦•••|↫ #حرفحسآب
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️«مریم سلطانینژاد» یکی از کودکان شهید حادثه تروریستی کرمان که قبل از شهادتش اینگونه وصیت نامه حاج قاسم را میخواند
💔 #ایران_تسلیت
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نشنیده کسے حرفے از این جالب تر
زهرا به علے است از علے طالب تر
هرچند علے کسے به جز فاطمه نیست
#زهراست علے ابن ابے طالب تر ...
#علے_ولے_الله💚
#سیدة_نساء_العالمین🌷
#شبتون_علوی_فاطمی💚
#پایان_فعالیت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#قرار_عاشقی
#سلام_اربابم_حسین
داده آرامش بہ قلبم ذڪرِ زیباے حسین
در دلم هرگز نمےگیرد کسے جاے حسین
در گلو عمریست جا خوش ڪرده آواے حسین
میشود خوشبخت آنڪه پیر شد پاے حسین...
السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین علیه السلام .
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
#السلام_ایها_الغریب
#سلام_مهدی_جانم
❄️سرد است تمام کوچه هامان برگرد
گرمـای پس از شب زمستان برگرد...
❄️گلـدانِ لب پنجـره ام خشکیـده
ای رحمـت قطـره های باران برگرد...
❄️حالا که فضای روزگـارم تار است
خورشـید همیشگی و تابان برگرد...
#سلامجانجهانم✨
#امام_زمان ♥
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🟣🟣🟣 سؤال شما 🟣🟣🟣
شما میگید: «قبل از ازدواج، نسبت به یکدیگه شناخت پیدا کنید»؛ ولی از اون طرف هم میگید: «با نامحرم حرف نزنید». پس به نظر شما، شناخت از کجا به دست میاد؟
🟣🟣🟣🟣🟣🟣🟣🟣🟣🟣
🟠 قسمت اول: شناخت عمومی و شناخت خصوصی
🔶🔸شناخت عمومی، به معنای شناخت روحیّات جنس مکمّل هست. خانما باید با روحیّات عمومی مردا آشنا باشن و مردا هم باید با روحیّات عمومی خانما، آشنا باشن. ولی فراتر از شناخت عمومی، شناخت خاص هم باید باشه. یعنی روحیّات و خلقیّات خاصّ کسی که میخوایم با اون ازدواج کنیم.👌
🔶🔸برای شناخت عمومی خانما، گفتگو با مادر و خواهر و خاله، راه خوبیه. گفتگو با پدر، برادر، عمو یا دایی هم راه خوبی برا شناختن مرداست. البتّه صحبت کردن با مشاوری که با مبانیِ دینی، انسان رو شناخته، راه خیلی خوبیه.✔️
⬅️ راه به دست آوردن شناخت خصوصی رو تو پست هفته آینده بخونید...
#از_نو_با_تو
#نقطه_نه_علامت_سؤال
#راهکارهای_پیشگیری_از_طلاق
#محسن_عباسی_ولدی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
44.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
1🎭 سریال: #آقازاده
🏅 #ژانر : اجتماعی / درام
#پایان_قسمت_بیست_هشتم
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مستقل_شدن
با باباش سر پول تو جیبیش به توافق نرسیده قرار شده مستقل باشه
@mojaradan
4_5825507015375458709.mp3
4.48M
🎙 #فایل_صوتی
👤 استاد #سیفی_کار
📝 اولویت بندی در زندگی زناشویی در دوران عقد و پس از عقد
#پس_از_ازدواج
#فایل_صوتی
@mojaradan
🌱چرا بعضی زوج ها با وجود علاقه زیاد به یکدیگر تصمیم به جدایی می گیرند؟
۱- نشانه های ناسازگاری را در ابتدای رابطه نادیده می گیرند
هر چیزی که شما در ابتدای رابطه ی خود با یکدیگر درباره ی آن مشاجره کنید احتمالاً در تمام سال های بعدی هم موضوع مشاجرات خواهد بود، چون شخصیت آدم ها تغییر چندانی نمی کند.
۲- درباره موضوعات مهمی همچون مسائل مالی یا فرزند با یکدیگر اختلاف دارند
۳- به یکدیگر در رسیدن به اهداف شان کمک نمی کنند
۶- نمی تواند با یکدیگر راحت و صریح درباره ی خودشان صحبت کنند
برای مثال، افراد برونگراتر ممکن است بیشتر از دورنگراها با صحبت از جزئیات زندگی خود راحت باشند.
به علاوه ممکن است بعضی زودتر تمایل به داشتن صحبت های راحت و بی پرده درباره ی خود با دیگران پیدا کنند و بعضی دیرتر.
اگر در رابطه عاطفی خود احساس می کنید که تمایلی ندارید اطلاعات بیشتری درباره ی خودتان دهید، ممکن است به این دلیل باشد که شریک عاطفی تان فرد مناسبی برای شما نیست.
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#عشق_عشقی_که....
منتظر کسی باش
که حتی اگر در ساده ترین لباس بودی
حاضر باشد تو را
به همه ی دنیا نشان دهد
و بگوید
این دنیای من است...
🎙 #دڪتر_انوشه
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
من اومدم✌
یه سوال؛ فرض کنین رفتین خونه مادرشوهر جان و یه چیزی گفتن که ناراحت شدین؛ همسرتونم که انگار نه انگار؛ حالا چه جوری باید بگین که زیرکانه و البته اثرگذار باشه؟
بهش فکر کنین و بعد؛ ببینین توی فیلم در پناه تو چه اتفاقی افتاد و اشکالاتشون چی بود🎬
.
🎬چه جوری حرف بزنم که بتونم ناراحتیامو بگم و درکم کنه و فضای حرف زدن توی خونه هامون بیاد؟
ببین توی این تکه از فیلم «در پناه تو» چقدر مریم (همون لعیا زنگنه) و رامین اشتباه می کنن. با مثال اشتباه هاشونو برات گفتم🌱
#تحلیل_فیلم
@mojaradan
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 شکسته_هایم_بعد_تو قسمت ۷ و ۸ رها بود که او صدایش زد و نگاهش از نگاه سید مهدی جدا شد: _حال
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شکسته_هایم_بعد_تو
قسمت ۹ و ۱۰
زینب دوباره انگشت به درون ظرف عسل برد و آن را به سمت دهان ارمیا برد... ارمیا دهان باز کرد و شیرینترین عسل دنیا را
در کام گرفت و همانجایی را بوسه زد که آیه بوسیده بود.
یوسف خندهای سر داد:
_خوب از زیرش در رفتینا، خداییش چطور این فکر به سرتون زد؟
ارمیا: _دست کم گرفتیا، ما خودمون فرماندهی عملیاتیما! رکب نمیخورم، دست کم گرفتی داداش؟
مسیح همانطور که عکس میگرفت:
_خدا به داد زنداداش برسه، زنداداش حواست بهش باشه!
رها صورت آیه را بوسید:
_نگران آیه نباشید که خودش یه پا چیریک شده! خدا به داد داداش شما برسه، این آیه خانوم رو من میشناسم! با یه اشاره داداش شما کل
نقشههاش رو عوض کرد، اونم تو چند ثانیه!
صدرا دستش را روی شانهی رها گذاشت و به سمت خود کشید:
_پس بیا اینور که بدآموزی داره آیه خانم!، من زندگیمو دوست دارم.
همه تبریک میگفتند و شوخی و خندهها به راه بود. از پلههای محضر پایین آمدند و آیه همانطور که زینب دست او و ارمیا را میکشید با رها صحبت میکرد.
ارمیا متوجه شد که آیه کلافه شده است. زینب را بغل کرد و به سمت آیه رفت:
_چیزی شده؟
آیه چادرش را مرتب کرد و گفت:
_نه چیزی نیست، به آقا یوسف و آقا مسیح بگید برای ناهار بیان خونه؛ مثل اینکه تدارک دیدن برای ناهار!
ارمیا سری تکان داد و از آنها دور شد، میدانست که کلافگی آیه برای چیز دیگریست اما کاری از دستش برنمیآمد، آیه نمیخواست بگوید.
همه میخواستند سوار ماشینها شوند که محمد به سمت ارمیا رفت و کلید ماشینش را در دستش گذاشت:
_موتورتو بده من، تو با خانومت با ماشین من برید!
ارمیا شرمنده سرش را پایین انداخت.
محمد دست روی شانهاش گذاشت:
_سرتو بالا بگیر! این چه کاریه؟ باهات تعارف ندارم، تو عین مهدیای برام!
ارمیا لبخند دردناکی زد:
_شرمندهتم به خدا!
محمد ابرو در هم کشید:
_این حرفا رو نزن، برو زودتر تا این زنداداش فراری من فرار نکرده!
ارمیا نفس عمیقی کشید و با افسوس گفت:
_هنوز ازم فراریه، خجالت نیست، میفهمم که به خاطر زینب راضی شده، اما همینم خداروشکر!
کلید موتور را در دست محمد گذاشت و تشکر کرد. در را که برای آیه باز کرد با شرمندگی گفت:
_به خدا شرمندهام! تو همه چیز داری و من هیچ چیزی ندارم به پات بریزم!
آیه هیچ نداشت که بگوید.
سوار ماشین محمد شد؛ انتخاب سیدمهدی بود دیگر!
تمام مسیر را آیه سکوت کرده بود.
ارمیا چندبار خواست صحبت کند که پشیمان شد. آیه نگاهش را به خیابان دوخته بود. آخر تمام این خیابانها از او خاطره داشتند. از مردی که رفت و زنش شرمندهی تمام خاطرات شد.
قطره اشکی بر گونهاش افتاد. دستش را روی پلاک در گردنش گذاشت.
"کجایی مرد؟ زنت نفس کم دارد! زنت زیر بار این زندگی کمر خم کرده است. کجایی مرد؟ کجایی تمام زندگیام؟ کجایی که همسرت دیگر نای زندگی ندارد؛ کاش من به جای تو رفته بودم! کاش من رفته بودم و تو زندگی میکردی! آخر خودم هم به خودم حق نمیدهم که دوباره ازدواج کنم! اگر دخترکت بزرگ شود و بگوید :
"من بچه بودم! تو چرا پذیرفتی؟" چه پاسخش دهم؟ خودم هم خودم را مُحِق نمیدانم، پس چگونه دفاع کنم از این کارم؟"
ارمیا ماشین را مقابل خانه متوقف کرد ،
و نگاهی به صورت خیس از اشک همسرش انداخت.
"گریه نکن بانو! گریه نکن جان من! گریه نکن که اشکهایت دلم را میسوزاند! گریه نکن! من آنقدرها هم بد نیستم!"
ارمیا پیاده شد و در را برای آیه باز کرد.
آیه که از ماشین خارج شد، ارمیا سرش را پایین انداخت و آرام، طوری که آیه تنها بشنود گفت:
_من نمیخوام شما اینطور باشید، اگه هنوز نتونستید قبول کنید، من میرم تا شما آماده بشید! میرم که حضورم اذیتتون نکنه، من اومدم که دیگه اشک رو صورتتون نریزه! نه اینکه خودم باعث ریختن اون اشکا بشم؛ میرم تا شما با این عقد کنار بیاید! حالا هم لطفا اشکاتونو پاک کنید که بریم پیش بقیه، منتظرن؛ بذارید فکر کنن همه چیز خوبه!
آیه سکوت کرده بود؛
شاید همه گاهی که میشکنند، سکوت را دوست داشته باشند،
شاید بعضی حرفها را نتوان گفت،
شاید گاهی نیاز است کسی را داشته باشیم که از ما دفاع کند؛
شاید چیزی در این زندگی کم داشته باشیم... چیزی شبیه مدافع! شبیه همان مدافعان سبزپوشی که اسلحه در دست دارند... کمی شبیه سیدمهدی! کسی که غیرتی شود و نعرهی «هَل مِن مبارز» گوید. کسی که شاید شما او را بشناسید یا شاید نه،
مثل رهگذری که به فریاد دردمند بیدفاعی میرسد!
گاهی همهی ما کسی را میخواهیم شبیه به کوه باشد، شبیه دریایی طوفانی؛ برایمان
غیرتی شود! جای ما حرف بزند، جای ما....
نویسنده؛ سَنیه منصوری
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شکسته_هایم_بعد_تو
قسمت ۱۱ و ۱۲
کسی را میخواهیم شبیه به کوه باشد، شبیه دریایی طوفانی؛ برایمان غیرتی شود! جای ما حرف بزند، جای ما اشک بریزد! کسی که شانه شود برای بغضهایمان! عصای دستمان باشد،
گاهی مقابلمان بایستد و فریاد بزند که بیدار شو... که دنیا در انتظار تو نمیماند! گاهی کسی را میخواهیم که برایمان دل بسوزاند و بگذارد زانوی غم بغل گرفته و برای خودمان مرثیه بخوانیم! بالای قبر آرزوهایمان مراسم بگیریم و با هم اشک بریزیم و از روزهایی که بودند بگوییم.
ناهار را که خوردند،
صدرا با همدستی محمد و یوسف و مسیح، شیطنت کرده و دبهای آوردند و بزن و برقصی راه انداختند. بیشتر شبیه به مسخرهبازی بود و خندهی حاج علی هم بلند شده بود.
زینب هم با آن لباس عروسش دست میزد و برای خودش باال و پایین میپرید. مهدی
فقط در آغوش رها با تعجب نگاه میکرد ،
که صدرا او را از رها گرفت و با خنده گفت:
_بچه تو به کی رفتی آخه؟! یه کم از من یاد بگیر، مظلوم باشی که کلاهت
پس معرکه است!
آیه در افکار خود غرق بود.
ارمیا به ظاهر لبخند میزد اما تمام حواسش به حواس آیه بود که هر جایی بود جز اینجا؛ شاید جایی نزدیک گلزار شهدای شهر قم بود که این سر و صدا هم او را هوشیار نمیکرد.
تلفنش را برداشت ،
و به حیاط کوچک خانهی محبوبه خانم رفت. همیشه وقتی همه دور هم جمع میشدند، به خانهی محبوبه خانم میآمدند که بزرگتر بود.
این خواستهی خود محبوبه خانم بود!
او هم گاهی دلش صدای شادی و خنده میخواست، بزرگتر بودن خانه تنها بهانه بود!
ارمیا چند تماس گرفت و بعد به داخل خانه آمد، صدایش را صاف کرد و گفت:
_ببخشید میشه چند لحظه به من گوش کنید؟
همه به ارمیا نگاه کردند. ارمیا لبش را تر کرد:
_راستش من باید برم سرکار، کار مهمیه!شرمندهی شما و آیه خانم، به محض اینکه اوضاع رو به راه بشه، برگشتم!
صدای اعتراض بلند شد.
مسیح اخم کرد و گوشی تلفنش را برداشت و پیامی فرستاد... جوابش را که دید به پهلوی یوسف زد و پیام را نشانش داد،
آخر چرا؟!
ارمیا مقابل آیه روی زمین زانو زد که آیه خودش را کمی جمع تر کرد. ارمیا چشمانش را با درد بست و گفت:
_دارم میرم که اینقدر ناراحت نباشی! هر وقت آماده شدی بهم بگو بیام، حتی اگه بازم سه سال طول بکشه!
آیه، بهت زده به ارمیا نگاه کرد، مگر میشود؟!
ارمیا بلند شد و به سمت حاج علی رفت او را در آغوش گرفت و گفت:
_شرمنده بابا، زنم دستت امانت که برم و بیام؛ من قسم خوردم که اولویت برام کشورم و دینمه، بابا مواظب امانتیم باش
حاج علی چندبار به پشت شانهی ارمیا زد و گفت:
_برو خیالت راحت!
ارمیا رفت؛ زینب گریه کرد...
یوسف و مسیح با ابروهای گره کرده دقایقی نشستند و زود بلند شدند و خداحافظی کردند.
صدرا کلافه بود. از مسیح شنیده بود که ارمیا خودش، خود را فراخوانده و رفته است. شنیده بود که قرار است فردا با اعزامیها به سوریه برود. کسی که چند روز پیش برگشته است، امروز عقد کرده، خودش را دوباره عازم کرده!
میدانست هرچه هست مربوط به آیه است؛ شاید همه میدانستند که ارمیا خودش به خاطر آیه رفته است. این از نگاه گریزان همه پیدا بود.
***
چهل روز است که ارمیا رفته است...
چهل روز است که زینب با گریه میخوابد...
چهل روز است رها سر سنگین شده است...
چهل روز است سید مهدی در خوابش میآید و با ناراحتی از او رو برمیگرداند و زمزمه میکند:
🕊_منو شرمنده کردی آیه!
چهل روز است مسیح و یوسف نیامدهاند و خبری از ارمیا نیست...
چهل روز است که آیه همسر شده و از همسرش خبری نیست...
چهل روز است که دلش خوش است که بیخبری خوش خبری است...
چهل روز است که صدای خندههای کودکانهی زینب در خانه نمیپیچد؛
چهل روز است که آیه تقاص پس میدهد... تقاص دل شکستهی ارمیایی که یتیم بود و در یتیمخانه بزرگ شد و تمام آرزویش داشتن یک خانواده بود.
تقاص دل یتیم زینب بود... دل کودکی که پدر میخواست، کودکی که فقط سهمش
از پدر یک سنگ قبر بود...
چهل روز است که با ترس از خواب میپرد و پدر میخواهد!
دلش کمی زندگی میخواست، کمی خواب آرام برای دخترکش... کمی صدای خنده، کمی...
صدای زنگ خانه بلند شد. زینب از خواب پرید و صدا زد:
_بابا... بابا!
قبل از اینکه آیه بلند شود، به سمت آیفون رفت و در را باز کرد و به سمت در خانه رفت و آن را گشود و از پلهها به پایین دوید.
آیه هیچوقت نفهمید ،
که زینب چگونه میفهمد که ارمیا پشت در است؟ شاید همانطور که خودش همیشه میفهمید که سیدمهدی پشت در است! این را فقط خدا میداند...
ارمیا با لباسهای سبزش، با آن کلاه کج روی سرش، با زینبی....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
پدرش میگفـت:
«فائزه خیلی دوست داشت بیاید
مشهد و بنا بر این بود که بعد از
سفر کرمان، با خانواده مشرف شویم
خدمتِ امامرضا علیهالسلام.
شهیدۀ عزیز ما
آرزو داشتی که #معلم شوی
و روزی برای دانش آموزانت از حقیقتها بگویی.
و چقدر زود به خواستهات رسیدی.
خدا تو را مبعوث کرد تا با شهادتت معلمِ دلهای آزاده شوی.
عزیز ما، روز شهادت سردار دلها،
چه عارفانه، معلم دلهای ما شدی...
سفربخیر جوانی که شدی عاقبت بخیر❤️
شهادتت مبارک.
#شهیده_فائزه_رحیمی
#فرشته_حجاب
#کرمان
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پویانمایی
«اذانی به درخواست حاج قاسم»
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌چند راه کار برای کنترل #شهوت بدون سرکوب کردن غریزه جنسی
#شهوت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´