💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂
♡﷽♡
#معجزه
#قسمت_22
چراغ رو هم روشن نکردم ... فضای خونه از نور بیرون، اونقدر روشن بود که بتونم جلوی پام رو ببینم ... کتم رو پرت کردم یه گوشه و ... بدون عوض کردن لباسم ... همون طوری روی تخت ولو شدم ...
چقدر همه جا ساکت بود ...
موبایلم رو از توی جیب شلوارم در آوردم ... برای چند لحظه به صفحه اش خیره شدم ... ساعت 10:26 شب ...
بوق های آزاد ....و بعد تلفنش رو خاموش کرد ... چقدر خونه بدون آنجلا ساکت بود ... انگار یه چیز بزرگی کم داشت ... دقیقا از روزی که برگشتم ... و اون، با گذاشتن یه یادداشت ساده ... به زندگی چند ساله مون خاتمه داده بود ...
"دیگه نمی تونم این وضع رو تحمل کنم ... دنبالم نگرد ... خداحافظ توماس" ...
چشم هام رو بستم هر چند با همه وجود دلم می خواست برم بار ... یا حتی شده چند تا بطری از مغازه بخرم ... اما رئیس تهدیدم کرد اگر یه بار دیگه توی اون وضع پام رو بزارم توی اداره ... معلق میشم ... و دوباره باید برم پیش روان شناس پلیس ... برای من دومی از اولی هم وحشتناک تر بود ...
یه ساعت دیگه هم توی همون وضع ... مغزم بیخیال نمی شد ... هنوز داشت روی تمام حرف ها و اتفاقات اون روز کار می کرد ... بدجور کلافه شده بودم ...
- تو یه عوضی هستی توماس ... یه عوضی تمام عیار ...
عوضی صفت پدرم بود ... کلمه ای که سال ها به جای کلمه پدر، ازش استفاده می کردم ... خودخواه ... مستبد ... خودرای ... دیکتاتور ... عوضی ...
هیچ وقت باهام مثل بچه اش برخورد نکرد ... همیشه واسش یه زیردست بودم ... زیردستی که چون کوچک تر و ضعیف تر بود، حق کوچک ترین اظهار نظری رو نداشت ... همیشه باید توی هر چیزی فقط اطاعت می کرد ...
- بله قربان ...
و این دو کلمه، تنها کلماتی بود که سال ها در جواب تک تک فرمان هاش از دهنم خارج می شد ... بله قربان ...
امشب، کوین این کلمه رو توی روی خودم بهم گفت ... عوضی ...
حداقل ... من هنوز از اون بهتر بودم ... هیچ وقت، هیچ کس جرات نکرد این رو توی صورتش بهش بگه ... اونقدر از اون بهتر بودم که آنجلا ... زمانی ولم کرد که پای یه بچه وسط نبود ... نه مثل مادرم که با وجود داشتن من ... بدون بچه اش از اون خونه فرار کرد ...
باورم نمی شد ... دیگه کار از مرور حوادث اون روز و قتل کریس تادئو گذشته بود ... مغزم داشت خاطرات کودکیم رو هم مرور می کرد ...
موبایلم بی وقفه زنگ می زد ... صداش بدجور توی گوشم می پیچید ... و یکی پشت سر هم تکانم می داد ... چشم هام باز نمی شد ...
این بار به جای سلول ... گوشه خیابون کنار سطل های آشغال افتاده بودم..
🎋 @mojezeyeshgh 🎋
💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂
💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂
♡﷽♡
#معجزه
#قسمت_23
صدای زنگ موبایلم بیدارش کرده بود ... اون خیابون خواب هم اومده بود من رو بیدار کنه ... شاید زودتر از شر صدای زنگ خلاص بشه ...
هنوز سرم گیج بود که صدا قطع شد ... یکی از چشم هام بیشتر باز نمی شد ... دوباره زد روی شونه ام ...
- هی مرد ... پاشو برو ... شلوارت رو که خراب کردی ... حداقل قبل از اینکه کنار خونه زندگی من بالا بیاری برو ...
به زحمت تکانی به خودم دادم ... سرم از درد تیر می کشید...
چند تا از کارتن هاش رو دیشب انداخته بود روی من ... با همون چشم های خمار بهش نگاه کردم ... چقدر سخاوتمندتر از همه اونهایی بود که می شناختم ... نداشته هاش رو با یه غریبه تقسیم کرده بود ...
از جا بلند شدم و دستم رو بردم سمت کیف پولم ... توی جیب کتم نبود ... چشمم باز نمی شد دنبالش بگردم ...
- دنبالش نگرد ...
خم شد از روی زمین برش داشت داد دستم ...
- دیشب چند تا جوون واست خالیش کردن ...
کیف رو داد دستم ...
- فقط زودتر از اینجا برو ... قبل اینکه زندگی من رو کامل به گند بکشی ...
ازشون دور شدم ... نمی تونستم پیداش کنم ... اصلا یادم نمی اومد کجا پارکش کردم ... همین طور فقط دور خودم می چرخیدم ... و از هر طرف، نور به شدت چشم هام رو آزار می داد ... همون جا کنار خیابون نشستم ... حی می کردم یکی داره توی گوش هام جیغ می کشه ...
چند خیابون پایین تر، سر و کله لوید پیدا شد ...
- تلفنت رو که برنداشتی ... حدس زدم باز یه گندی زدی ...
- چطوری پیدام کردی؟ ...
رفت سمت سطل های بزرگ آشغال و یه تیکه پلاستیک برداشت ...
- کاری نداشت ... زنگ زدم و گفتم بدون اینکه سروان بفهمه تلفنت رو ردیابی کنن ... شانس آوردی خاموش نشده بود ...
پلاستیک رو انداخت روی صندلی ... سوار ماشین اوبران که شدم ... دوباره خوابم برد ...
🎋 @mojezeyeshgh 🎋
💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂
💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂
♡﷽♡
#معجزه
#قسمت_24
دوش آب سرد ... لباس هام رو عوض کردم ...
از اتاق که خارج شدم ... تلفنش رو قطع کرد ...
- پزشکی قانونی بود ... خیلی وقته منتظره ...
نگاهی به اطراف کرد ...
- بد نیست به یه شرکت خدماتی زنگ بزنی ... خونه ات عین آشغال دونی شده ... تهوع آوره ... عجیب نیست نمی تونی شب ها اینجا بخوابی ...
پزشکی قانونی ...
از در که وارد شدیم ... به جای هر چیز دیگه ای ... اول از همه چشمم به جسدی افتاد که کارتر روش کار می کرد ... نصف سرش له شده بود ...
- دوباره توی اتاق تشریح من بالا نیاری ...
سرم رو آوردم بالا و بهش نگاه کردم ... با عصبانیت بهم زل زده بود ... از اون دفعه که حالم وسط اتاق تشریح بهم خورد خیلی می گذشت اما گذر زمان در کم کردن خشمش تاثیری نداشت ...
رفت سمت میز کناری و پارچه رو کنار زد ...
- هیچ اثری از مواد و الکل یا ماده دیگه ای توی بدنش نبود ... یه بچه 16 ساله کاملا سالم ...
- اطلاعات قاتل چی؟ ...
- روی لباس و وسائلش اثر انگشتی که قابل شناسایی باشه باقی نمونده ... قاتل حدودا 6 فوت قد داشته ... مرد بوده با جثه ای کمی بزرگ تر از مقتول ... راست دست ...
و کاملا در استفاده از چاقو حرفه ای عمل کرده ... آلت قتاله احتمالا باید یه چاقوی ضامن دار نظامی باشه ... دقیق نمی تونم نوعش رو مشخص کنم چون خیلی با دقت چاقو رو قبل از در آوردن دایره وار چرخونده ...
می خواسته توی هر ضربه مطمئن بشه بیشترین میزان آسیب رو به قربانی وارد می کنه ... و خوب می دونسته باید چه کار کنه که اثری از خودش باقی نزاره ...
از نوع ضربه و طریق عمل کردنش، بدون هیچ شکی ... این کار رو در آرامش تمام انجام داده و کاملا روی موقعیت تسلط داشته ... قاتل صد در صد یه آدم حرفه ایه ... و مطمئنم اولین باری هم نبوده که یه نفر رو کشته ... یه آدم غیر حرفه ای محاله بتونه با این آرامش و سرعت یه نفر رو اینطوری از پا در بیاره ... این بچه هیچ شانسی برای زنده موندن نداشته ...
قاتل حرفه ای؟ ... اونم برای یه بچه 16 ساله؟ ...
نمی تونستم چشم از چهره کریس بردارم ... چه اتفاقی باعث شد که با چنین آدمی طرف بشه؟ ...
پارچه رو کشید روی صورت مقتول ...
- توی صحنه جنایت به نظر می رسید شخص دیگه ای هم غیر از قاتل و مقتول اونجا بوده باشه ... موقع بررسی جسد چیزی در این مورد متوجه شدی؟ ... فقط قاتل باهاش درگیر شده یا شخص سوم هم کمک کرده؟ ...
با حالت خاصی زل زد توی چشم هام ...
- به نظرت من شبیه سایکک هام یا روی پشیونیم نوشته مدیومم؟ * ... این جنازه فقط در همین حد، حرف برای گفتن داشت ... پیدا کردن بقیه داستان کار خودته ... ولی شک ندارم قاتل هیچ نیازی به کمک نفر سوم نداشته ... اونم برای یه نفر توی سن و سال این بچه ...
جنازه رو بردن سمت سردخونه ...
قاتل حرفه ای ... چاقوی نظامی ... راست دست ... تنها مدرک های صحنه جرم ... چیزهایی که برای اثبات محکومیت یه نفر ... به هیچ درد نمی خورد ...
تازه اگر می شد توی اطرافیان کریس کسی رو با این سه نشانه پیدا کرد ...
* افرادی که ادعا می کنند می توانند با روح مردگان ارتباط برقرار کرده، آنها را ببینند و مستقیم با آن ها صحبت کنند
🎋 @mojezeyeshgh 🎋
💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂
💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂
♡﷽♡
#معجزه
#قسمت_25
📌ساندرز
مادر دنیل ساندرز توی بیمارستان بستری بود ... واسه همین نمی تونست برای صحبت با ما به اداره پلیس بیاد ...
دنبالش می گشتیم که پرستار با دست به ما نشونش داد ... چهره جوان و غمگینی داشت ... و مهمتر از همه ایستاده بود و داشت با دست چپش، برگه های ترخیص رو پر می کرد ...
با روی گشاده با ما دست داد ... هر چند اندوه رو می شد در عمق چشم هاش دید ... اندوهی که عمیق تر از خبر مرگ یک شاگرد برای استادش بود ... انگار دوست عزیزی رو از دست داده بود ...
هیچ کلام ناخوشایندی در مورد کریس از دهانش خارج نمی شد ... هر چند، بیشتر اوقات حتی افرادی که مرتکب قتل شده بودن ... در وصف و رثای مقتول حرف می زدن تا کسی متوجه انگیزه شون برای قتل نشه ... اما غیر از چپ دست بودنش ... دلیل دیگه ای هم برای اثبات بی گناهیش داشت...
در ساعت وقوع قتل ... توی بیمارستان بالای سر مادرش بود ... از صحبت با آقای ساندرز هم چیز قابل توجهی نصیب ما نشد ... جز اینکه کریس ... توی آخرین شب زندگیش ... برای دیدن دبیر ریاضیش به بیمارستان اومده بود ...
- یه نوجوان ... شب برای دیدن شما اومده ... و بدون اینکه چیز خاصی بگه رفته؟ ...
خیلی عجیب بود ... با همه وجود می خواستم بگم اعتراف کن ... اعتراف کن که پخش مواد دبیرستان زیر نظر توئه ... چه جایی بهتر از اینجا برای اینکه مواد رو جا به جا کنی ... جایی که به اسم مادرت اومدی و به خوبی می تونی ازش برای پوشش کارت، استفاده کنی ...
خیلی آروم مکث کرد ...
- کریس خیلی آشفته بود ... چند بار اومد حرف بزنه اما یه فکری یا چیزی مانع از حرف زدنش می شد ... سعی کردم آرومش کنم ... اما فایده نداشت ... به حدی بهم ریخته بود که موبایلش رو هم جا گذاشت ...
رفت سمت کیفش و موبایل کریس رو در آورد ... موبایلی رو که فکر می کردم حتما دست قاتله ...
- بعد از اینکه متوجه شدم با منزل شون تماس گرفتم و به پدرش گفتم ... قرار شد بعد از ظهر بیاد و گوشیش رو ببره ... وقتی ازش خبری نشد دوباره با خونه شون تماس گرفتم که ...
و بغض راه گلوش رو بست ...
🖋شـهید سید طٰہ ایمـانـے
ادامـه دارد...
🎋 @mojezeyeshgh 🎋
💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂
💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂
♡﷽♡
#معجزه
#قسمت_26
📌حیات وحش
گوشی رو گرفت سمتم ... شارژش تموم شده بود ... باورم نمی شد چیزی رو که دیروز اونقدر دنبالش گشتیم به این راحتی پیدا شد ...
از آقای ساندرز جدا شدیم ... به محض ورود به آسانسور، یه لحظه ام مکث نکردم ...
- برو اتاق امنیتی بیمارستان و تمام دوربین ها رو چک کن ... مطمئن شو دیروز دنیل ساندرز تمام مدت رو اینجا بوده ...
- واقعا لازمه؟ ... طبق شواهد پزشکی قانونی، قاتل راست دسته ... ولی اون ...
- منم دیدم چپ دست بود ... اما چه دلیلی داشته یه نوجوان این همه راه رو بیاد اینجا ... و بدون اینکه چیزی بگه برگرده ... و گوشیش رو هم جا بزاره ...
این داستان زیادی عجیبه ... شاید خودش مستقیم کریس رو نکشته اما می تونه شریک جرم باشه ... اگه پخش کننده اصلی باشه یا اصلا رئیس و مغز اصلی باند باشه ... واسش کاری نداره یه قاتل حرفه ای رو اجیر کنه ... فقط باید بتونیم انگیزه قتل رو پیدا کنیم ... و به ماجرا ربطش بدیم ...
مشخص بود نمی تونست باور کنه دنیل ساندرز با اون شخصیت و رفتار ... قاتل یا شریک جرم باشه ... اما من یاد گرفته بودم هیچ وقت نمیشه به رفتار و ظاهر انسان ها اعتماد کرد ... یه رفتار و شخصیت به ظاهر محترم ... بهترین سرپوش برای اعمال و نیت های کثیف آدم هاست ... هر چند طبق قانون ... تا زمانی که جرم کسی اثبات نشه بی گناهه ... اما من سال ها بود که دیگه اینطوری فکر نمی کردم ... دیدم رو نسبت به تمام انسان ها از دست داده بودم ...
انسان هایی که به خاطر یک طمع، وسوسه یا حتی حسادت ساده ... خوی درنده شون رو آزاد می کردن ... و حتی یک خودخواهی ساده ... حق زندگی و نفس کشیدن رو از انسان دیگه ای می گرفت ...
جز اینکه برهنه نیستیم ... و می تونیم وحشی گری مون رو با فضاپیما به سایر سیارات هم ارسال کنیم ... چه فرق دیگه ای بین ما با حیوانات درنده آمازون و حیات وحش آفریقا وجود داره؟ ...
اوبران رفت سراغ بررسی نوارهای امنیتی دیروز و شب قبلش ... باید حتما کپی نوارهای امنیتی رو با چشم های خودم می دیدم و مطمئن می شدم خود کریس، موبایلش رو جا گذاشته ... نه اینکه از راه دیگه ای به دست دنیل ساندرز رسیده باشه ... مثلا توسط قاتل ...
موبایل رو تحویل دادم تا بعد از شارژ مجدد و باز شدن رمزش ... تمام اطلاعاتش رو بازیابی کنن ... می خواستم حتی فایل ها، تصاویر و مسیج های پاک شده اش رو ببینم ...
معده ام به شدت می سوخت ... در این بین، سر و کله آقای بولتر، معاون دبیرستان هم پیدا شد ...
بعد از حرف های کوین ... دید من به اون سه نفر، دیگه دید دبیر، معاون یا مدیر مدرسه نبود ... حالا پشت هر کلمه ای که قرار بود به زودی ... از دهان الکس بولتر خارج بشه ... دنبال حلقه ها و حقیقت گمشده هر دو پرونده قتل و مواد می گشتم ... اگر حدس مون درست بود اطلاعاتی که به دست می اومد می تونست خیلی برای دایره مواد مفید باشه ...
اون به اسم یه صحبت دوستانه اومده بود ... بهش قول داده بودم هیچ ضبط صدایی انجام نشه ... اما چرا باید برای قول به شخصی که می تونست توی قتل دست داشته باشه ... احترام قائل می شدم؟...
🖋شـهید سید طٰہ ایمـانـے
ادامـه دارد...
🎋 @mojezeyeshgh 🎋
💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂
💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂
♡﷽♡
#معجزه
#قسمت_27
وارد اتاق بازجویی شدیم ... از چهره اش مشخص بود از اینکه بین تمام گزینه های مکانی ... برای صحبت به اونجا اومده بودیم ... اصلا خوشش نیومده ...
- واقعا جای عجیبی برای یه صحبت دوستانه است ... با این همه میکروفن و دوربین ...
به یکی از افسرها سپرده بودم توی این فاصله دوربین پشت اتاق شیشه ای رو روشن کنه ... نمی خواستم چیزی رو از دست بدم ...
شاید به دروغ بهش گفتم تمام وسائل صوتی خاموشه ... اما قصد داشتم اگر واقعا توی قتل یا فروش مواد دخالتی نداشت ... مطمئن بشم هیچ وقت کسی اون حرف ها رو نمی شنوه ...
هر چند سوالش و حس ناخوشایندش، من رو به فکر فرو برد ... چرا قرار گرفتن در حس بازجویی براش نگران کننده بود؟ ...
حرف هاش حول محور رفتار و برخورد مدیر بود ... اینکه چطور با استفاده از ارتباطاتش ... کل منطقه رو زیر و رو کرده ... و پای گنگ ها رو از اونجا کوتاه کرده ... اگر چه از کوتاه شدن دست مواد فروش ها از دبیرستان خوشحال بود ... اما رفتار مدیر و تحت فشار گذاشتن دانش آموزها رو کار درستی نمی دونست ...
- اونها نوجوانن ... با کلی انرژی و هیجان ... اما همون طور که دیدید حتی جرات حرف زدن با شما رو هم نداشتن ... شک نکنید اگه می خواستید به طور رسمی حتی با لوسی اندرسون حرف بزنید ... همون دانش آموزی که توی حیاط باهاش حرف زدید ... فکر می کنید اجازه می داد بدون حضور وکیل دبیرستان باشه؟ ... اصلا من نمی فهمم مگه یه دبیرستان چه کار حقوقی و قانونی ای باید داشته باشه ... که وکیل لازم داره؟ ...
سوال جالبی بود ...
- شما معاون دبیرستان هستید ... و مشخصه خیلی وقته آقای پرویاس رو زیر نظر گرفتید ... توی این مدت متوجه نشدید با افراد مشکوکی در ارتباط باشه؟ ...
کمی خودش رو روی صندلی جا به جا کرد ...
- فرد مشکوک؟ ... در ارتباط با قتل؟ ... فکر می کنید ممکنه مدیر توی مرگ کریس دست داشته باشه؟ ...
نه ... امکان نداره ... من اینطور فکر نمی کنم ... اون هر کی باشه بهش نمی خوره بتونه کسی رو بکشه ...
بدون اینکه فرصت بدم حرفش رو ادامه بده ...
- گفتید گنگ ها رو بیرون کرده ... حتی با پرونده سازی و بهانه های الکی ... دانش آموزهایی رو که توی گنگ بودن یا حتی حس می کرده مدرسه رو دچار مشکل می کنن، اخراج کرده ... یعنی به تنهایی برای دانش آموزها پرونده سازی می کرده؟ ... قطعا برای این کار به کمک احتیاج داشته ...
اما از افراد مشکوک، منظورم فقط چنین افرادی نبود ... تمام کارهایی که جان پرویاس انجام داده ... می تونسته فقط برای خالی کردن عرصه از سایر مواد فروش ها و گنگ ها باشه ...
هر چند پاسخ این سوال و اون نیروهای کمکی ... می تونستن من رو به سرنخ اصلی پرونده برسونن ...
🖋شـهید سید طٰہ ایمـانـے
ادامـه دارد...
🎋 @mojezeyeshgh 🎋
💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂
💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂
♡﷽♡
#معجزه
#قسمت_28
چند لحظه رفت توی فکر ...
- نه ... آدم مشکوکی به نظرم نمیاد ... هر چند من توی محیط مدرسه بیشتر مجبورم حواسم رو به دانش آموزها و مدیریت دبیرستان بدم ...
مدیریت اون همه نوجوان که مثل کوه آتشفشان، هیجانات جوانی شون غیرقابل کنترله ... کار راحتی نیست ... اما هر چی فکر می کنم هیچ دلیلی نمی بینم که آقای مدیر بخواد با کریس درگیر بشه ...
کریس بیشتر از یه سال بود که دیگه اون بچه قبل نبود ... و هیچ خطری برای اعتبار و امتیاز دبیرستان محسوب نمی شد ...
هیچ خطری ... یعنی باید دنبال نقاط خطر می گشتم ... به نظر می اومد جان پرویاس ... به راحتی می تونست افرادی رو که سد راهش قرار بگیرن رو حذف کنه ... اما چطور؟ ... اگه جان پرویاس سرکرده فروش مواد باشه ... و کریس به نوعی واسش ایجاد مشکل کرده باشه ... انگیزه بزرگی برای قتل داشته ... ولی چرا باید زنده بودن مقتول برای اونها یه تهدید به حساب بیاد؟ ... یعنی ممکن بود کریس واقعا باهاشون همدست نبوده باشه؟ ...
و من آخرین سوال و ضربتی ترین شون رو برای دقایق آخر گذاشته بودم ... زمانی که اون در اوج حس آرامش بود و خیالش راحت، که همه چیز تموم شده ... اون وقت دیگه نمی تونست محاسبه شده و کنترل شده رفتار کنه ... حداقل یک واکنش کوچیک ولی مهم...
توی در ایستاده بود ... با من دست و ازم جدا شد ... که یهو صداش کردم ...
- آقای بولتر ... چرا توی لیستی که من دادید اسم دنیل ساندرز ... استاد ریاضی دبیرستان تون رو ننوشته بودید؟ ...
جا خورد و برای چند لحظه افکارش آشفته شد ... هر چند برای لحظات بسیار کوتاهی بود ... اما چه چیزی در مورد دنیل ساندرز، اون رو آزار می داد؟ ...
- آقای ساندرز تقریبا با بیشتر دانش آموزهاش رابطه خیلی خوبی داره ... اگر بخوام دایره روابط عمومیش رو مشخص کنم ... شاید بیشتر از دو سوم دانش آموزها رو در بربگیره ...
مشخص بود داره ذهنش رو با طولانی کردن جملات متمرکز می کنه ...
- اما من نخواسته بودم لیست دانش آموزهای اطراف دنیل ساندرز رو بهم بدید ...
لبخند غیر منتظره ای صورتش رو پر کرد ...
- آقای ساندرز یکی از نقاط قوت و اعتبار دبیرستان ماست ... برای همین خیلی مورد توجه و حمایت آقای پرویاس قرار گرفته ... ارتباط خوبی هم با همه بچه ها داره ... نمی دونستم میشه به عنوان یه دوست مطرحش کرد یا نه ... چون به هر حال نفوذش روی بچه ها عمومیه ...
و این کلمات تیر آخر رو شلیک کرد ... چه برنامه زیرکانه ای... مدیری که منطقه رو از دست سایر گنگ ها آزاد می کنه ... با یه وجهه اجتماعی موجه و عالی ... با کمک معلم با اعتباری که رابط بین مدیر و بچه هاست ...
نفوذ کلام و شخصیتش اونها رو به خودش جذب می کنه ... و افرادی مثل کریس که با تغییر ظاهر، چهره و رفتار می تونن گزینه های خوبی برای پخش خورده یا وسیع باشن ...
تمام این نقشه حساب شده بود ... تنها نقطه ضعفش استفاده از دانش آموزی بود که قبلا به عضویت توی گنگ شناخته شده بوده ... برای چنین نقشه و برنامه استادانه ای یه نقطه ضعف حساب می شد ...
اما چرا کشته بودنش؟ ... از روی پول مواد، کش می رفته؟ ... بازپرداختش به تاخیر افتاده؟ ... با کسی درگیر شده؟ ... یه معتاد اون رو کشته بوده؟ ... و دنیایی از سوال های دیگه ... سوال هایی که تا به جواب نمی رسید ... ممکن بود دست ما از قاتل کوتاه بشه ...
در هر صورت، مشخص بود چرا آقای بولتر نمی خواست حرف هاش ضبط بشه ... و یه سری از حقایق رو مخفی می کرد... در افتادن با چنین گنگ فروش موادی ... شجاعتی در حد حماقت می خواست ... افرادی که بدون به جا گذاشتن سر نخ ... می تونن توی روز روشن از شرت خلاص بشن ...
🖋شـهید سید طٰہ ایمـانـے
ادامـه دارد...
🎋 @mojezeyeshgh 🎋
💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂
میگن با هرکسی دوست بشی شکل وفرم اونو میگیری
فکرشوبکن اگه باخدا دوست بشی۰۰چه زیبا شکل میگیری
💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂
♡﷽♡
#معجزه
#قسمت_29
📌رفتم اتاق پشت شیشه ... قبل از اینکه فیلم رو پاک کنم تصمیم گرفتم حداقل یه بار اون رو از خارج ماجرا ببینم...
فیلم رو پخش کردم ... این بار با دقت بیشتر روی حالت و حرف هاش ... بعد از پاک شدنش دیگه چنین فرصتی پیش نمی اومد ...
محو فیلم بودم که اوبران از در وارد شد ...
- چی می بینی؟ ...
- فیلم ضبط شده حرف های آقای بولتر ...
صندلی رو از گوشه اتاق برداشت و نشست کنارم ...
- راستی گوشی مقتول ... شارژ شده و پسوردش رو هم برداشتن ... چیز خاصی توش نبود ... یه سری فایل صوتی ... چند تا عکس با رفقاش ... همون هایی که دیروز باهاشون حرف زده بودیم * ... بازم آوردم خودتم اگه خواستی یه نگاه بهش بندازی ...
گوشی رو گرفتم و دکمه ادامه پخش فیلم رو زدم ... اوبران تمام مدت ساکت بود و دقیق نگاه می کرد ... تا زمانی که فیلم به آخرش رسید ...
- این چرا اینقدر جا خورد؟ ... هر چند چهره اش تقریبا توی نقطه کور دوربین قرار گرفته و واضح نیست اما کامل معلومه از شنیدن اسم ساندرز بهم ریخت ...
- تصور کن معاون یه دبیرستانی و با گروه مواد فروش حرفه ای طرف ... جای اون باشی نمی ترسی؟ ...
از جا بلند شد و صندلی رو برگردوند سر جای اولش ...
- چرا می ترسم ... اما زمانی که نفهمن من لو شون دادم و مدرکی در کار نباشه ... برای چی باید بترسه؟ ... اینجا که دایره مواد نیست ... تو هم که ازش نخواسته بودی بیاد توی دادگاه بایسته و علیه شون شهادت بده ...
سوال خوبی بود ... سوالی که اساس تنها نظریاتم رو برای رسیدن به جواب و پیدا کردن قاتل زیر سوال برد ... هیچ مدرک و سرنخی نبود ... اگر این افکار و استدلال ها هم، پوچ و اشتباه از آب در می اومد ... پس چطور می تونستم راهی برای نزدیک شدن و پیدا کردن قاتل، پیدا کنم؟ ... اون گنگ ها و اون دختر رو از کجا پیدا می کردم؟ ... اگر اون هم هیچ چیزی ندیده بود و هیچ شاهدی پیدا نمی شد چی؟ ...
دوربین های امنیتی بیمارستان ثابت کرده بود دنیل ساندرز در زمان وقوع قتل توی بیمارستان بوده ... و هیچ جور نمی تونسته خودش رو توی اون فاصله زمانی به صحنه جرم برسونه و برگرده ... و هیچ فردی هم غیر از کارکنان بیمارستان، بعد از قتل با اون در تماس نبوده ...
شب قبل هم، دوربین ها رفتن کریس رو به بیمارستان ضبط کرده بودن ... ساندرز حتی اگر در فروش مواد دخالت داشت یا حتی دستور مرگ کریس رو صادر کرده بوده ... هیچ ارتباط یا فرد مشکوکی توی اون فیلم ها نبود ... و جا موندن موبایل هم بی شک اشتباه خود کریس ...
فقط می موند جان پرویاس، مدیر دبیرستان ... و اگر اونجا هم بی نتیجه می موند اون وقت دیگه ...
به صفحه مانیتور نگاه می کردم و تمام این افکار بی وقفه از بین سلول های مغزم عبور می کرد ... دستم برای پاک کردن فایل ... سمت دکمه تایید می رفت و برمی گشت ... و همه چیز بی جواب بود ...
حالا دیگه کم کم ... احساس خستگی، آشفتگی و سرگردانی ... با کوهی از عجز و ناتوانی به سراغم اومده بود ... حس تلخی که همیشه در پس قتل های بی جواب بهم حمله می کرد ...
پرونده هایی که در نهایت ... قاتل پیدا نمی شد ... گاهی ماه ها ... سال ها ... و گاهی هرگز ...
* صحبت با این افراد به علت طولانی شدن و بی فایده بودن در روند داستان، مطرح نشد.
🖋شـهید سید طٰہ ایمـانـے
ادامـه دارد...
🎋 @mojezeyeshgh 🎋
💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂
💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂
♡﷽♡
#معجزه
#قسمت_30
📌فایل رو پاک کردم ... و گوشی کریس رو برداشتم ... حق با اوبران بود ... هیچ چیزی یا سرنخی توش نبود ... و اون شماره های اعتباری هم که چند بار باهاش تماس گرفته بودن ... عین قبل، همه شون خاموش بود ... تماس های پشت سر هم ... هرچند، مشخص بود به هیچ کدوم شون جواب نداده ... نه حداقل با تلفن خودش ...
گوشی رو گذاشتم روی میز ... و چند لحظه بهش خیره شدم ... اما حسی آرامم نمی گذاشت ... دوباره برش داشتم و برای بار دوم، دقیق تر همه اش رو زیر و رو کردم ... باز هم هیچی نبود ...
قبل از اینکه قطعا گوشی رو برای بایگانی پرونده بفرستم ... تصمیم گرفتم فایل های صوتی رو باز کنم ... هدست رو از سیستم جدا کردم و وصل کردم بهش ... و اولین فایل رو اجرا کردم ...
صدای عجیبی ... فضای بین گوشی های هدست رو پر کرد ... انگار زمان متوقف شده بود ... همه چیز از حرکت ایستاد ... همه چیز ... حتی شماره نفس های من ... ضربان قلبم هر لحظه تندتر می شد ...
با سرعتی که انگار ... داشت با فشار سختی دنده هام رو می شکست و از میان سینه ام خارج می شد ... حس می کردم از اون زمان و مکان کنده شدم ... اون اداره ... اتاق ... دیوارها ... و هیچ چیز وجود نداشت ...
اوبران که به اتاق برگشت ... صورتم خیس از اشک بود و به سختی نفس می کشیدم ... و من ... مفهوم هیچ یک از اون کلمات رو نمی فهمیدم ...
با وحشت به سمتم دوید و گوشی رو از روی گوشم برداشت ... دکمه های بالای پیراهنم رو باز کرد و چند ضربه به شونه ام ... پشت سر هم می گفت ...
- نفس بکش ... نفس بکش ...
اما قدرتی برای این کار نداشتم ...
سریع زیر بغلم رو گرفت و برد توی دستشویی ... چند بار پشت سر هم آب سرد به صورتم پاشید ...
بالاخره نفس عمیقی از میان سینه ام بلند شد ... مثل آدمی که در حال خفه شدن ... بار سنگینی از روی وجودش برداشته باشن ... نفس های عمیق و سرفه های پی در پی ...
لوید با وحشت بهم نگاه می کرد ...
- حالت خوبه توماس؟ ... خوبی؟ ...
دستم رو خیس کردم و کشیدم دور گلوم ... نفس هام آرام تر شده بود ... با سر جواب سوالش رو تایید کردم ...
نفس می کشیدم ... اما حالتی که در درونم بود ... عجیب تر از چیزی بود که قابل تصور باشه ...
🖋شـهید سید طٰہ ایمـانـے
ادامـه دارد...
🎋 @mojezeyeshgh 🎋
💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂
💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂
♡﷽♡
#معجزه
#قسمت_31
📌- چه اتفاقی افتاد؟ ... چرا اینطوری شدی؟ ...
چند لحظه بهش نگاه کردم ...
- دنبالم بیا ... باید یه چیزی رو بهت نشون بدم ...
با همون سر و صورت خیس از دستشویی زدم بیرون ... لوید هم دنبالم ... برگشتم تو همون اتاق شیشه ای ...
- بشین رو صندلی ...
هدست رو گذاشتم روی گوشش و همون فایل رو پخش کردم ... چشم هاش رو بست ... منتظر بودم واکنشش رو ببینم اما اون بدون هیچ واکنشی فقط چشم هاش رو بسته بود ...
با توقف فایل ... چشم هاش رو باز کرد ... حالتش عجیب بود ... برای لحظاتی سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ... نفس عمیقی کشید ... انگار تازه به خودش اومده باشه ...
- این چی بود؟ ...
- نمی دونم ... نوشته بود "چپتر اول" ...
حالت اوبران هم عادی نبود ... اما نه مثل من ... چطور ممکن بود؟ ... ما هر دومون یک فایل رو گوش کرده بودیم ...
از روی صندلی بلند شد ...
- چه آرامش عجیبی داشت ...
این رو گفت و از در رفت بیرون ... و من هنوز متحیر بودم ... ذهن جستجوگرم در برابر اتفاقی که افتاده بود آرام نمی شد ...
تمام بعد از ظهر بین هر دوی ما سکوت عجیبی حاکم بود ... هیچ کدوم طبیعی نبودیم ... من غرق سوال ... و اوبران ... که قادر به خوندن ذهنش نبودم ...
میزمون رو به روی همدیگه بود ... گاهی زیر چشمی بهش نگاه می کردم ... مشغول پیگیری های پرونده بود ... اما نه اون آدم قدیمی ... حس و حالش به کندی داشت به حالت قبل برمی گشت ...
حتی شب بهم پیشنهاد داد برم خونه شون ... به ندرت چنین حرفی می زد ... با این بهانه که امشب تنهاست ... و کیسی به یه سفر چند روزه کاری رفته ...
- بهتره بیای خونه ما ... هم من از تنهایی در میام ... هم مطمئن میشم که فردا نخوام از کنار خیابون جمعت کنم ...
بهانه های خوبی بود اما ذهنم درگیرتر از این بود که آرام بشه ... از بچگی عشق من حل کردن معادلات و مساله های سخت ریاضی بود ... ممکن بود حتی تا صبح برای حل یه مساله سخت وقت بگذارم ... اما تا زمانی که به جواب نمی رسیدم آرام نمی شدم ... حالا هم پرونده قتل کریس ... و هم این اتفاق ...
هر چند دلم می خواست اون شب رو کنار لوید باشم تا رفتارش رو زیر نظر بگیرم و ببینم چه بلایی سر اون اومد ... و با شرایط خودم مقایسه کنم ... اما مهمتر از هر چیزی، اول باید می فهمیدم چی توی اون فایل صوتی بود ...
فایل ها رو ریختم روی گوشی خودم ... و اون شب زودتر از اداره پلیس خارج شدم ... مقصدم خونه کریس تادئو بود ...
🖋شـهید سید طٰہ ایمـانـے
ادامـه دارد...
🎋 @mojezeyeshgh 🎋
💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂
💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂
♡﷽♡
#معجزه
#قسمت_32
📌پدرش در رو باز کرد ... چقدر توی این دو روز چهره اش خسته تر از قبل شده بود ... تا چشمش به من افتاد ... تعللی به خودش راه نداد ...
- قاتل پسرم رو پیدا کردید؟ ...
حس بدی وجودم رو پر کرد ... برعکس دیدار اول که امید بیشتری برای پیدا کردن قاتل داشتم ... چطور می تونستم در برابر اون چشم های منتظر ... بگم هنوز هیچ سرنخی پیدا نکردیم ...
اون غرق اندوه در پی پیدا کردن پسرش بود ... و من در جستجوی پیدا کردن جواب سوال دیگه ای اونجا بودم ... برای لحظاتی واقعا از خودم خجالت کشیدم ...
- خیر آقای تادئو ... هنوز پیداش نکردیم ... اما می خواستم اگه ممکنه شما و همسرتون به چیزی گوش کنید ... شاید در پیدا کردن قاتل به ما کمک کنه ...
انتظار و درد ...
از توی در کنار رفت ...
- بفرمایید داخل ...
و رفت سمت راه پله ها ...
- مارتا ... مارتا ... چند لحظه بیا پایین ... کارآگاه مندیپ اینجاست ...
چند دقیقه بعد ... همه مون توی اتاق نشیمن بودیم ... و من همون فایل رو دوباره پخش کردم ...
چشم های پدرش پر از اشک شد ... و تمام صورت مادرش لرزید ... آقای تادئو محکم دست همسرش رو گرفت ... داشت بهش قوت قلب می داد ...
- من که چیزی نمی دونم ...
و نگاهش برگشت سمت مارتا ...
- خانم تادئو شما چطور؟ ... اینها روی گوشی پسرتون بود ...
هنوز چشم ها و صورتش می لرزید ...
- این اواخر دائم هندزفری توی گوشش بود و به چیزی گوش می کرد ... یکی دو بار که صداش بلندتر بود شبیه همین بود... اما هیچ وقت ازش نپرسیدم چیه ...
سرش رو پایین انداخت ... و چند قطره اشک، خیلی آروم از کنار چشمش جاری شد ...
- ای کاش پرسیده بودم ...
آقای تادئو دستش رو گذاشت روی شانه های همسرش ... و اون رو در آغوش گرفت ... با وجود غمی که خودش تحمل می کرد ... سعی در آرام کردن اون داشت ... و دیدن این صحنه برای من بی نهایت دردناک بود ...
چون تنها کسی بودم که توی اون جمع می دونست ... شاید این سوال هرگز به جواب نرسه ... که چه کسی و با چه انگیزه ای ... کریس تادئو رو به قتل رسونده ...
بدون خداحافظی رفتم سمت در خروجی ... تحمل جو سنگین اون فضا برام سخت بود ... که یهو خانم تادئو از پشت سر صدام کرد ...
- کارآگاه ... واقعا اون فایل می تونه به شما در پیدا کردن حقیقت کمک کنه؟ ...
🖋شـهید سید طٰہ ایمـانـے
ادامـه دارد...
🎋 @mojezeyeshgh 🎋
💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂
#قضاوت_ممنوع❗️
🍃هیچ وقت کسی را شماتت نکنید، هرکس گرفتاری پیدا کرد حق ندارید قضاوت کنید، نگویید « فلانی که این پیشامد برایش اتفاق افتاده به خاطر این است که فلانکار را کرده.» چه می دانیم؟ ما حق نداریم چیزی بگوییم. در قیامت از ما سوال میکنند و میگویند: چنین چیزی نبوده و شما اشتباه کردی...
💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂
♡﷽♡
#معجزه
#قسمت_33
📌برگشتم سمت در ...
- هیچ چیز مشخص نیست خانم تادئو ...
نگاه امیدوارش مایوس شد ...
- فکر می کنم اونها رو از آقای ساندرز گرفته باشه ... دقیق چیزی یادم نمیاد ولی شاید جواب سوال تون رو پیش اون پیدا کنید ...
چشم هاش مصمم تر از آدمی بود که از روی حدس و گمان... اون حرف رو بزنه ... شاید نمی دونست اون فایل چیه ... اما شک نداشتم که مطمئن بود جواب سوالم پیش دنیل ساندرزه ...
در ماشین رو بستم اما قبل از اینکه فرصت استارت زدن پیدا کنم ... یه نفر چند ضربه به شیشه زد ... آقای تادئو بود ... شیشه رو که کشیدن پایین، موبایلش رو از جیبش در آورد ...
- کارآگاه ... میشه اون فایل ها رو برای منم بریزید؟ ... می خوام چیزهایی که پسرم بهشون گوش می کرده رو، منم داشته باشم ...
دستش رو گذاشت روی در ماشین ... حس کردم پاهاش به سختی نگهش داشته ...
- سوار شید آقای تادئو ... هوا یکم سرد شده ...
نشست توی ماشین ... کمی هم از پسرش حرف زد ... وقتی از تغییراتش می گفت ... چشم هاش برق می زد ... چقدر امید و آرزو توی چهره خسته اون بود ...
هنوز دیروقت نبود ... هنوز برای اینکه برم سراغ ساندرز و زنگ خونه اش رو به صدا در بیارم دیر نشده بود ... اما حالم خیلی بد بود ... وقتی به پدر و مادرش فکر می کردم و چهره و حالت اونها جلوی چشمم می اومد ... با همه وجود دلم می خواست جوابی پیدا کنم ... جوابی که توی اون مجبور نباشم به اونها، چیز دردناک تر و وحشتاک تری رو بگم ... جوابی که درد اونها رو چند برابر نکنه ...
به اوبران قول داده بودم ... فردا مجبور نباشه من رو از کنار خیابون جمع کنه ... به جای بار ... جلوی یه سوپرمارکت ایستادم ...
توی خونه خوردن شاید حس تنهایی رو چند برابر می کرد اما حداقل مطمئن بودم ... صبح چشمم رو توی جوب یا کنار سطل های آشغال باز نمی کنم ...یه بطری برداشتم ... گذاشتم روی پیشخوان مغازه ...
دستم رو بردم سمت کیفم تا کارتم رو در بیارم ...
سنگین شده بود ... انگشت هام قدرت بیرون کشیدن اون کارت سبک رو نداشت ... چند لحظه به کارت و بطری اسکاچ خیره شدم ...
- حالتون خوبه آقا؟ ...
نگاهم ناخودآگاه برگشت بالا ...
- بله خوبم ... از خرید منصرف شدم ...
و از در مغازه زدم بیرون ...
کنار ماشین ایستادم و به انگشت هام خیره شدم ...
- چه بلایی سر شماها اومده؟ ...
🖋شـهید سید طٰہ ایمـانـے
ادامـه دارد...
🎋 @mojezeyeshgh 🎋
💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂
💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂
♡﷽♡
#معجزه
#قسمت_34
📌سوار ماشین ... به خودم که اومدم جلوی در آپارتمان دنیل ساندرز بودم ... با زنگ دوم در رو باز کرد ...
- خواب بودید؟
جا خورده بود ... لبخندی زد ...
- نه کارآگاه ... بفرمایید تو ...
دختر 4، 5 ساله ای ... واقعا زیبا و دوست داشتنی ... با فاصله از ما ایستاده بود ... رفت سمتش و دستی روی سرش کشید ...
- برو به مامان بگو مهمون داریم ...
- چندان وقتتون رو نمی گیرم ... بعد از پرسیدن چند سوال اینجا رو ترک می کنم ...
چند قدم بعد ... راهروی ورودی تمام شد ... مادرش روی ویلچر نشسته بود ... بافتنی می بافت و تلوزیون نگاه می کرد ...
از دیدن مادرش اونجا، خیلی جا خوردم ... تصویری بود که به ندرت می تونستی شاهدش باشی ... زمینگیرتر از این به نظر می رسید که بتونه به پسرش اجاره بده ...
- منزل شیکی دارید ... مادرتون هم با شما و همسرتون زندگی می کنه؟ ...
با لبخند با محبتی به مادرش نگاه کرد ... و دوباره سرش برگشت سمت من ...
- کار پرونده به کجا رسید؟ ... موفق شدید ردی از قاتل پیدا کنید؟...
دستم رو کردم توی جیبم و گوشی موبایلم رو در آوردم ...
- در واقع برای چیز دیگه ای اینجام ... می خواستم ببینم می تونید این فایل رو شناسایی کنید و بهم بگید چیه؟ ...
و فایل صوتی رو اجرا کردم ... لبخند عمیقی صورتش رو پر کرد ... لبخندی که ناگهان روی چهره اش خشک شد ... و در هم فرو رفت ...
- فکر می کنید این به مرگ کریس مربوطه؟ ...
تغییر ناگهانی حالتش، تعجب عمیقم رو برانگیخت ...
- هنوز نمی تونم در این مورد با قاطعیت حرف بزنم ...
با همون حالت گرفته روی دسته مبل نشست ... و چشمان کنجکاو من، همچنان در انتظار پاسخ این سوال بود ...
لبخند دردناکی چهره اش رو پر کرد ... لبخندی که سعی داشت اون تبسم زیبای اول رو زنده کنه ...
- چیزی که شنیدید ... آیات اول قرآنه ... سوره حمد ... آیات ستایش خدا ... حمد و ستایش از آنِ خداوندی است که پرورش دهنده مردم عالم است ...
چپترها به مفهوم بخش یا قسمت نیست ... هر کدوم از اون چپترها یکی از سوره های قرآنه ...
چهره من غرق در تحیر بود ... تحیری که اون به معنای دیگه ای برداشت کرد ...
- قرآن کتاب الهی آخرین فرستاده و پیامبر خدا ... حضرت محمده ... کتابی که برای هدایت انسان ها به سمت درستی و کمال نازل شده ...
ناخودآگاه یه قدم برگشتم عقب ...
- اسم قرآن رو شنیده بودم ... اما ... این یعنی؟ ... تو ... یک...
و همزمان گفتیم ...
- مسلمان ...
- عربی ... ؟ ...
🖋شـهید سید طٰہ ایمـانـے
ادامـه دارد...
🎋 @mojezeyeshgh 🎋
💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂
ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﻣﯿﮕﻢ ﯾﻪ ﮐﺎﺭﺕ ﺷﺎﺭﮊ ﺑﺨﺮ برام😌
ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﯾﻬﻮ ﺁﻧﺘﻦ ﮔﻮﺷﯿﺶ ﺭﻓﺖ...
ﻣﻦ ﻫﯽ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﺍﻟﻮﻭ ﺍﻟﻮﻭ…
ﺑﺎﺑﺎﻡ ﻣﯿﮕﻔﺖ:
ﻫﯽ ﺍﻟﻮﻭ ﺍﻟﻮﻭ ﻧﮑﻦ ﺍﺻﻼ ﺻﺪﺍﺕ ﻧﻤﯿﺎﺩ😏😂
😂😂😂😂