#ازطرفشما
سلام خوبی دختر حاجی جان خانوادتون مخالف شهدا نیستن؟ من عکسای شهدا رو یواشکی چاپ کردم بعد با پدرم صحبت کردم پدرم مخالف شهدا بودن گفت اینجوری که تو کتاب هاشون نوشتن با اینجوری که من با جانباز صحبت کردم نیست خیلی فرق دارن و کتاباشون تخیلیه یعنی فکر کن یه مادر چجوری میخواد بچشو توصیف کنه اخلاقشون چجوری بوده فقط خوبی های بچه هاشونو میگن همین من خیلی دلم شکست خیلی دوست دارم اتاقمو شهدایی کنم قدر اتاقتو بدون خداراشکر کن که اتاق شهدایی داری به خاطر پدرم نه اتاقمو شهدایی کردم نه پس زمینه گوشیم شهداییه
˼مجــیب|ᴍᴏᴊɪʙ⸀
#ازطرفشما سلام خوبی دختر حاجی جان خانوادتون مخالف شهدا نیستن؟ من عکسای شهدا رو یواشکی چاپ کردم بع
سلام
مخالف شهدا نیستن
حتی یه بار روز عاشورا همون روزی که میخواستم برم پیش داداش مصطفی اول رفتیم یه جایی بعد بابام و پسرعمش داشتن صحبت میکردن
پسرعمه گف به بابام ک وقتی گفتی میخواییم بریم پیش اون شهید یاد این حرف افتادم که ما هیچ وقت نمیتونیم خونی که شهدا دادن رو جبران کنیم
گف من دیدم زمان جنگ که چجوری سختی میکشن
یعد بابامم تایید کرد
گف اره اصلا نمیشه
˼مجــیب|ᴍᴏᴊɪʙ⸀
سلام مخالف شهدا نیستن حتی یه بار روز عاشورا همون روزی که میخواستم برم پیش داداش مصطفی اول رفتیم یه ج
بعد من که عکس شهدارو زدم
اول پنج تا زدم
مامانم دید گف چرا عکس مُرده زدی تو اتاق گفتم نمردن زندن دیگه هیچی نگفتم
بابا دید گف اینا چیه
دیوار خراب میشه
خب براشون عجیب بود دیگه
من سکوت میکردم
ولی خب الحمدالله گیر ندادن
بعد تعداد عکسا بیشتر شد
حتی یه عده مسخره کردن
ولی دیگه واس خونوادم عادی شده بود
چیزی نمیگفتن
تو گوشیم پر از عکس شهدا و ایناس
ی بار تو ماشین همون نزدیکی بهشت رضوات بودیم بعد از بابا پرسیدم که کهنز کجاس
بهشت رضوان کجاس پرسید میخوای چیکار گفتم مزار فلان شهید
بعد عکس داداش مصطفی نشون دادم
قضیه ای که پیش اومده بود گفتم
بعد مامانم گف هرکی ندونه و گوشیت بیوفته دستش میگه فلانی چقد دوس پسر داره😐😐
˼مجــیب|ᴍᴏᴊɪʙ⸀
بعد من که عکس شهدارو زدم اول پنج تا زدم مامانم دید گف چرا عکس مُرده زدی تو اتاق گفتم نمردن زندن دیگه
بعد اره خلاصه
دیگه واس همه عادی شده
حالا همین دو س شب پیش
دااشتم عکس یه شهید به دخترعمههام
نشون دادم گفتم تاریخ ولادت و شهادتش چه جالبه
مامانم به شوخی گف بسه دیگه
بنده خداهارو خسته کردی
الان میگن این کیه دیگه تازه اومده ولمون نمیکنه
بذار راحت باشن😐😂
˼مجــیب|ᴍᴏᴊɪʙ⸀
#ازطرفشما سلام خوبی دختر حاجی جان خانوادتون مخالف شهدا نیستن؟ من عکسای شهدا رو یواشکی چاپ کردم بع
به نظرم خیلی ریز
خیلی نرم با توکلت علی الله و توسلت علیالشهدا سوقشون بده سمت شهدا
شهدا ادم معمولی بودن
نمیش گفت کتاباشون تخیلیه
بالاخره زندگینامشونه
و به نظرم دلیل نمیشه چون پدرت با ی جانباز صحبت کرده و فقط ی چیزایی شنیده ، دیدش نسبت به همه شهدا اونجوری باشه
ولی خب اطاعت از والدین و احترام بهشون از واجباته
کاری که شهدا خیلی انجام میدادن و خیلی سر این موضوع حساس بودن و تعصب داشتن
˼مجــیب|ᴍᴏᴊɪʙ⸀
بعد نگیم فلان درس نیمره تو مخم بدم میاد ازشو این حرفا چون خدا به انسان اراده داده میتونه هرکاری کنه
ببینید بچه ها
خلاصه کلام اینه
ما هیچ بن هیچیم
علممونم مال خودمون نیست!
علممون نشات گرفته از یه قدرت مطلقه...
پس هیچ کدوم از ما کم هوش نیستیم.
فقط کافیه بخوایم از اون منبع علم بیشتر بهره ببریم کـــه باید تلاش کنیم !
#اره_خلاصه
#یالا_ازشماحرکت_ازمن_برکت
~🕊📿|••
#معرفیشهید
|•نامونامخانوادگی:محمدابراهیمهمت🧔🏻
|•تاریختول۱۲فروردین۱۳۳۴👶🏻
|•تاریخشھادت:۱۷اسفند۱۳۶۲🌱
|•مدتعمر:۲۸سال⏳
|•محلتولد:شهرضا🌝
|•محلشھادٺ:جزیرهمجنون🦋
|•محلدفن:امامزادهشاهرضا🕌
|•وضعیتتأهل:متاهل💍
|•تعدادفرزندان:۲👨👦👦
#یڪمۍهمخاطره🌿
پاییز سال 1333 به همراه جمعی از همشهریها برای زیارت حرم امام حسین علیه السلام راهی کربلا شدیم. آن روزها سفر به کربلا خیلی سخت و طاقتفرسا بود. مخصوصاً برای همسر من که باردار هم بود. بعد از آنکه مأموران مرزی عراق اجازه دادند، به سمت خانقین حرکت کردیم. راه پر از دستانداز باعث شد تا حال همسرم بد شود. پرسان پرسان بردیمش پیش یک دکتر عراقی. معاینهاش کرد و گفت: بچه صددرصد سقط شده!
برگشتنی با درشکه آمدیم، رفتیم منزلمان که مقابل حرم حضرت سیدالشهدا علیه السلام بود. تا چشم مادرش افتاد به حرم طاقت نیاورد. گریه کرد و گفت: من هزار کیلومتر، 2 هزار کیلومتر راه آمدهام، بیایم خدمت امام برسم، نه اینکه بروم یک گوشه بنشینم. هرچه اصرار کردم که حالش خوب نیست و باید مدارا کند افاقه نکرد. مجبور شدم ببرمش حرم. تا نیمه شب آنجا بود و وقتی برگشت از او پرسیدم: حالت؟ گفت: بهترم. رفتیم منزل. با پتو برده بودیمش و حالا داشت با پای خودش برمیگشت. خوابیدیم. نیمه شب ناگهان دیدم که صدای گریه میآید. بلند شدم دیدم نشسته سرجایش دارد گریه میکند. گفتم: چی شده؟ درد باز آمده سراغت؟ سر تکان داد. حرف نمیزد. گریه هم امانش نمیداد. فقط توانست بگوید: نه.
گفت: خواب دیدم. خواب دیده بود که یکی از زنهای عرب حرم، سیاهپوش و قد بلند، آمده بچهای را داده به او و گفته: این بچه را بگیر. بچه را که از دست زن میگیرد از خواب میپرد. مینشیند به گریه کردن. مادرم کنارش بود دلداریاش میداد. میگفت: خیالتان تخت. بچه سالم است. گفتم: دکتر که شنیدی چی گفت؟ گفت: دکتر را ولش کنید. از این حرفها زیاد میزنند. این خواب نشانه است.
شب گذشت. صبح بلند شدیم رفتیم پیش همان دکتری که گفتم. معاینهاش که تمام شد، ماتش برد. همینطور نگاهمان میکرد. حرف نمیزد. گفتم: چی شده؟ نمیفهمید چی میگویم. یک عرب همراهمان برده بودیم، مش علی پور (کفشدار حرم) که برایمان بگوید او چی میگوید یا ما چی میگوییم. به دکتر گفت چی میگویم. دکتر نمیتوانست باور کند بچه سالم است. میگفت: قابل باور نیست. شما دیشب رفتید پیش کی؟ منظورش دکتر بود. گفتیم: دکتر دیگری نرفتیم. مستقیم رفتیم خانه خوابیدیم. دکتر گفت: یعنی هیچ دوا و درمانی نکردی؟ بیمارستان و جایی نرفتید؟ گفتم: نه. دکتر گفت: غیرممکن است. مادر و بچه هر دو باید ...
به مش علیپور گفت: کار کیه؟ مش علیپور گفت: همان اصل کاری. به من گفت: مگر نرفتید حرم؟ گفتم: چرا. خندید و گفت: کار ارباب خودمان است پس. دکتر تا شنید چی شده و کجا رفتهایم هر چی پول ویزیت و نسخه داده بودیم را به ما برگرداند. یک مشت دارو هم نوشت و گفت: خیلی مواظبشان باشید. هردویشان از خطر جستند، بچه بیشتر.
4 ماه کربلا ماندیم و برگشتیم. نیمه بهمن رسیدیم شهرضا. بچه صبح روز سیزدهم فروردین 1334 به دنیا آمد. اسمش را به خاطر آن خواب و آن عزیزی که حدس میزدیم حضرت زهرا علیه السلام باشد، گذاشتیم محمد ابراهیم.