مامان که خوب شد و آمدیم خانه، من دو روز دیگر هم پیش او ماندم. یادم هست روزی که مصطفی آمد دنبالم، قبل از آنکه ماشین را روشن کند دست مرا گرفت و بوسيد و با گریه از من تشکر کرد.
گفتم: از من تشکر میکنید؟ خب، اینکه من خدمت کردم مادر من بود، مادر شما نبود که این همه کارها میکنید !!!
گفت: دستی که به مادرش خدمت کند مقدس است و کسی که به مادرش خیر ندارد به هیچ کس خیر ندارد.
من از شما ممنونم که با این همه محبت و عشق به مادرتان خدمت کردید.
گفتم: مصطفی! بعد از همه این کارها که با شما کردند اینها را دارید میگویید؟
گفت: آنها حق داشتند، چون شما را دوست دارند و من را نمیشناسند ...
هیچ وقت یادم نرفت که برای او این قدر ارزش مند بوده که من به مادر خودم خدمت کردم. بعد از این جریان مادرم منقلب شد.
کتاب #نیمه_پنهان_ماه
خاطره اى از #شهید_مصطفی_چمران به روایت همسر ایشان