eitaa logo
موج نور
169 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
3.4هزار ویدیو
17 فایل
امواج نور را به شما هدیه می‌دهیم. @Mohammadsalari : آیدی آدمین
مشاهده در ایتا
دانلود
| ✅ وقتی محمد علی کلی بوکسور معروف آمریکایی اولین بار امام خمینی(ره) را دید چه حسی به او دست داد؟ 📍 امروز سالروز وفات محمد علی کلی نیز می باشد. 🌐 @rahyafte_com
🌺در جریان ، انسان یک معصوم را می‌بیند که با هم برای پیشبرد تلاش می‌کنند. 🌺یک خانواده نیز باید، و معنوی و مسلمانی را در سرلوحه برنامه‌های خود قرار دهد.✌ @ahkam_yar
. ☆🌹☆🌹☆🌹☆🌹☆🌹☆🌹 ☆🌹 وقتی کودکان بفهمند غذا خوردنشان چقدر برای والدین مهم است از آن بعنوان ابزاری جهت کنترل والدین استفاده می‌کنند. وقتی کودک شما خوب غذا میخورد، نباید او را تشویق کنید، نباید پاداش و جایزه بدهید یا حتی بنوعی نشان بدهید که از این قضیه خوشحالید! غذا خوردن کار خارق العاده یا کاری که مستوجب تشویق و پاداش باشد نیست! کودک باید بداند که ما غذا میخوریم برای اینکه نیاز به غذا داریم و نه برای خوشایند پدر و مادر یا در ازای جایزه و تشویق! اگر کودک بفهمد که غذا خوردن او چقدر برای شما مهم است، با بدغذایی کردن لجبازی خواهد کرد. 🔵 سامانه مشاوره و تربیت راهنمامان 🌐 www.rahnamaman.com #مشاوره#راهنمامان#مربی#فرزند#اسلام#مادر#فرزند 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ وَمَا أَرْسَلْنَاكَ إِلَّا رَحْمَةً لِلْعَالَمِينَ✨♥️"!)) "ص" ══ @farmandh18 ══ ‌به‌کانال‌ما‌درایتا‌بپیوندید⬆️ ‌
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥قسمت سی ام : شروع جنگ (۱) ✔️ راوی : تقی مسگرها 🔸صبح روز دوشنبه سی و يكم شهريور ۱۳۵۹ بود. و برادرش را ديدم. مشغول اثاث كشی بودند. سلام كردم و گفتم: امروز عصر قاسم با يك ماشين تداركات می‌ره كردستان ما هم همراهش هستيم. با تعجب پرسيد: خبريه؟! گفتم: ممكنه دوباره درگيری بشه. جواب داد: باشه اگر شد من هم می‌یام. 🔸ظهر همان روز با حمله هواپيماهای عراق جنگ شروع شد. همه در خيابان به سمت آسمان نگاه می‌کردند. ساعت ۴ عصر، سر خيابان بوديم. قاسم تشكری با يك جيپ آهو، پر از وسايل تداركاتی آمد. علی خرّمدل هم بود. من هم سوار شدم. موقع حركت ابراهيم هم رسيد و سوار شد. گفتم: داش ابرام مگه اثاث كشی نداشتيد؟! گفت: اثاثها رو گذاشتيم خونه جديد و اومدم. روز دوم جنگ بود. قبل از ظهر با سختی بسيار و عبور از چندين جاده خاكی رسيديم سرپل‌ذهاب. هيچكس نمی‌توانست آنچه را می‌بیند باور كند. مردم دسته دسته از شهر فرار می‌کردند. از داخل شهر صدای گلوله‌های توپ و خمپاره شنيده می‌شد. 🔸مانده بوديم چه كنيم. در ورودی شهر از يك گردنه رد شديم. از دور بچه‌های را ديديم كه دست تكان می‌دادند! گفتم: قاسم، بچه ها اشاره می‌کنند كه سریع‌تر بياييد! يک دفعه ابراهيم گفت: اونجا رو! بعد سمت مقابل را نشان داد. 🔸از پشت تپه تانک‌های عراقی كاملاً پيدا بود. مرتب شليک می‌کردند. چند گلوله به اطراف ماشين اصابت كرد. ولی خدا را شكر به خير گذشت. از گردنه رد شديم. يكی از بچه‌های سپاه جلو آمد و گفت: شما كی هستيد!؟ من مرتب اشاره می‌کردم كه نياييد، اما شما گاز می‌دادید! قاسم پرسيد: اينجا چه خبره؟ فرمانده كيه؟! آن هم جواب داد: آقای بروجردی تو شهر پيش بچه‌هاست. امروز صبح عراقی‌ها بيشتر شهر را گرفته بودند. اما با حمله بچه‌ها عقب رفتند. 🔸حركت كرديم و رفتيم داخل شهر، در يك جای امن ماشين را پارك كرديم. قاسم، همان جا دو ركعت خواند! ابراهيم جلو رفت و باتعجب پرسيد: قاسم، اين نماز چی بود؟! قاسم هم خيلی با آرامش گفت: تو كردستان هميشه از می‌خواستم كه وقتی با دشمنان و انقلاب می‌جنگم اسير يا معلول نشم. اما اين دفعه از خدا خواستم كه رو نصيبم كنه! ديگه تحمل رو ندارم! 🔸ابراهيم خيلی دقيق به حرف‌های او گوش می‌کرد. بعد با هم رفتيم پيش محمد بروجردی، ايشان از قبل قاسم را می‌شناخت. خيلی خوشحال شد. بعد از كمی صحبت، جایی را به ما نشان داد و گفت: دو گردان سرباز آن طرف رفتند و فرمانده ندارند. قاسم جان، برو ببين می‌تونی اونها رو بياری تو شهر. 🔸با هم رفتيم. آنجا پر از سرباز بود. همه مسلح و آماده، ولی خيلی ترسيده بودند. اصلاً آمادگی چنين حمله‌ای را از طرف عراق نداشتند. قاسم و ابراهيم جلو رفتند و شروع به صحبت كردند. طوری با آنها حرف زدند كه خيلی از آنها غيرتی شدند. آخر صحبت‌ها هم گفتند: هر كی مَرده و داره و نمی‌خواد دست اين بعثی‌ها به ناموسش برسه با ما بياد. 🔸سخنان آنها باعث شد كه تقريباً همه سربازها حركت كردند. قاسم نيروها را آرايش داد و وارد شهر شديم. شروع كرديم به سنگربندی. چند نفر از سربازها گفتند: ما توپ ۱۰۶ هم داريم. قاسم هم منطقه خوبی را پيدا كرد و نشان داد. توپ‌ها را به آنجا انتقال دادند و شروع به شليك کردند. با شليك چند گلوله توپ، تانک‌های عراقی عقب رفتند و پشت مواضع مستقر شدند. بچه‌های ما خيلی روحيه گرفتند. 🔸غروب روز دوم جنگ بود. قاسم خانه‌ای را به عنوان مقر انتخاب كرد كه به سنگر سربازها نزدیک‌تر باشد. بعد به من گفت: برو به ابراهيم بگو بيا دعای توسل بخوانيم. شب چهارشنبه بود. من راه افتادم و قاسم مشغول نماز مغرب شد. هنوز زياد دور نشده بودم كه يك گلوله جلوی درب همان خانه منفجر شد. گفتم: خدا رو شكر قاسم رفت تو اتاق. اما با اين حال برگشتم. ابراهيم هم كه صدای انفجار را شنيده بود سريع به طرف ما آمد. 🔸وارد اتاق شديم. چيزی كه می‌دیدیم باورمان نمی‌شد. يك تركش به اندازه دانه عدس از پنجره رد شده و به سينه خورده بود. قاسم در حال نماز به آرزويش رسيد! محمد بروجردی با شنيدن اين خبر خيلی ناراحت شد. آن شب كنار پيكر قاسم، دعای را خوانديم. 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉 شهید شادی روح پاکش صلوات 🌹 ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮         @mojnoor3 ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید. 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥قسمت چهل و یکم : اسیر ✔️ راوی : مهدی فریدوند، مرتضی پارسائیان 🔸از ویژگی‌های ابراهيم، احترام به ديگران، حتی به اسيران جنگی بود. هميشه اين حرف را از ابراهيم می‌شنیدیم كه: اكثر اين دشمنان ما انسان‌های و ناآگاه هستند. بايد واقعی را از ما ببينند. آن وقت خواهيد ديد كه آنها هم مخالف حزب بعث خواهند شد. لذا در بسياری از عملیات‌ها قبل از شلیک به سمت دشمن در فكر به اسارت درآوردن نیرو‌های آنها بود. با اسير هم رفتار بسيار صحيحی داشت. 🔸سه عراقی را داخل شهر آوردند. هنوز محلی برای نگهداری آنها نبود. مسئوليت حفاظت آ نها را به ابراهيم سپرديم. هر چيزی كه از طرف تداركات برای ما می‌آمد و يا هر چيزی كه ما می‌خوردیم. ابراهيم همان را بين اسرا توزيع می‌کرد. همين باعث می‌شد كه همه، حتی اسرا مجذوب رفتار او شوند.كمی هم عربی بلد بود. در اوقات بيكاری می‌نشست و با اسرا صحبت می‌کرد. 🔸دو روز ابراهيم با آنها بود، تا اينكه خودرو حمل اسرا آمد. آنها از ابراهيم سؤال كردند: شما هم با ما می‌آیی؟ وقتی جواب منفی شنیدند، خيلی ناراحت شدند. آنها با گريه می‌کردند و می‌گفتند: ما را اينجا نگه دار، هر كاری بخواهی انجام می‌دهیم. حتی حاضريم با بعثی‌ها بجنگيم! 🔸عمليات بر روی ارتفاعات آغاز شد. ما دو نفر كمی به سمت بالای ارتفاعات رفتيم. از بچه‌های خودی دور شديم. به سنگری رسيديم که تعدادی عراقی در آن بودند. با اسلحه اشاره كردم که به سمت بيرون حركت كنيد. فكر نمی‌کردم اينقدر زياد باشند! ما دو نفر و آنها پانزده نفر بودند. گفتم: حركت كنيد. اما آ نها هيچ حركتی نمی‌کردند! 🔸طوری بين ما قرار گرفتند كه هر لحظه ممكن بود به هر دوی ما حمله كنند. شايد هم فكر نمی‌کردند ما فقط دو نفر باشيم! دوباره داد زدم: حركت كنيد و با دست اشاره كردم ولی همه عراقی‌ها به افسر درجه‌داری كه پشت سرشان بود نگاه می‌کردند! 🔸افسر بعثی ابروهایش را بالا می‌انداخت؛ يعنی نرويد! خيلی ترسيدم، تا حالا در چنين موقعيتی قرار نگرفته بودم. دهانم از ترس تلخ شد. يك لحظه با خودم گفتم: همه را ببندم به رگبار، اما كار درستی نبود. هر لحظه ممكن بود اتفاق بدی رخ دهد. از ترس اسلحه را محكم گرفتم. از خدا خواستم كمكم كند. يک دفعه از پشت ابراهيم را ديديم. به سمت ما می‌آمد. آرامش عجيبی پيدا كردم. تا رسيد، در حالی كه به اسرا نگاه می‌کردم گفتم: آقا ابرام، كمک! پرسيد: چي شده؟! گفتم: مشكل اون افسر عراقيه. نمی‌خواد اينها حركت كنند! بعد با دست، افسر را نشان دادم. لباس و درجه‌اش با بقيه فرق داشت و كاملاً مشخص بود. 🔸ابراهيم اسلحه‌اش را روي دوشش انداخت و جلو رفت. با يك دست يقه بعثی و با دست ديگر كمربند او را گرفت و در يك لحظه او را از جا بلند كرد! چند متر جلوتر او را جلوی پرتگاه آورد. تمامی عراقی‌ها از ترس روی زمين نشستند و دستشان را بالا گرفتند. افسر بعثی مرتب به ابراهيم التماس می‌کرد و می‌گفت: الدخيل الدخيل، ارحم ارحم و همينطور ناله می‌کرد. ذوق زده شده بودم، در پوست خودم نمی‌گنجیدم، تمام ترس لحظات پيش من برطرف شده بود. افسر عراقی را به ميان اسرا برگرداند. آن روز خدا ابراهيم را به كمک ما فرستاد. بعد با هم، اسرا و افسر را به پايين ارتفاع انتقال داديم. 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉 شهید🕊🌹 شادي روح پاکش صلوات 🌹 ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮         @mojnoor3 ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید. 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸