#یک_داستان_یک_پند
در ایام جوانی با یک تور زیارتی به مشهد مقدس ثبتنام کردیم. در نیم روز گرم تابستان به مشهد رسیدیم. 4 نفر یک اتاق تقسیم شده بود. اتاق ما چشمانداز خاصی نداشت و کمنور بود. یکی از دوستان بیتاب بود و اعتراض داشت و با مسئول تور درگیر شد تا بالاخره به آن اتاق بهتر نقل مکان کرد
حقیر ، در معیت استادی بودم که از لحظه ورود به اتاق آرام خواب رفت و پس از چرتی کوتاه با حقیر به زیارت مشرف شدیم.در راه پرسیدم، استاد شما چرا اهمیتی به اتاق ندادید؟تبسمی کرد و گفت: ما برای زیارت امام رضا ع آمدهایم یا زیارت اتاق؟ دوم اینکه مگر چند روز قرار است در این اتاق باشیم؟ چشمبه همزدنی این چند روز تمام میشود باید فکر کسب فیض باشیم نه کسب عیش.
گفت: دنیا هم مانند اتفاق امروز است، برخی که از آن دنیا غافل هستند (مانند زیارت امام رضا) و نمیدانند برای چه و کجا آمدهاند، عمر خود را به جای اصل، در فرع بیخودی، (دنبال نور گیر بودن یا نبودن اتاق) سپری میکنند و آرامش در این دنیا ندارند و دست خالی از این دنیا میروند.
✍ استاد قرائتی
✅@mokebamiralmomenin
#یک_داستان_یک_پند
✍ استاد فاطمینیا از شهید ثانی نقل میکند :
روزی مردی با کاروان حجاج به سمت مکه حرکت میکرد. از دور هر گلهای میدیدند، متوقف میشدند و رییس کاروان، شیپوری داشت مینواخت تا چوپان گله را خبر کند تا کاروان را از خطر سگ گله در امان نگه دارد.
وقتی چنین صحنهای را دید، زار اشک ریخت. پرسیدند چرا؟ گفت: چهل سال است نماز میخوانم و اعوذبالله من الشیطان الرجیم میگویم. وقتی چوپان بیسوادی را صدا میکنیم، سگ گله رام میشود و از خطر دور میشویم. در این چهل سال چرا با شناخت و معرفت، به خدا از شر شیطان پناه نبردم؟
چوپان بیسوادی وقتی به او از شر و آسیب سگ گله پناه بردیم ما را پناه داد، میشود خدای به آن بزرگی با اخلاص و نیت پاک به او از شر شیطان پناهنده شویم و او ما را پناه ندهد و در آغوش رحمت خود نگیرد؟
✅@mokebamiralmomenin
#یک_داستان_یک_پند
🔷️ سیستم جادهسازی در زمان رضاخان در کشور انجام شد و به مهندسان دستور داده شد که نقشه راه مواصلاتی شهرهای بزرگ را ترسیم کنند.
🔶️ در نقشه راه تهران تبریز، یکی از خانهای روستاهای آذربایجان، به مهندسِ راه، پول هنگفتی داد که راه تهران تبریز را از میان روستای آنها گذر دهد تا باعث رشد روستای آنها شود. مهندس این مبلغ را گرفت و راه تبریز تهران را نزدیک ۵۰ کیلومتر طولانیتر کرد تا ولایت آن خان، آباد شود.
💠 در قرآن سوره ابراهیم آیه ۳ حضرت حق میفرماید:
🔴 الَّذِينَ يَسْتَحِبُّونَ الْحَيَاةَ الدُّنْيَا عَلَى الْآخِرَةِ وَيَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ وَيَبْغُونَهَا عِوَجًا ۚ أُولَٰئِكَ فِي ضَلَالٍ بَعِيدٍ
(كفّار) كسانى هستند كه زندگى دنيا را بر آخرت ترجيح مىدهند و (مردم را) از راه خدا باز مىدارند و مىخواهند آنان را منحرف كنند، آنها در گمراهى عميقى هستند.
🔺️ امروزه نیز بسیاری هستند که به نام دین و خدا که منافع دنیویشان از آن تأمین میشود، صراط مستقیم را کج کرده و از محل آبادی خود رد میکنند و راه مردم را دورتر میکنند تا به منافع شخصی خود برسند. به همین دلیل فهم دین امری لازم برای همه مسلمانان است.
✅@mokebamiralmomenin
💠 #یک_داستان_یک_پند
💠 ومن یتق الله یجعل له مخرجا و یرزقه من حیث لا یحتسب
💠 از دزدی بادمجان تا ازدواج
شیخ علی طنطاوی ادیب دمشق درخاطراتش نوشته : یک مسجد بزرگی در دمشق هست که به نام *مسجد جامع توبه* مشهور است.
علت نامگذاری آن به مسجد توبه بدین سبب هست که آنجا قبلا خانه فحشاء و منکرات بوده ولی یکی از فرمانداران مسلمان آن را خرید و بنایش را ویران کرد و سپس مسجدی را در آنجا بنا کرد.
یکی از طلبه ها که خیلی فقیر بود و به عزت نفس مشهور بود در اتاقی در مسجد ساکن بود.
دو روز بر او گذشته بود که غذایـی نخورده بود و چیزی برای خوردن نداشت و توانایی مالی برای خرید غذا هم نداشت. روز سوم احساس کرد از شدت گرسنگی به مرگ نزدیک شده است
با خودش فکر کرد او اکنون در حالت اضطراری قرار دارد و شرعا گوشت مردار و یا حتی دزدی در حد نیازش جایز هست.
بنابراین گزینه دزدی بهترین راه بود.
شیخ طنطاوی در خاطراتش ادامه می دهد : این قصه واقعیت دارد و من کاملا اشخاصش را میشناسم و از تفاصیل آن در جریان هستم
و فقط حکایت میکنم نه حکم و داوری.
این مسجد در یکی از محله های قدیمی واقع شده و در آنجا خانه ها به سبک قدیم به هم چسپیده و پشت بام های خانه ها به هم متصل بود بطوریکه میشود از روی پشت بام به همه محله رفت.
این جوان به پشت بام مسجد رفت و از آنجا به طرف خانه های محله به راه افتاد.
به اولین خانه که رسید دید چند تا زن در آن هست چشم خودش را پایین انداخت و دور شد و به خانه بعدی که رسید دید خالی هست
اما بوی غذایی مطبوع از آن خانه میامد.
وقتی آن بو به مشامش رسید از شدت گرسنگی انگار مانند یک آهن ربا او را به طرف خودش جذب کرد.
این خانه یک طبقه بود از پشت بام به روی بالکن و از آنجا به داخل حیاط پرید.
فورا خودش را به آشپزخانه رساند سر دیگ را برداشت دید در آن بادمجان های محشی (دلمه ای) قرار دارد ، یکی را برداشت و به سبب گرسنگی به گرمی آن اهمیتی نداد ، یک گازی از آن گرفت تا می خواست آن را ببلعد عقلش سر جایش برگشت و ایمانش بیدار شد.
باخودش گفت : پناه بر خدا.
من طالب علمم چگونه وارد منزل مردم شوم و دزدی کنم؟
از کار خودش خجالت کشید و پشیمان شد و استغفار کرد و بادمجان را به دیگ برگرداند و از همان طرف که آمده بود سراسیمه بازگشت وارد مسجد شد و در حلقه درس استاد حاضر شد در حالی که از شدت گرسنگی نمیتوانست بفهمد استاد چه می گوید
وقتی استاد از درس فارغ شد و مردم هم پراکنده شدند.
یک زنی کاملا پوشیده پیش آمد با شیخ گفتگویی کرد که او متوجه صحبت هایشان نشد.
شیخ به اطرافش نگاهی انداخت و کسی را جز او نیافت.
صدایش زد و گفت : تو متاهل هستی؟
جوان گفت نه
شیخ گفت : نمیخواهی زن بگیری؟
جوان خاموش ماند.
شیخ باز ادامه داد به من بگو میخواهی ازدواج کنی یا نه؟
جوان : پاسخ داد به خداوند که من پول لقمه نانی ندارم چگونه ازدواج کنم؟
شیخ گفت : این زن آمده به من خبر داده که شوهرش وفات کرده و در این شهر غریب
و ناآشنا هست و کسی را ندارد و نه در اینجا و نه در دنیا به جز یک عموی پیر کس دیگری ندارد و او را با خودش آورده و او اکنون درگوشه ای از این مسجد نشسته و این زن خانه ی شوهرش و زندگی و اموالش را به ارث برده است.
اکنون آمده تقاضای ازدواج با مردی کرده تا شرعا همسرش و سرپرستش باشد تا از تنهایی و انسانهای بدطینت در امان بماند. آیا حاضری او را به عقد خود در بیاوری؟
جوان گفت : بله و رو به آن زن کرد و گفت : آیا تو او را به شوهری خودت قبول داری؟
زن هم پاسخش مثبت بود.
عموی زن دو شاهد را آورد و آنها را به عقد یکدیگر در آورد و خودش به جای آن طلبه مهر زن را پرداخت و به زن گفت : دست شوهرت را بگیر.
دستش را گرفت و او را به طرف خانه اش راهنمایی کرد.
وقتی وارد منزلش شد نقاب از چهره اش برداشت.
جوان از زیبایی و جمال همسرش مبهوت ماند و متوجه آن خانه که شد دید همان خانه ای بود که واردش شده بود
زن از او پرسید : چیزی میل داری برای خوردن؟
گفت : بله. پس سر دیگ را برداشت و بادمجانی را دید و گفت : عجیب است چه کسی به خانه وارد شده و از آن یگ گاز گرفته است؟
مرد به گریه افتاد و قصه خودش را برای همسرش تعریف کرد.
زن گفت : این نتیجه امانت داری و تقوای توست.
از خوردن بادنجان حرام سرباز زدی خداوند تعالی همه خانه و صاحب خانه را حلال به تو بخشید.
کسی که بخاطر خدا چیزی را ترک کند و تقوا پیشه نماید
خداوند تعالی در مقابل چیز بهتری به او عطا میکند.
✅@mokebamiralmomenin
💠 #یک_داستان_یک_پند
✍ چوپانی به عالِمی که در صحرا تشنه بود، کاسهای شیر داد. سپس رفت و بزی برای او آورد و ذبح کرد. عالِم از سخاوت این چوپان که تعداد کمی بز داشت در حیرت شد. پرسید: چرا چنین سخاوت میکنی؟ چوپان گفت: روزی با پدرم به خانهی مرد ثروتمندی رفتیم. از ثروتِ او حسرت خورده و آرزوی ثروت او را کردم. آن مرد ثروتمند لقمهی نانی به ما داد.
پدرم گفت: در حسرت ثروت او نباش هر چه دارد و حتی خود او را، روزی زمین به خود خواهد بلعید و او فقط مالک این لقمهی نان بود که توانست به ما ببخشد و از نابودی نجاتش دهد. بدان ثروت واقعی یک مرد آن است که میتواند ببخشد و با خود از این دنیا به آن دنیا بفرستد. چوپان در این سخنان بود و بز را برای طبخ حاضر میکرد که سیلی از درّه روان شد و بزها را با خود برد. چوپان گفت: خدایا! شکرت که چیزی از این سیلاب مرا مالک کردی که بخشیدم و به سرای دیگر فرستادم.
عالِم که در سخن چوپان حیران مانده بود گفت: از تو چیزی یاد گرفتم که از هیچکس نیاموخته بودم مرا ثروت زیاد است که ده برابر آنچه این سیلاب از تو ربوده است احشام خریده و به تو هدیه خواهم کرد. چوپان گفت: بر من به اندازهی بزهایم که سیلاب برد احسان کن که بیش از آن ترس دارم اگر ببخشی، دستِ احسان مرا با این احسان خود بخاطر تیزشدن چاقوی طمعام بریده باشی.
✅@mokebamiralmomenin
💠 #یک_داستان_یک_پند
هر کسیکه به مقام قرب الهی رسیده است، با یک عمل آن درب بر روی او گشوده شده و معمولا با اتفاقی همراه بوده است.
مانند دوری از یک موقعیت گناه، یا یک بخشش ، یا یک صبر و... که به آن تغییر مبدا میل میگویند ؛ که امری آسمانی است.
مثال: کسیکه میداند، کبوتر بازی بد است، ولی نمیتواند این کار را رها کند، در لحظهای کار نیکی میکند که مقبول خدا میافتد و خدا مبدا میل او را عوض میکند و در یک روز از کبوتر متنفر میشود و آن را رها میکند. طوری که امروز به کار دیروز خود میخندد.
یکی از اساتید اخلاق حقیر که از اولیاالله بود پرده از راز زندگی خود برداشت. گفت: روزی در ایام جوانی از کوچهای رد میشدم ، جوانی را دیدم که با حالتی آشفته به من رسید و یقه مرا گرفت ؛ و بر سینهی من کوبید و فحش داد و گریه کرد. فهمیدم دلش از جایی پر است. سکوت کردم تا مشت خوردم و فحش شنیدم. بعد فهمیدم ، چند جوان به او توهین کرده و او را زده بودند ، از دست آنها فرار کرده و چون دلش پر بود، به من حمله کرد و ته دلش را به من خالی کرد. بهخاطر خدا صبر و سکوت کردم تا خالی شد و رفت. از آن روز به مقام صبر عظیمی دست یافتم که هرچه به من توفیق شد ، از اتفاق آن روز بود.
✍ استاد قرائتی
✅@mokebamiralmomenin
#یک_داستان_یک_پند
پیرمرد از نماز جماعت ظهر به خانه بر می گشت. هوا گرم بود. در سر کوچه دید عده ای جمع شده اند . نزدیک تر شد و دو نفر را دید با هم درگیر شده اند. وقتی فهمید یکی از آن ها پسر اوست، به داخل دایره رفت، پسر،چون چشم هایش در چشم پدر افتاد، شرمی سنگین او را گرفت و زود به دعوا خاتمه داد.
در مسیر برگشت به خانه، دست پدر را چندین بار بوسید و حلالیت خواست. و قسم می خورد مقصر نبود و با کسی که دعوا می کرد، مزاحم او شده بود.پدرپیر تبسم ملیح و شیرینی زد و از لای محاسن سفیدش دندان های سفیدش درخشیدند.
گفت: ای پسر جوان و مهربان و فهمیده من، من نپرسیده می دانستم در این دعوا حق با توست و ستمی در حق تو شده است، و دست تو را کشیدم و از دعوا بیرون آوردم تا بدانی که دیگرانی که تو را نگاه می کردند، بسیار احمق تر از آن بودند که بدانند حق با توست. و تو برای حق خود می جنگی . پس هرگز در خیابان دعوا نکن. در هر دعوایی که در ملا عام صورت گیرد ، قطع یقین یکی حق است ولی مردم عقل و شعور ندارند که حق را بدانند. کسی را که کتک می زند ( هرچند حق با اوست) ناحق و ظالم می دانند و کسی را که کتک می خورد، هرچند مقصر باشد ،مظلوم و صاحب حق می نامند.
✅@mokebamiralmomenin
💠 #یک_داستان_یک_پند
یه عمه کوکبی داشتم که یه شوهری داشت به اسم مراد که خیلی خیلی بداخلاق بود فحش میداد، معتاد بود ، دست بزن هم داشت. خلاصه بگم عمه کوکب که سه تا فرزند قد و نیم قد داشت ، گفت میخوام از مراد طلاق بگیرم. مراد هم گفت بچه ها رو جای مهرت بردار برو.
عمه کوکب طلاقشو گرفت و بعد چند سال با مش رجب ازدواج کرد.
زندگی با مش رجب داشت خوب پیش میرفت که یه دفعه بیکار شد و دست تنگی یه مقدار بد خلقش کرد. خلاصه بگم که دعوا و مرافعه با مش رجب هم شروع شد.
عمه کوکب هم برای اینکه لج مش رجب رو در بیاره موقع دعوا مرافه از خوبیهای شوهر قبلی اش( مراد ) میگفت اگه مراد دست بزن داشت حداقل خرجی میداد اما تو چی؟ مراد حداقل یه قیافه ای داشت تو چی؟ مراد لااقل موقعی که نشئه بود به ما محبت میکرد تو چی و… با گفتن این حرفا عمه کوکب هم خودشو خالی میکرد هم لج مش رجب رو در میآورد.
اما جالبش اینجا بود که بعد چند وقت کم کم خود عمه کوکب هم باورش شده بود که مراد آدم خوبی بوده پاک یادش رفته بود که مراد چه بلایی سرش آورده بود ، کتکهایی هم که خورده بود یادش رفته بود تا جایی که بچه هاش به عمه کوکب میگفتند تو که شوهر به این خوبی داشتی چرا طلاق گرفتی که ما را هم آواره کنی؟
کار به جایی رسیده بود که همه اونایی که مراد رو ندیده بودن فکر میکردن مراد یه شوهر ایده آلی بوده که احتمالا کوکب خانم زبونم لال زیر سرش بلند شده و عاشق مش رجب شده.
بعدش سر ناسازگاری برداشته تا مراد طلاقش بده و بشه زن مش رجب.
🔹داستان امروز ما با مملکتمون منو یاد عمه کوکب با مراد و مش رجب میندازه.
ملت سال ۵۷ انقلاب کرد تا از دست خاندان پهلوی راحت بشه و حالا که بعضی هامون منتقد وضع موجود هستیم یه جوری از پهلوی صحبت میکنیم انگار اون موقع مردم ما تو بهشت زندگی میکردند و ما با پشت پا زدن به مدینه فاضله ای که پهلوی برامون ساخته بود خودمون رو انداختیم تو بغل مش رجب.
واقعیت اینه که هیچ ملتی را در هیچ جای تاریخ سراغ نداریم که خودش رو بندازه وسط خیابون و با خوردن گلوله بخواد حکومت را عوض کنه. اینکه به ما القا میکنن که ایرانیها از سر سیری و یا دخالت اجنبی علیه پهلوی ها قیام کردند ، نوعی توهین به مردم ایران نیست؟
چطور میشه ۹۵ درصد مردم یک کشور فریب بخورند؟!!
حالا مذهبیها فریب خوردند ، توده ای ها ، مارکسیستها ، حزب فرقان و مجاهدین به اصطلاح خلق چرا با ملت همنوا شدند؟!
امروزه بعضی از ما در یک تفکر غلط گیر افتادهایم و نقد وضع موجود را مساوی با تایید حکومت پهلوی میدانیم که البته با فضاسازی رسانهای همراه است و خلاصه تلاش میشه استبداد پهلوی را بزک کنیم.
اما نباید فراموش کرد که کودتای ۲۸ مرداد دروغ نبود ، اشغال ایران در زمان متفقین داستان نبود.
آیا گزارش سازمان عفو بین الملل درسال ۵۴ را میتوان انکار کرد که در این گزارش ایران را بدترین نقض کننده حقوق بشر معرفی میکند، رای کمیته بین المللی حقوقدانان ژنو مبنی بر نقض حقوق شهروندی توسط حکومت وقت را چگونه میتوان توجیه کرد؟
کتاب فردوست در مورد خاندان پهلوی را که از فساد خاندان پهلوی پرده بر میدارد را که وزارت فرهنگ و ارشاد جمهوری اسلامی چاپ نکرده!
کشته شدن دانش آموزان و دانشجویان در ۱۳ آبان را چطور؟
عکسها و فیلمهای کشتار مردم در میدان ژاله در ۱۷ شهریور که فتوشاپ نیستند.
گزارش دفتر مبارزه با مواد مخدر سازمان ملل را مبنی بر قاچاق سازمان یافته مواد مخدر توسط خاندان پهلوی را میتوان دروغ فرض گرد؟
خلاصه اگه ۸ سال با رأی غلط خودمون ، گرفتار مش رجب شدیم ، مراد را هم زیادی تطهیر نکنیم. پیشرفتها را فراموش نکنیم. ضعفها را بیش از اندازه خودش بزرگ نکنیم!
📌 در پرتگاه مجازی، مجهز باش...
✅@mokebamiralmomenin
💠 #یک_داستان_یک_پند
✍️حضرت موسی علیهالسلام در جایی نشسته بود، ناگاه ابلیس که کلاه رنگارنگی بر سر داشت نزد موسی علیهالسلام آمد. وقتی که نزدیک شد کلاه خود را (به عنوان احترام) از سر برداشت و مؤدبانه نزد موسی علیهالسلام ایستاد. حضرت موسی گفت: تو کیستی؟ ابلیس جواب داد: ابلیس هستم.
موسی علیهالسلام پرسید: تو ابلیس هستی؟!! خدا تو را از ما و دیگران دور گرداند. ابلیس گفت: من آمدهام بخاطر مقامی که در پیشگاه خدا داری، بر تو سلام کنم. موسی علیهالسلام پرسید: این کلاه چیست که بر سر داری؟ ابلیس پاسخ داد: با (رنگها و زرق و برقهای) این کلاه، دل انسانها را میربایم.
موسی علیهالسلام پرسید: به من از گناهی خبر بده که اگر انسان آن را انجام دهد، تو بر او پیروز میشوی و هر کجا که بخواهی افسار او را به آنجا میکشی. ابلیس گفت: سه گناه است که اگر انسان گرفتار آن شود، من بر او چیره میگردم: (اِذا اَعجَبَتهُ نَفسُهُ، وَاستَکثَرَ عَمَلَهُ، و صَغُرَ فِی عَینِهِ ذَنبُهُ)
🔸۱- هنگامی که انسان خودبین شود و از خودش خوشش آید.
🔹۲- هنگامی که او عمل خود را بسیار بشمرد.
🔸۳- زمانی که انسان گناه در نظرش کوچک گردد.
📚 برگرفته از کتاب ارشاد القلوب ، ج ۱ ، ص ۵۰
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
✅@mokebamiralmomenin
💠 #یک_داستان_یک_پند
دیدهور صاحب بصیرتی در کاروانی از حله به شام برای تجارت در حرکت بود. کاروان چون به موصل رسید، سر کاروان از موصل پنبه خرید تا در شام بفروشد ، چون در شام خبر داشت پنبه چند برابر موصل قیمت دارد. سر کاروان به اهل کاروان توصیه کرد پنبه بخرید که چند برابر قیمت در شام بفروشید و سود کلان برید. مرد صاحب بصیرت به جای پنبه ، بار گندم خرید تا در شام به سود شرعیاش بفروشد. به جوانی در کاروان بر خورد که بر خرد آن صاحب بصیرت خرده گرفت و ملامتش نمود.
کاروان چون راه افتاد ، شب را در کاروانسرایی که کنارش گورستانی بود بار برای استراحت بر زمین نهاد. مرد دیدهور آن جوان را با خود به گورستان برد و در ورودی گورستان ایستادند و با اشاره به اهل قبور به پسر جوان گفت: «در کاروان دنیا ، زندگان پشت سر زندگان قدم بر میدارند تا گم نشوند و سود کنند ؛ ولی در کاروان آخرت زندگان باید پشت سر مردگان قدم بردارند و این اهل قبور سر کاروان زندگی من در دنیا هستند و من همیشه در تجارت دنیا مینگرم که این سر کاروانها در دنیا چه خریدهاند و یا چه نخریدهاند که سود کردهاند؟!!!»
روزی کاروان دنیای ما ، به منزلمان در شهرمان باز خواهد گشت ، ولی کاروان اهل قبور را به منزل خود در دنیا هرگز بازگشتی نیست. پس سعی کن در زندگی دنیا ، سر کاروان خود را مردگان و اهل قبور قرار دهی ، نه زندگان طمعکار دنیا و غافل!!!
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
✅@mokebamiralmomenin
💠 #یک_داستان_یک_پند
✍ استاد قرائتی نقل میکند :
روزی به مسجدی رفتیم که امام مسجد دوست پدرم بود گفت داستان بنا شدن این مسجد در این شهر قصه عجیبی دارد ، برایتان تعریف کنم :
روزی شخص ثروتمندی یک من انگور میخرد و به خدمتکار خود میگوید انگور را به خانه ببر و به همسرم بده و به سر کسب و کاری که داشته میرود ، بعدازظهر که از کارش به خانه برمیگردد به اهل و عیالش میگوید لطفا انگور را بیاور تا دور هم با بچه ها انگور بخوریم.
همسرش باخنده میگوید :
من و فرزندانت همه انگور ها را خوردیم ، خیلی هم خوش مزه و شیرین بود...
مرد با تعجب میگوید :
تمامش را خوردید...
زن لبخند دیگری میزند و میگوید بله تمامش را...
مرد ناراحت شده میگوید:
یک من (سه کیلو) انگور خریدم یه حبهی اون رو هم برای من نگذاشتهاید،
الآن هم داری میخندی جالب است خیلی ناراحت میشود و بعد از اندکی که به فکر فرو میرود...
ناگهان از جا برخواسته از خانه خارج میشود...
همسرش که از رفتارش شرمنده شده بود او را صدا میزند... ولی هیچ جوابی نمی شنود.
مرد ناراحت ولی متفکر میرود سراغ کسیکه املاک خوبی در آن شهر داشته...
به او میگوید: یک قطعه زمین میخواهم در یک جای این شهر که مردمش به مسجد نیاز داشته باشند و آنرا نقدا خریداری میکند ، سپس نزد معمار ساختمانی شهر رفته ، و از او جهت ساخت و ساز دعوت بکار میکند... و میگوید: بی زحمت همراه من بیایید... او را با خود بر سر زمینی که خریده بود برده و به معمار میگوید: میخواهم مسجدی برای اهل این محل بنا کنید و همین الآن هم جلو چشمانم ساخت و ساز را شروع کنید...
معمار هم وقتی عجله مرد را می بیند... تمام وسایل و کارگران را آورده و شروع کرد به کار کردن و ساخت و مسجد میکند...،
مرد ثروتمند وقتی از شروع کار مطمئن میشود به خانه برمیگردد .
همسرش به او میگوید :
کجا رفتی مرد...
چرا بی جواب چرا بی خبر؟؟؟
مرد در جواب همسرش میگوید..:
هیچ رفته بودم یک حبه انگور از یک من مالی که در این دنیا دارم برای سرای باقی خودم کنار بگذارم ، و اگر همین الان هم بمیرم دیگر خیالم راحت است ، که حداقل یک حبه انگور ذخیره دارم.
همسرش میگوید چطور... مگه چه شده؟ اگر بابت انگورها ناراحت شدید حق با شما بوده ما کم لطفی کردیم معذرت میخواهم...
مرد با ناراحتی میگوید :
شما حتی با یک دانه از یک من انگور هم بیاد من نبودید و فراموشم کردید البته این خاصیت این دنیاست و تقصیر شما نیست... جالب اینست که این اتفاق در صورتی افتاده که من هنوز بین شما زنده هستم ، چگونه انتظار داشته باشم بعد از مرگم مرا بیاد بیاورید و برایم صدقه دهید؟؟؟وبعد قصه خرید زمین و ساخت مسجد را برای همسرش تعریف میکند...
امام جماعت تعریف میکرد که طبق این نقل مشهور بین مردم شهر
الان چهارصد سال است که این مسجد بنا شده ،
۴۰۰ سال است این مسجد صدقه جاریه برای آن مرد میباشد ، چون از یک دانه انگور درس و عبرت گرفت...
ای انسان قبل از مرگ برای خود عمل خیر انجام بده و به انتظار کسی منشین که بعد از مرگت کار خیری برایت انجام دهد ،
محبوب ترین مردم تو را فراموش میکنند حتی اگر فرزندانت باشند...
⏳از الآن بفکر فردایمان باشیم.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
✅@mokebamiralmomenin