eitaa logo
موکب و گروه جهادی شهدای مدافع حرم،مقاومت و جهان اسلام
239 دنبال‌کننده
19.1هزار عکس
21.4هزار ویدیو
293 فایل
چون واتساپ فیلتر شد کانال واتساپ رو به ایتا انتقال دادیم.تشکر از همکاری دوستان ارتباط با ادمین @yaarhamarrahmin
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊 اما نديده بودم كه چگونه كودكى خردسال رهبريت رهبر اسلام را بر عهده مى گيرد و نمى دانستم كه چگونه مى شود اصلا اين رهبران واقعى از چه قشرى هستند و چه ايده اى دارند و چهره آنها چگونه است واين را نيز نمى دانستم كه چگونه مى شود كه انسانها به اعلى عليين مى رسند و از ملايك مقرب خداوند نيز بالاتر مى روند و قابل درك برايم نبود كه گفته آيت الله موسوى اردبيلى را بپذيرم كه مى فرمودند : خداوند درآسمان ملايك را دارد و درزمين بسيجى را و ارزش و مقام و منزلت و ايثار مجاهد فى سبيل الله را شنيده بودم اما قابل درك نبود و شنيده بودم كه جبهه ها دانشگاه امام حسين (ع) است و زايران حرم حسينى آنجايند ولى خداوند قادر ومتعال د ريكمين سالگرد جنگ تحميلى ( مهرماه 1360) توفيقى دادكه دركنار دانشجويان اين دانشگاه عظيم اسلامى باشم و از نزديك با تعداد ى از دانشجويان اين دانشگاه كه به حق استادى بزرگ براى من بودند آشنا شده ودر خدمتشان باشم در پايان سفارشى به مسئولين مخصوصا مسئولين سپاه دارم اينكه بيش از اين به وضعيت بسيج توجه نماييد وبه آنها اهميت دهيد كه همين بسيجيها بودند كه برگ برنده‌ وبا عث افتخار ما در جهان شدند و چون خواهرندارم به خواهران ايمانى توصيه مي‌كنم كه ضمن رعايت حجاب اسلامي‌فنون نظامي‌را ياد بگيرند و قبل از فنون نظامي‌بدانند كه نظام با ايدئولوژى اسلامي‌اهميت دارد نه جداى از آن اينجانب خيرالله الطافى ضمن تاييد وصيت نامه خود را در مورخه 24/11/65 تذكراتى را تكرار و يا اضافه مى كنم. 1-جوانان امام را فراموش نكنيد و آماده ظهور آقا امام زمان (عج) باشيد 2- امت رسول الله بدانيد كه امروز دشمن امام در هر كشور و هر لباس و مقام حتى لباس مقدس روحانيت كافر است و دوستان ياران ابا عبدالله هستند 3- جوانان مرگ درپشت جبهه وحتى شهادت در بمباران شهرها را براى پيرزنان وپير مردان و كودكان و زنان بگذاريد 4-امت رسول الله از جنگ خسته نشويد صداميان كافر 5/ 7سال با جمعيتى كمتر در مقابل پنجاه ميليون نفر ايستاده و از كفر خود دفاع مى كنند 5-در مورد اطلاع شهادتم به بيضاء و قير وكارزين فقط به دوستان درسپاه اطلاع دهيد و كسى خود را به زحمت نياندازد 6-زهرا ومحمد هادى را به دست شما و شما را به دست خدا مى سپارم ( فرزندان شهيد ) 7-در مورد مخارج تشييع و تدفين هر چه بنيادمى دهد خرج كنيد و اگر زيادترشد از حقوقم باشد و گرنه راضى نيستم 8-سنگ قبر آنچنانى و آذين نمى خواهم هر چه بنياد مى دهد همان باشد و ساده ترين قبرهاى گلزار را در نظر بگيريد و مثل آنها باشد پوستر فقط آنچه‌بنيادمى زند. بار ديگر از پدر و مادر وبرادران و همسر اقوام ودوستان و كسانى كه بر من حقى دارند حلاليت مى طلبم دوست دارم فرزندانم دختر ؟؟؟ پسرطلبه و يا پاسدار شوند ليكن خودشان ؟؟؟ انتخاب شغل و آينده مجازند و به آنچه خدا مى خواهد راضى باشيد از هيچ مشكلى وحتى شكست در جنگ هم نهراسيد و يأس به خودتان راه ندهيد زياد هم ناراحت نشويد چون اسلام صاحب دارد همان كسى كه خانه كعبه را حفظ كردو همان كسى كه بعد از شهادت امام حسين(ع) دين را تا كنون حفظ كرد راضيم به آنچه خدا را ضى باشد . والسلام عليكم و رحمة‌الله و بركاته ساعت 30/1بامداد 6/3/67شب جمعه 11 شوال ديدار بهشت‌موعود انشاء الله . خير الله الطافى درباره شهید نام:خیرالله نام خانوادگی:الطافی نام پدر:یدالله شماره شناسنامه:20 تاریخ تولد:1340/02/06 عضویت:رسمی تاهل:مجرد محل شهادت:جزیره مجنون تاریخ شهادت:1367/04/04 محل تولد:مرودشت ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
🌱 علل فشار قبر اللَّهُمَّ إِنِّي أَعُوذُ بِكَ مِنْ عَذَابِ الْقَبْرِ وَ مِنْ ضِيقِ الْقَبْرِ وَ مِنْ ضَغْطَةِ الْقبر خداوندا از عذاب و تنگى و فشار قبر بتو پناه ميبرم(مكارم الأخلاق، دعا هر صبح و شام) قطعا براي نجات از هر مصيبتي بايد عوامل ايجاد آن مصيبت را كشف كنيم تا با پيشگيري از پديد آمدن آن عوامل راه ابتلاء را سد كنيم. در روايات نبوي آمده است كه فشار قبر به دليل تضييع نعمت هاست. «قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلي الله عليه و آله ضَغْطَةُ الْقَبْرِ لِلْمُؤْمِنِ كَفَّارَةٌ لِمَا كَانَ مِنْهُ مِنْ تَضْيِيعِ النِّعَم(أمالي الصدوق،540)؛ رسول خدا(صلي الله عليه و آله) فرمود: فشار قبر براى مؤمن كفّاره نعمتهايى است كه تباه كرده است. همچنين سكونى از امام صادق(عليه السّلام) و او از پدرانش (عليهم السّلام) روايت مى‏كند كه رسول خدا (صلى اللَّه عليه و آله) فرمود: تنگى قبر و فشار آن به مؤمن براى آن است كه او نعمت‏ها را ضايع مى‏نمود و اين تنگى و فشار قبر كفاره آن عمل محسوب مى‏گردد. شايد در نگاه اول به نظر هر خواننده اي بيايد كه ضايع كردن نعمتها گناهي است كه به آساني مي توان آن را ترك نمود به خاطر آنكه تضييع نعمتها را مساوي با اسراف مي دانند اما اسراف يكي از مصاديق بارز در دايره تضييع و تباهي نعمتها به حساب مي آيد. اگر بخواهيم با نگاهي دقيقتر به عمق اين مسئله بنگريم خواهيم ديد كه حتي سير غذا خوردن، سير خوابيدن، حتي يك كلمه بيهوده سخن گفتن و امثالهم نيز مي تواند مصداقي از تضييع نعمتها باشد. يك مقدار بيشتر از حدي كه بدن به آن نياز دارد بيشتر استراحت كردن هم، نمونه اي از تضييع نعمتهاست. فرصتي كه خداوند به بشر براي زندگي روي زمين به او داده بسيار عزيز و مغتنم است. بايد از لحظه لحظه آن نهايت استفاده را برد. لذا استراحت نيز بايد به اندازه اي باشد كه بدن نيروي كافي براي فعاليت مجدد را بدست آورد. حتي يك مثقال چربي اضافه كه بر بدن روييده باشد(كه به همان اندازه نشانه زياد استفاده كردن مواد غذايي است) هم، داخل در محدوده تباهي نعمتهاست. به همان اندازه كه اولياء خدا كم هستند، رهايي يافتگان از فشار قبر نيز كم هستند. البته خداوند رعايت خيلي از اين چيزها را به دليل مشقت بر بندگان خود واجب ننموده و در قيامت هم ايشان را به دليل سير خوردن و سير خوابيدن مواخذه نخواهد كرد اما از آنجا كه هر چيزي اثر وضعي و طبيعي خودش را دارد، تضييع نعمتها هم اثر خودش كه همان فشار قبر است را دارد كه البته بسته به ميزان آن كم و زياد خواهد بود. ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
❤️ . در جریان عملیات شکوهمند بیت المقدس شهید بسطامی علاوه بر دارا بودن مسئولیت فرماندهی سپاه سوسنگرد نقش بسزائی را در این عملیات ایفا کرد. پس از پایان عملیات و آزاد سازی اطراف سوسنگرد (هویزه و …) این شهر از زیر آتش دشمن خارج و زمینه ورود مردم به آن فراهم شد. در این زمان شهید بسطامی معتقد بود که سپاه سوسنگرد احتیاج به فرماندهی دارد که بطور ثابت در شهر بماند و با درک مشکلات در رفع آنها بکوشد. علاوه بر آن حسین مایل بود که بطور مستقیم در عملیات شرکت کند. لذا در خرداد ماه سال ۱۳۶۱ از سمت فرماندهی سپاه سوسنگرد استعفا و خود را برای شرکت در عملیات رمضان آماده نمود. در این عملیات با وجود اینکه مسئولیتهای متفاوتی به او پیشنهاد شده بود ، ولی او می خواست مانند یک رزمنده بسیجی در عملیات شرکت کند حسین در این عملیات از ناحیه دست راست به سختی مجروح شد. پس از مرخصی اولیه از بیمارستان در حالی که هنوز دستش در گچ بود و احتیاج به عمل جراحی داشت ، توفیق آنرا پیدا کرد که به زیارت خانه خدا و رسول خدا (ص) مشرف شود حسین بعنوان جانباز انقلاب اسلامی همراه با دیگر جانبازان و خانواده های شهدا عازم این سفر روحانی شد. پس از بازگشت از سفر حج حالت چهره و طرز سخن گفتن حسین نشان می داد که به فطرت پاک و اولیه اش بازگشته ، همچون طفلی که تازه متولد شده و قلبش به زنگار هیچ گناهی آلوده نگشته است. تغییر در حالات و رفتار او به حدی بود که بر خانواده اش مسلم بود که دیگر حسین از آنها نیست. و خود او نیز گویا می دانست که در آینده ای نزدیک جان به جان آفرین تسلیم خواهد کرد. چرا که سعی داشت هرکاری که دارد زودتر به انجام رساند و از همه دوستان و آشنایان دیدن کند. پس از بازگشت از سفر حج حسین می خواست دوباره به جبهه برود. ولی چون جراحت دست راستش هنوز باقی بود و احتیاج به عمل جراحی استخوان داشت پزشک معالجش جهت انجام اعمال جراحی توقف حداقل ۶ ماه در تهران را برای او ضروری می دانست به ناچار با بازگشایی دانشگاه در ثبت نام و انتخاب واحد و شرکت در کلاسهای درس حاضر شد. ولی این دوری از جبهه برای او قابل تحمل نبود و با شروع عملیات والفجر دیگر نتوانست طاقت بیاورد و بلافاصله عازم جبهه شد. حسین پس از شنیدن خبر شروع عملیات والفجر مقدماتی به یکی از دوستان دانشجو گفته بود که من باید برود دیگر نمی توانم طاقت بیاورم (قریب به این مضمون) حسین در جبهه در واحد مهندسی رزمی قرارگاه خاتم الانبیاء در قسمت راه سازی مشغول به خدمت و در جریان عملیات والفجر ۱ مسئولیت مهندسی رزمی تیپ سیدالشهدا را بعهده گرفت و پس از شروع حمله جهت احداث جاده حساسی به منطقه تپه دوقلو (جنوب فکه) فرستاده شد که سرانجام همین منطقه مشهد وی گشت. اهمیت این جاده بدان جهت بود که ارتباط تپه دوقلو را که جلوتر از خط مقدم بود و تعدادی از رزمندگان اسلام بر روی آن مستقر بودند را با سایر نیروها برقرار و در نتیجه امکان حفظ این تپه استراتژیک را فراهم می ساخت. چندین شب متوالی شهید بسطامی به اتفاق دیگر برادران از سر شب تا طلوع فجر مشغول فعالیت بودند جاده تقریبا رو به اتمام بود و آخرین شبی بود که با غروب آفتاب ، برادران خود را برای شروع کار و اتمام کار جاده آماده می کردند. آن شب ، شب چهارشنبه ۱۳رجب ، شب ولادت امیرمومنان حضرت علی (ع) بود. با ظاهر شدن قرص کامل ماه ، کار آغاز شد. آن شب حسین شور و احساس و جنب و جوشی دیگر داشت آتش دشمن از شبهای قبل خیلی بیشتر بود. با اینحال حسین مرتب بر روی جاده می دوید و می خواست تا صبح کار جاده را به اتمام برساند کمی پس از نیمه شب شهید بسطامی با برادر محمد صفری مسئول تدارکات مهندسی رزمی خاتم الانبیاء مشغول صحبت بودند. شهید بسطامی با اشتیاق خاصی می گفت: از فردا بچه ها کیفی می کنند و راحت می شوند. طلوع فجر نزدیک و کار احداث جاده تقریبا به پایان رسیده بود و دشمن با شدت بیشتری بر روی منطقه آتش می ریخت. شهید بسطامی که خسته به نظر می رسید ولی لبخند رضایت بر لب داشت اعلام کرد که برادران کار را تعطیل و به عقب باز گردند. در حین بازگشت برادران ناگهان خمپاره ای هوا را شکافت و دو تن از برادران را بخون نشاند. برادری فریاد کرد که آمبولانس بیاورید. بچه ها زخمی شده اند. آری برادران بسطامی و صفری بخون غلطیده بودند. برادر صفری لحظاتی بعد به شهادت رسید. ترکش خمپاره به چند نقطه از بدن حسین اصابت کرده و خونریزی شدید بود. با اینحال مرتب زمزمه می کرد : الحمدالله ، الحمدالله ، الهی رضا برضائک ، تسلیما بقضائک ، مطیعا لامرک. در داخل آمبولانس نیز همین کلمات را تکرار می نمود و ابدا شکوه و اظهار ناراحتی نمی نمود. گوئی دردی به جان او نبود و سراپا حلاوت و شیرینی بود که به کام او ریخته می شد
❤️ . یادم هست که کار ملت ایران را در رابطه با نفت و استعمار انگلیس با کار ملت مصر و جمال عبدالناصر و مسئله کانال سوئز و انگلیس و فرانسه و اینها، مقایسه می‌کردم. در آن موقع موضوع سخنرانی اخطاری بود به قوام‌السلطنه و شاه و این که ملت ایران نمی‌تواند ببیند نهضت ملی‌شان مطامع استعمارگران باشد. به هر حال بعد از کودتای ۲۸ مرداد در یک جمع‌بندی به این نتیجه رسیدیم که در آن نهضت، ما کادرهای ساخته شده کم داشتیم، باز این مسئله مفصل است. بنابراین تصمیم گرفتیم که یک حرکت فرهنگی ایجاد کنیم و در زیر پوشش آن کادر بسازیم؛ و تصمیم گرفتیم که این حرکت اصیل اسلامی و پیشرفته باشد و زمینه‌ای برای ساخت جوانها گردد. در سال ۱۳۳۳، دبیرستانی به نام دین و دانش با همکاری دوستان در قم تأسیس کردیم، که مسئولیت اداره‌اش مستقیماً به عهده من بود. تا سال ۱۳۴۲ که در قم بودم، و همچنان مسئولیت اداره آن را به عهده داشتم. در ضمن در حوزه هم تدریس می‌کردم و یک حرکت فرهنگی نو هم در آن‌جا به وجود آوردیم و رابطه‌ای هم با جوانهای دانشگاهی برقرار کردیم. پیوند میان دانشجو و طلبه و روحانی را پیوندی مبارک یافتیم و معتقد بودیم که این دو قشر آگاه و متعهد باید همیشه دوشادوش یکدیگر بر پایه اسلام اصیل و خالص حرکت کنند. و در ضمن آن زمانها فعالیتهای نوشتنی هم در حوزه شروع شده بود. مکتب اسلام، مکتب تشیع، اینها آغاز حرکتهایی بود که برای تهیه نوشته‌هایی با زبان نو و برای نسل نو، اما با اندیشه عمیق و اصیل اسلامی و در پاسخ به سئوالات این نسل انجام می‌گرفت که من مختصری در مکتب اسلام و بعد بیشتر در مکتب تشیع همکاری می‌کردم. بعد در سالهای ۱۳۳۵ تا ۱۳۳۸ دوره دکترای فلسفه و معقول را در دانشکده الهیات گذراندم، در حالی که در قم بودم و برای درس و کار به تهران می‌آمدم. در همان سال ۱۳۳۸ جلسات گفتار ماه در تهران شروع شد. این جلسات برای رساندن پیام اسلام به نسل جست‌وجوگر با شیوه جدید بود که در هر ماه در کوچه قایم در منزل بزرگی برگزار می‌شد. و در هر جلسه یک نفر سخنرانی می‌کرد و موضوع سخنرانی قبلاً تعیین می‌شد تا در مورد آن مطالعه بشود. این سخنرانیها روی نوار ضبط می‌شد و بعد آنها را به صورت جزوه و کتاب منتشر می‌کردند. از عمده آنها سه جلد کتاب گفتار ماه و یک جلد به نام گفتار عاشورا منتشر شد. در این جلسات هم باز مرحوم آیت الله مطهری و آیت الله طالقانی و آقایان دیگر شرکت داشتند، و جلسات پایه‌ای خوبی بود. در حقیقت گامی بود در راه کاری از قبیل آن‌چه بعدها در حسینیه ارشاد انجام گرفت و رشد پیدا کرد. در سال ۱۳۳۹ ما سخت به فکر سامان دادن به حوزه علمیه قم افتادیم و مدرسین حوزه، جلسات متعددی برای برنامه‌ریزی نظم حوزه و سازمان‌دهی به آن داشتند. در دو تا از این جلسات بنده هم شرکت داشتم، کار ما در یکی از این جلسات به ثمر رسید. در آن جلسه آقای ربانی‌ شیرازی و مرحوم آقای شهید سعیدی و آقای مشکینی و خیلی دیگر از برادران شرکت داشتند. و ما در طول مدتی توانستیم یک طرح و برنامه برای تحصیلات علوم اسلامی در مدت هفده سال در حوزه تهیه کنیم و این پایه‌ای شد برای تشکیل مدارس نمونه‌ای که نمونه معروف‌ترش مدرسه حقانیه یا مدرسه منتظریه به نام مهدی منتظر سلام‌الله علیه است. حقانی که سازنده آن ساختمان است، مردی است که واقعاً باعشق و علاقه سرمایه و همه چیزش را روی ساختن این ساختمان گذاشت. خداوند او را به پاداش خیر مأجور بدارد . به این ترتیب مدرسه حقانی تأسیس شد و این برنامه در آن‌جا اجرا شد. در این مدارس باز مقداری از وقت ما می‌گذشت و صرف می‌شد. ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
❤️ . به این طریق مشکل گذرنامه حل شد و در رابطه با این آقایان مراجع، بخصوص، آیت الله میلانی، به هامبورگ رفتم. دشواری کار من این بود که از فعالیتهایی که این‌جا داشتیم، دور می‌شدم و این برای من سنگین بود و تصمیم این بود که مدت کوتاهی آن‌جا بمانم و کارها که سامان گرفت، برگردم. ولی در آن‌جا احساس کردم که دانشجویان واقعاً به یک نوع تشکیلات مثلِ تشکیلات اسلامی محتاج هستند. چون جوانهای عزیز ما از ایران با علاقه به اسلام می‌گرویدند ولی کنفدراسیون و سازمانهای الحادی چپ و راست این جوانها را منحرف و اغوا می‌کردند. تا این که با همت چند تن از جوانهای مسلمانی که در اتحادیه دانشجویان مسلمان در اروپا بودند و با برادران عرب و پاکستانی و هندی و افریقایی و غیره کار می‌کردند، و بعضی از آنها هم در این سازمانهای دانشجویی ایرانی هم بودند، هسته اتحادیه انجمنهای اسلامی دانشجویان گروه فارسی زبان آن‌جا را به وجود آوردیم و مرکز اسلامی گروه هامبورگ سامان گرفت. فعالیتهایی برای شناساندن اسلام به اروپاییها و فعالیتهایی برای شناساندن اسلام انقلابی به نسل جوانمان داشتیم. بیش از ۵ سال آن‌جا بودم که در طی این ۵ سال یک بار به حج مشرف شدم. سفری هم به سوریه و لبنان داشتم و بعد به ترکیه رفتم برای بازدید از فعالیتهای اسلامی آن‌جا و تجدید عهد با دوستان و مخصوصاً برادر عزیزمان آقای صدر (امام موسی صدر) که امیدوارم هر جا هست مورد رحمت خداوند باشد و ان‌شاءالله به آغوش جامعه مان باز گردد. در سال ۱۳۴۸ سفری هم به عراق کردم و به خدمت امام رفتم، و به هر حال کارهای آن‌جا سروسامان گرفت و در سال ۱۳۴۹ به ایران آمدم. اما مطمئن بودم که با این آمدن امکان بازگشتم کم است. یک ضرورت شخصی ایجاب می‌کرد که حتماً به ایران بیایم. به ایران آمدم و همان‌طور که پیش‌بینی می‌کردم مانع بازگشتم شدند. در این‌جا مدتی کارهای آزاد داشتم که باز مجدداً قرار شد کار برنامه‌ریزی و تهیه کتابها را دنبال کنیم، و همچنین فعالیتهای علمی را در قم ادامه دادیم و در رابطه با مدرسه حقانی فعالیتهای تحقیقاتی گسترده‌ای را با همکاری آقای مهدوی کنی و آقای موسوی اردبیلی و مرحوم مفتح و عده‌ای دیگر از دوستان، انجام دادیم. بعد مسئله تشکیل روحانیت مبارز و همکاری با مبارزات، بخشی از وقت ما را گرفت. تا این‌که در سال ۱۳۵۵ هسته‌هایی برای کارهای تشکیلاتی به وجود آوردیم و در سال ۱۳۵۶-۱۳۵۷ روحانیت مبارز شکل گرفت و در همان سالها درصدد ایجاد تشکیلات گسترده مخفی یا نیمه مخفی و نیمه علنی به عنوان یک حزب و یک تشکیلات سیاسی بودیم. در این فعالیتها دوستان همیشه همکاری می‌کردند. در سال ۵۶ که مسائل مبارزاتی اوج گرفت، همه نیروها را متمرکز کردیم در این بخش، و بحمدالله با شرکت فعال همه برادران روحانی در راهپیمائیها، مبارزات به پیروزی رسید. البته این را باز فراموش کردم بگویم، از سال ۵۰ یک جلسه تفسیر قرآنی را آغاز کردم که در روزهای شنبه به عنوان مکتب قرآن برگزار می‌شد و مرکزی بود برای تجمع عده‌ای از جوانان فعال از برادرها و خواهرها که در این اواخر حدود ۴۰۰ الی ۵۰۰ نفر شرکت می‌کردند؛ جلسات سازنده‌ای بود. در سال ۵۴ به دلیل تشکیل این جلسات و فعالیتهای دیگر که در رابطه با خارج داشتیم، ساواک مرا دستگیر کرد. چند روزی در کمیته مرکزی بودم، که با اقداماتی که قبلاً کرده بودیم توانستیم از دست آنها خلاص شویم. البته قبلاً مکرر ساواک من را خواسته بود، قبل از مسافرتم و بعد از آن. ولی در آن موقع بازداشتها موقت و چند ساعته بود. این بار چند روز در کمیته بودم و آزاد شدم، دیگر آن جلسه تفسیر را نتوانستیم ادامه بدهیم. تا در سال ۵۷ بار دیگر به دلیل فعالیت و نقشی که در این برنامه‌های مبارزاتی و راهپیمائیها داشتیم در روز عاشورا مرا دستگیر کردند و به اوین و بعد به کمیته بردند و باز آزاد شدم، و به فعالیتهایم ادامه دادم تا سفر امام به پاریس. بعد از رفتن امام به پاریس چند روزی خدمت ایشان رفتیم و هسته شورای انقلاب با نظرهای ارشادی که امام داشتند و دستوری که ایشان دادند تشکیل شد. شورای انقلاب ابتدا هسته اصلی‌اش مرکب بود از آقای مطهری، آقای هاشمی رفسنجانی و آقای موسوی اردبیلی و آقای باهنر و بنده. بعدها آقای مهدوی کنی، آقای خامنه‌ای[مقام معظم رهبری] و مرحوم آیت الله طالقانی و آقای مهندس بازرگان و دکتر سحابی و عده دیگر هم اضافه شدند. تا بازگشت امام به ایران؛ که فکر می‌کنم از بازگشت امام به ایران به این طرف فراوان در نوشته‌ها گفته شده که دیگر حاجتی نباشد درباره‌اش صحبت کنیم. ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
🌿 کش و قوسهای زناشویی وقتی زن و شوهر با هم اختلاف پیدا می کنند سه راه بیشتر ندارند: با هم دعوا کنند، از رسیدگی به اختلاف خود اجتناب کنند یا اختلاف خود را حل کنند. اگر با هم دعوا کنند، تمام انرژی خود را صرف این می کنند که چه کسی راست می گوید و چه کسی غلط، اما اختلاف حل نمی شود. اگر هم به اختلاف خود رسیدگی نکنند اختلافشان مدتی بعد دوباره آشکار شده و حتی ممکن است شدیدتر گردد. پس شناخت و حل اختلاف عاقلانه ترین راه است. در ادامه این یادداشت به برخی دیگر از اختلافات رایج میان زوجین اشاره خواهیم کرد: توصیه می شود که زن و شوهر همواره دارای یک حساب مشترک باشند و هر ماه یا هر سال بخشی از درآمد خود را در این حساب قرار دهند. این رفتار نه تنها در بهبود شرایط مالی زندگی زناشویی بسیار موثر است بلکه باعث حفظ ارتباط شما با همسرتان(در سطح مناسبی ) خواهد بود - مشکلات مالی شما و همسرتان چگونه در مورد مسایل مالی تصمیم گیری می کنید؟ آیا این تصمیمات انفرادی است یا دو نفره؟ اولویت بندی شما در خصوص چگونگی کسب پول و خرج آن چگونه است؟ صورت حسابها را چه کسی پرداخت می کند؟ آیا هر کسی در زمینه درآمد خود برنامه ریزی می کند یا اینکه در این زمینه شراکت وجود دارد؟ آیا هر یک از شما بخشی از بار مسئولیت زندگی زناشویی را بر عهده گرفته اید یا اینکه این مسئولیت بر عهده یک نفر است؟ پول در بسیاری از زندگی های مشترک این سوالات شاید هرگز پیش نیاید چرا که آنقدر زن و مرد در این زمینه هماهنگی دارند که نیازی به طرح این سوالات نیست. اما در برخی دیگر از زندگی های زناشویی این دسته از سوالات بعد از مدتی باعث ایجاد مشکلات جدی میان زوجین می گردد. لذا اگر این دسته از زوجین برای رفع مشکل خود هر چه زودتر اقدام نکنند این مساله می تواند عامل گسست عاطفی بزرگی میان آنها گردد. عموما برای جلوگیری از این نوع مشکلات(مسایل مالی) توصیه می شود که زن و شوهر همواره دارای یک حساب مشترک باشند و هر ماه یا هر سال بخشی از درآمد خود را در این حساب قرار دهند. این رفتار نه تنها در بهبود شرایط مالی زندگی زناشویی بسیار موثر است بلکه باعث حفظ ارتباط شما با همسرتان(در سطح مناسبی ) خواهد بود. جدایی - زوال عشق و علاقه در برخی از زندگی ها شرایط به مرحله ای می رسد که دیگر مهر و محبتی میان زوجین باقی نمانده و زن و شوهر دیگر زمانی را برای روابط رمانتیک و عاشقانه صرف نمی کنند اگر در زندگی زناشویی شما چنین اتفاقی افتاده دیگر وقت آن رسیده که شعله زندگی زناشویی تان را روشن کنید. یک بعد از ظهر عاشقانه را درخانه و یا در یک رستوران تدارک ببینید. تعدادی شمع، گلهای خوشبو و تازه،غذاهای خوش عطر و بو و .. را تهیه کنید و یا سفارش دهید. نخندید . این اتفاقات تنها در فیلمها و سریالها نباید رخ دهد. برای یکبار هم که شده لحظه ای از زندگی تان را شبیه به رویا کنید. حتی می توانید به فکر گذراندن آخر هفته خود در تفریحگاههای بیرون شهر و مناطق خوش آب و هوا باشید. - اقوام همسر برای برخی از زنان یا مردان، رو به رو شدن و یا همراه شدن با خانواده ها امری بسیار دشوار به نظر می رسد. این دسته از افراد مرتبا فکر می کنند که چگونه می توانند این یخ ارتباطی را شکسته و وارد ارتباطی مطلوب با خانواده خود یا همسرشان شوند. یعنی بحث از این قرار است که برخی از جوانان وقتی ازدواج میکنند فاصله عاطفی بسیاری میان خودشان و خانواده ها احساس می کنند ولی از این مساله ناراحت بوده و تمایل دارند ارتباطات دوباره به شکل اولیه باز گردد. حال چرا این مساله ایجاد می گردد؟ ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
🕊 وصیت نامه شهید محمدتقی مبلغ الاسلام سپس اميدوارم كه خداوند قبول بفرمايد شهادت مرحله اي از فيض كمال است كه نصيب هركس نمي‌شود و اين درجه بالاترين درجات است چرا كه خداوند مي‌فرمايد، من مشتري جان كساني هستم كه در راه من به جهاد مشغولند و اين مشتري بهترين مشتريهاست و اين بالاترين درجات است. «بسم الله الرحمن الرحيم» الذين آمنوا و هاجروا و جاهدو في سبيل الله باموالهم و انفسهم درجه عندالله و اولئك هم الفائزون. آنان كه ايمان آوردند و از وطن هجرت گزيده اند و در راه خدا با مال و جان جهاد كردند آنها را در نزد خدا مقام بلندي است و آنان بالخصوص رستگاران و سعادتمندان دو عالمند. با درود و سلام بر يگانه منجي عالم بشريت پرچم دار سپاه توحيد، مهدي موعود (عج) و نائب ارجمندش اسوه تقوا و فضيلت امام خميني(ره) و تمامي شهداي بخون غلطان اسلام و بويژه شهداي محل، و با درود بر تمامي خانواده هاي معظم شهدا، اسراء، مفقودين وجانبازان، اميدوارم كه خداوند به همه آنها صبري عظيم عطا بفرمايد. وصيت نامه ام را آغاز مي‌كنم اينجانب محمد تقي مبلغ الاسلام فرزند علي اكبر متولد 1311 ساكن روستاي بيشه سر بر خودم واجب دانستم كه در اين برهه از زمان به نداي دل نشين پير جماران لبيك گفته و پرچم سرخ، يا زيارت يا شهادت را در دست گرفته و عازم ديار عاشقان شوم، اي مردم رفتن به جبهه هدف دارد منظور و مقصود دارد و شما مپنداريد كه براي ماديات رفته‌ام بايد بدانيد كه آن ديار صفاي ديگري دارد، با رزمندگان بودن سعادت مي‌خواهد تنها هدف و انگيزه‌ام كمك به اسلام و مسلمين بوده است. سپس اميدوارم كه خداوند قبول بفرمايد شهادت مرحله اي از فيض كمال است كه نصيب هركس نمي‌شود و اين درجه بالاترين درجات است چرا كه خداوند مي‌فرمايد، من مشتري جان كساني هستم كه در راه من به جهاد مشغولند و اين مشتري بهترين مشتريهاست و اين بالاترين درجات است. اي مردم مپنداريد كه هميشه در اين دنياي فاني خواهيد ماند. دنيا سراي گذر است نوبت من و تو خواهد رسيد در اين زمان حساس كه اسلام غريب است و ياور ندارد و نداي هل من ناصر ينصروني از حلقوم بريده امام حسين (ع)به گوش مي‌رسد و امام عزيزمان رفتن به جبهه را براي آنهايي كه توان دارند واجب فرمودند پس چرا در خانه‌هاي خود آرميده‌ايد. مگر خداوند در سوره توبه آيه 37 نمي‌فرمايد: كه اي كسانيكه ايمان آورده‌ايد جهت چيست كه چون به شما امر شده كه براي جهاد در راه دين بي‌درنگ خارج شويد، به خاك زمين دل بسته ايد، آيا راضي به زندگي دنيا عوض حيات ابدي آخرت شده ايد؟ در صورتي كه متاع دنيا در پيش عالم آخرت اندك و ناچيز است. سخني با خانواده ام، بتو اي همسرم امروز مسئوليتي بس عظيم برگردن تو افتاده است در درجه اول عفت و پاكدامني و در درجه دوم تربيت فرزندان و نگهداري آنها. پس سعي كن شجاع باشي و هراس و واهمه به دل خود راه مده. پسرانم سلاح خونين مرا بر داريد و دشمنان را از بين ببريد خود نگهدار باشيد و صبر را پيشه خود سازيد. دخترانم در مرحله نخست بايد بگويم كه حجاب خود را حفظ نمائيد براي من شيون و زاري نكنيد، چرا كه خودم اين راه را انتخاب كرده ام. اي فاميلان و دوستان و آشنايان، دنباله رو رهبر باشيد اگر يك قدم از او جلوتر رفته ايد سقوط خواهيد كرد و اگر عقب افتاده ايد بيچاره مي‌شويد پس سعي كنيد هميشه امر او را اطاعت كنيد حجاب خود را حفظ نمائيد با عفت باشيد نماز را بپاي داريد و روزه بداريد تا خداوند لطف و رحمت خود را شامل حال شما نمايد. در خاتمه از كساني كه از من رنجي ديده اند مي‌خواهم مرا ببخشند و اگر من به آنها بدهكارم به فرزندم علي اصغر مراجعه نمايند و مبلغ خود را دريافت نمايند. اميدوارم كه هميشه قدم برداشتن شما در راه اسلام باشد و هرگز اسلام را فراموش نكنيد. ((والسلام عليكم و رحمه الله و بركاته )) محمد تقي مبلغ الاسلام 1365/2/16 ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
❤️🍃 زندگینامه شهید سید مجتبی هاشمی شهيد سيد مجتبي هاشمي به سال 1319 در محله شاپور تهران (وحدت اسلامي فعلي) ديده به جهان گشود. او فرزند سوم خانواده اي مذهبي و متوسط بود كه عشق به اهل بيت و علماي اسلام در فضاي آن موج مي زد. وي پس از طي دوران تحصيلات متوسطه به ارتش پيوست و به دليل اندام ورزيده و قدرت بدني قابل توجهي كه داشت، عضو نيروهاي ويژه «كلاه سبزها» شد، اما پس از مدتي با مشاهده جو حاكم بر ارتش و آگاهي بيشتر از ماهيت رژيم طاغوت از ارتش شاهنشاهي خارج و به كار آزاد مشغول شد. در ايام الله 15 خرداد سال 42 او و چند تن از دوستانش به موج خروشان مردم پيوستند و اقدام به آتش زدن يك خودروي ارتشي و مضروب نمودن عوامل رژيم نمودند، به همين جهت پس از سركوب آن قيام مردمي، شهيد هاشمي به مدت سه ماه متواري گشت و از آن پس دائماً در حال تعقيب و كنترل ماموران پهلوي بود كه با كوچك ترين بهانه اي به منزل او هجوم مي آوردند و اقدام به تجسس آن مي نمودند؛ اما سيد مجتبي بدون توجه به تهديدات دائمي رژيم ، اقدام به تهيه و توزيع اعلاميه ها، نوارهاي سخنراني و تصاوير حضرت امام(ره) مي كرد و در پوشش هاي گوناگوني، فعاليت هاي خود را در تمامي شهرهاي استان تهران وحتي استان هاي همجوار گسترش داد. خروش ميليوني ملت مسلمان در سال 57، سرانجام راه بازگشت حضرت امام(ره) را به ميهن اسلامي گشود و در 12 بهمن، حضرتش خاك كشور را به قدوم خود متبرك نمود. سيد مجتبي نيز به عضويت كميته استقبال امام(ره) درآمد و در آن استقبال تاريخي شركت نمود. طي 10 روز دهه فجر در محل كار خود كه يك مغازه لباس فروشي بود، به فروش اقلامي كه در انقلاب ناياب شده بودند با قيمتي به مراتب پايين تر از بهاي حقيقي آن، به مردم اقدام كرد، ضمن اينكه خود نيز با حضور در ميادين مبارزه رو در رو با بقاياي رژيم پهلوي، تمام توان خود را صرف پيروزي نهضت اسلامي نمود. پس از پيروزي انقلاب اسلامي در 22 بهمن، او به سرعت نيروهاي انقلابي و پرشور منطقه 9 را سازماندهي كرد و كميته انقلاب اسلامي منطقه 9 را تشكيل داد. يكي از همرزمان شهيد مي گويد: "بچه هاي آنجا اشخاصي نبودند كه به راحتي قابل مهار باشند و حقيقتاً سازماندهي آنها بعيد به نظر مي رسيد، هر كدام براي خود مدعي بودند. در آن شر و شور انقلاب هم كه قدرتي نبود تا اينها را براي شكل پيدا كردن مجاب كند ، اما سيد مجتبي با آن روح بلند و اعتباري كه بين خاص و عام آن محل داشت، با سرعت و موفقيت كامل اين بچه ها را دور هم جمع كرد. اينها همه از سيد مجتبي حساب مي بردند و حرفش را مي خواندند و به اين ترتيب يكي از قوي ترين كميته هاي تهران را تشكيل داد و با دستگيري و مجازات عده زيادي از فراري ها و ايجاد نظم در آن منطقه متشنج، خدمت بزرگي به انقلاب كرد." با شروع غائله كردستان، شهيد هاشمي به همراه عده اي از افراد كميته 9 در پي فرمان بسيج عمومي حضرت امام(ره)، عازم غرب كشور شد و در آزادي و پاكسازي آن منطقه شركت كرد. هنوز چند روز از تجاوز عراق به خاك كشورمان نگذشته بود كه سيد مجتبي، به همراه عده اي از دوستان و همرزمانش به صورت داوطلبانه و مستقل عازم جنوب كشور شد و در مدرسه "فدائيان اسلام"، واقع در شهر آبادان مستقر گرديد و بدين ترتيب اولين نيروي نظامي نامنظم براي مقابله با تهاجمات بعثيون در ابادان و خرمشهر به وجود آمد كه به گروه فدائيان اسلام معروف شد. همسر شهيد در اين باره مي گويد: "فرودگاه مهرآباد كه بمباران شد، سيد يك ساك برداشت و رفت جنوب. 9 ماه ها از او بي خبر بوديم. بعد از 9 ماه در حالي كه دستش مجروح شده بود، با ريش و موي بلند و ژوليده، به خانه برگشت." در آن ايام شهيد هاشمي با كمترين امكانات و با بهره گيري از نيروهاي بي تجربه و آموزش نديده اي كه در اختيار داشت، به رغم كارشكني هاي دولت وقت و عدم پشتيباني مناسب، مقاومت جانانه اي را در برابر متجاوزين انجام داد. ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
🌿 چرا هر روز از تو دور می‌شوم؟ امروزه بسیاری از خانم ها  در روابط با همسرشان دچار شکست و عقب نشینی نسبت به ابتدای زندگی مشترکشان هستند واین سوال همیشه ذهن آنها را درگیر می سازد براستی چرا هرروز از تو دور می شوم؟! چرا هر روز از تو دور می شوم؟ ما زن ها دوست داریم با تک تک حرف ها و رفتارهایمان یک قدم به همسرمان نزدیک تر شویم اما همیشه ماجرا این طور پیش نمی رود. گاهی هر قدم رو به جلوی زن، مرد را ده ها قدم به عقب می راند. برای زنی که فکر می کند، حساب همه چیز را کرده و تمام تلاشش را خرج کرده کنار آمدن با این موضوع، آسان نیست. اولین قدم آن است که  بدانیم  مردها بعد از ازدواج از ما چه می خواهند و ما باید نگرش خود را با دید آنها اصلاح کنیم .   اگر شما چنین احساساتی را تجربه کرده اید، باید بار دیگر گذشته تان را مرور کنید تا بدانید چرا در چشم همسرتان یک زن ایده آل جلوه نکرده اید؟     باید  منطقی باشید: گرچه خیلی از زن ها گمان می کنند با فداکاری تمام و کمال می توانند یک مرد را عاشق خود کنند اما واقعیت این است که مرد ها ترجیح می دهند، همسرشان عقاید و نظرات خودش را داشته باشد. مردها بیشتر به زنان با اعتماد به نفس توجه می کنند و دوست دارند به جای خمیری که به آن شکل می دهند، یک زن قدرتمند و منطقی را انتخاب کنند که دوشادوش شان برای ساختن یک زندگی خوب انرژی می گذارد. بهتر است بدانیم مردها یک زن منطقی و با حساب و کتاب می خواهند که آن ها را در سراسر زندگی شان حمایت کند و در موقعیت های حساس همیشه بتوانند روی کمکش حساب کنند. از طرف دیگر زن ایده آل آن ها شباهت زیادی با همان کلیشه همسر در خانواده و اجتماع دارد. آن ها اغلب زنی را ستایش می کنند که مورد ستایش خانواده و اطرافیان شان قرار می گیرد و حتی اگر خودشان هم این واقعیت را ندانند در ناخودآگاه شان آن را پرورش داده و به تصمیم گیری های شان راه می دهند.   باید خاص باشید: یک مرد به دنبال زنی خاص می گردد که تا پایان عمر کنارش بماند و با او پیر شود. زنی که اهل شکایت نیست یا با نق نق کردن روزش را خراب نمی کند. از طرف دیگر زن ایده آل آن ها شباهت زیادی با همان کلیشه همسر در خانواده و اجتماع دارد. آن ها اغلب زنی را ستایش می کنند که مورد ستایش خانواده و اطرافیان شان قرار می گیرد و حتی اگر خودشان هم این واقعیت را ندانند در ناخودآگاه شان آن را پرورش داده و به تصمیم گیری های شان راه می دهند. برای مردهای پرمشغله تنها داشتن یک همسر خانه دار و هنرمند کافی نیست بلکه آن ها به دنبال زنی دنیا دیده می گردند که موضوعات روز را می شناسد و هیچ وقت دست از یادگرفتن و پیشرفت بر نمی دارد باید قانع باشید: مردها دوست دارند، بعد از ازدواج همان طوری که پیش از این بوده اند بمانند. آن ها همسری می خواهند که با وجود معایب یا خلق و خوی خاص شان آن ها را بپذیرد و عاشق شان بماند. این ویژگی یکی از مهم ترین چیزهایی است که در ذهن مردها می گذرد. آن ها از سرکوفت خوردن بیزارند و دوست دارند همسرشان با همین اخلاقی که دارند و همین وضع زندگی ای که دارند بسازد و مدام برای تغییر کردن، آن ها را تحت فشار نگذارد. برخلاف اغلب زن ها که سعی می کنند، از مرد معمولی مقابل شان همسر ایده آل و رویایی بسازند، مردها دوست دارند با زنی زندگی کنند که به همین وضع موجود قانع باشد.   ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
❤️🍃 بیشتر از یك ماه بود كه در بیمارستان شهدای تجریش بستری بودم.  در این مدت مجروح های زیادی در تخت سمت راستم معالجه و مرخص شده بودند.  همه آنها از همان لحظه ورود، از درد نالیده بودند.  خیلی هاشان وقت مرخصی هم ناله كنان رفته بودند؛ اما این یكی انگار اصلاً تو این دنیا نبود.  انگار درد در گوشت و پوست او اثری نمی گذاشت؛ اصلاً انگار درد جرأت نزدیك شدن به او را نداشت.  نه روی چهره اش و نه توی چشمانش دردی دیده نمی شد.  - وضع این مجروح خیلی بد است.  باید خیلی زود جراحی شود! این حرفی بود كه تمام پزشك های بیمارستان موقع معالجه اش می گفتند.  بارها خواسته بودم سرشان فریاد بكشم و بگویم: «آخر این چه حرفی است كه شما می زنید؟ اگر این مجروح، وضع بدی دارد پس چرا اصلاً صدایش در نمی آید؟!» بیشتر وقت ها برای آنكه بتوانم دردم را ساكت كنم، به او زل می زدم.  آن قدر كه اشك از گوشه چشمانم راه می افتاد.  خیلی وقت ها هم سعی می كردم به صدای قلبش گوش دهم.  آخر از صدای قلبش می توانستم بفهمم زنده است یا نه؛ او زنده بود؛ زنده تر از همه كسانی كه فكر می كردند، زنده اند.  كنجكاوی در باره او دیوانه ام كرده بود.  بیشتر از همه تنهایی اش.  مثل یك غریبه می ماند.  غریبه ای كه از یك جای دور آمده باشد.  جایی كه اصلاً اسمی برایش نگذاشته بودند.  دلم رضایت نمی داد؛ او را غریبه بدانم.  خیلی هم آشنا به نظر می رسید.  آشناتر از همه كسانی كه به من نزدیك بودند.  حتی آشناتر از خودم.  مانده بودم كی و كجا او را دیده بودم.  مطمئن بودم تو خواب و رؤیا نبوده.  فقط تو بیداری می توانستم دیده باشمش.  - حتماً تو جبهه دیدمش.  آنجا خیلی از غریبه ها را می شود دید.  همانجا است كه همه آشنای همدیگر می شوند.  چند بار خواستم نشانی اش را از خودش بپرسم؛ ولی سكوتش چنان اجازه ای به من نداده بود.  تنها كه می شدیم؛ صدای سكوت او همه جا را می گرفت.  در آن سكوت چیزی بود كه فقط او می توانست ببیند و بشنود.  یك روز متوجه شدم یكی از پرستارها هم مثل من نسبت به او كنجكاو شده است.  بیشتر وقتش را بالای سر او می گذراند.  انگار پرستار خصوصی او بود.  وقت و بی وقت بالای سرش می آمد و دستوراتی را كه پزشك تو نسخه غریبه نوشته بود نگاه می كرد، احساس می كردم با خواندن هر خط از آن در هم می ریخت.  صورتش چنان سرخ می شد كه انگار جلوی شعله های آتش گرفته بودش.  اشك گوشه ی چشمانش برق می زد.  - گمان نكنم اسمی را كه به پذیرش گفته اید، اسم خودتان باشد.  این را پرستار موقع ای كه داشت فشار خون غریبه را می گرفت پرسید.  گوش هایم را تیز كردم تا پاسخ غریبه را بشنوم.  هیچ صدایی از گلوی او بیرون نریخت.  نگاه كردم به چشمانش كه فقط یك جا را نگاه می كرد.  هیچ چیز از آنها فهمیده نمی شد.  یكهو به سرم زد فریاد بكشم و سوال پرستار را دوباره از او بپرسم.  دهان باز كردم ولی صدایی از حنجره خشكیده ام بیرون نیامد.  انگار یك نفر دو دستی می فشردش.  پرستار راست می گفت.  هیچ كدام از نشانی هایی كه تو پرونده غریبه نوشته شده بود درست نبود.  چون آدمی مثل او نمی توانست مال یك روستا باشد.  آن هم روستایی كه اسمی نداشت.  پرونده را خود پرستار نشانم داد.  از آن روز با پرستار دوست شده بودم.  با پرستار تبانی كردم تا شاید بتوانیم او را به حرف بیاوریم.  یك روز بی مقدمه شروع كردم به تعریف كردن از خودم.  نیم ساعت بیشتر طول نكشید كه تمام تاریخچه زندگی ام را گفتم.  پرستار هم چند كلمه ای از مجروح های دیگر گفت.  اما فایده ای نداشت.  انگار ما همه حرف ها را برای در و دیوار بیمارستان گفته بودیم.  هر دو سخت تعجب كرده بودیم.  چطور ممكن بود یك نفر بتواند آن همه وقت سكوت كند! تصمیم گرفتم دیگر كاری به او نداشته باشم؛ ولی مگر می شد او را ندیده بگیرم.  با آنكه در آن مدت حتی كلمه ای با من حرف نزده بود؛ یك حس دوستی بین خودم و او احساس می كردم.  به خودم می گفتم:«تو الان فكرت به هم ریخته است!» برای آنكه آرام بگیرم شروع كردم به قدم زدن.  آن قدر قدم زدم، تا بالاخره رئیس بخش صدایش در آمد.  همان شب تصمیم گرفتم برای پی بردن به راز او تا صبح بیدار بمانم.  چشمانش باز بود و بیرون را نگاه می كرد.  روی لب پایینی اش چیز لزجی برق می زد.  در آن نور كم نتوانستم تشخیص دهم.  نیمه های شب چرتم گرفت و تا خود صبح خوابیدم.  ... ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
🌸🍃 گلرو گوهر گفت الان که حشمت مریض شده فکر میکنم بتونی خیاطی کنی و خرج خودمونو در بیاری گفتم البته ... من هر کمکی بتونم بهتون میکنم گوهر: حال مادرم چطوره ؟ گفتم خیلی خیلی خوبه من تمام سعی ام رو کردم و الان سر پاست و خیلی خوشحاله تا شب نشده باید برگردم ... راهی کلبمون شدم ... اونجا رو خونه ی خودم میدونستم خونه ای که هیچوقت نداشتم پیش خاله خانمی که بیشتر از مادر واقعی خودم دوستم داشت چند روز گذشت که چندتا زن از روستا به کلبمون اومدن و گفتن گوهر از خیاطیتون خیلی تعریف کرده اومدیم واسمون لباسی بدوزی منم خوشحال واسشون کار انجام میدادم و پول یا مواد غذایی که میدادند مقداریشو برای خودمون بر میداشتم و مقداریشو برای گوهر خانم و بچه هاش میفرستادم حالا شده بود یه دختر 12 ساله که تمامی زنای روستا واسه لباساشون پیش من میومدن و از این طریق گوهر خانمم به زندگی آرومی رسیده بود و گاه گاهی به ما سر میزد و حسابی تشکر میکرد سالها بود از اون خانم جوان خبری نداشتم تا اینکه یه روز صبح زود دوباره به کلبه ی ما اومد… با همون وقار و همون زیبایی در رو که باز کردم و دیدمش گفت : چقدر بزرگ شدی ... چقدر زیبا شدی گفتم ممنون اما شما اصلا تغییری نکردید خانم جوان : دختر جان ... مراسم عزایی داریم که باید برای صاحب عزا لباسی بدوزی منم چون میدونستم دستمزد خوبی گیرم میاد به خاله خانم اطلاع دادم و باهاش رفتم به همون عمارت رفتیم ... شیون عزا به گوش میرسید اما کسی رو نمیدیدم همون دختری که برایش لباس عروس دوختم رو دیدم که نشسته و گریه میکنه از خانم جوان پرسیدم : چی شده ؟؟؟ چه اتفاقی افتاده خانم جوان : این خانم دختره رییس طایفه ماست که برایش لباس عروس دوخته بودی و توی عروسی مجللی که داشت همه بی نهایت از لباس تعریف کردند شوهرش چند روز پیش توی جنگ طایفه ای کشته شد و الان برای مراسمش ایشون خواسته تا دوباره تو برایش لباس بدوزی من هم دست به کار شدم و با پارچه ها و حریر های مشکی که گذاشته بودند لباسی برایش دوختم ... اینبار از زودتر رسیدن وسایلم تعجبی نکردم اما به محوطه خیلی شک کردم چرا اینهمه صدای گریه و ناله میاد اما کسی رو نمیبینم دفعه قبل سنم کمتر بود چیزی متوجه نشدم اما الان دارم به خیلی چیزا شک میکنم اما چیزی به روی خودم نیوردم شب اولی که اونجا موندم تصمیم گرفتم چرخی در عمارت بزنم و سر و گوشی آب بدم ... از اتاق بیرون زدم و وارد سالن اصلی شدم سعی کردم صداها رو دنبال کنم به نزدیک پستویی رسیدم از پشت دیوار خیلی واضح صدای گریه و ناله می آمد .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
اولین نکته و مطلب مهم در مراقبت از موهای قشنگتون اینه که توی حمام حتما تاکید میکنم حتما به صورت نشسته سرتون رو بشورید ،ایستاده زیر دوش باعث میشه ریزش موتون تشدید بشه یادتونه قدیما حمام میرفتیم مادرامون یه تشت آب میکردن با یه کاسه سرمونو آب کشی میکردن؟ این کار بی حساب کتاب و بیهوده نبوده عزیزای دلم آب کردن تشت باعث میشد مواد محلول در آب و کلر داخل آب ته نشین بشه و آسیب کمتری به موها وارد بشه اگر امکانشو دارید حتما اینکارو انجام بدید نکته ی دوم : هرگز با آب داغ سرتونو نشورید آب باید ولرم باشه ولرمی که به سمت داغی نباشه به این نکته دقت کنید دوستان نکته ی سوم : استفادع ی زیاد ازشامپو خودش باعث ریزش مو هستش گول تبلیغاتو نخورید عزیزای دلم ،شامپو جز شویندگی هیچ خاصیت دیگه ای نداره پس تا میتونید ازش کمتر استفاده کنید و اگر بتونید از شامپو های کاملا گیاهی ( که بعدا بهتون معرفی میکنم) استفاده کنید عالیه و یا از صابون های گیاهی قدیمترا اگه یادتون باشه یه بخشی ازشستشوی سرمون با صابون بود که این سنت خوب متاسفانه الان به فراموشی سپرده شده نکته چهارم: اگر مجبورید یا عادت دارید که روزانه دوش بگیرید لازم نیست حتما موهاتونم بشورید مگر اینکه غسل داشته باشید که اونم اگر موهاتون تمیزه با آب خالی آب بکشید کافیه ،من خودمم همینکارو میکنم نکته پنجم : بعد از حمام به هیچ عنوان با حوله موهاتونو ماساژ ندید و خشک نکنید فقط حوله رو روی سرتون قرار بدید و موهاتونو جمع کنید این کار باعث میشه ریزش مو تشدید بشه عزیزای دلم نکته ششم : به هیچ وجه تا موهاتون خیسه ،اونارو شانه نزنید بزارید کامل خشک بشه بعد شانه بکشید نکته هفتم :از شانه ی چوبی استفاده کنید نکته هشتم : تامیتونید استفاده از اتو مو و سشوار رو محدود کنید در کل گرم شدن و داغ شدن مو ریشه ی اونارو ضعیف میکنه و ریزش میده علت موخوره و مشکلات دیگه هم رعایت نکردن همین نکاته نکته نهم : استفاده از شکر سفید و شیرینی و کیک و قند سفید باعث و عامل ریزش مو مخصوصا در خانم هاست لطفا تا میتونید مصرفشو کم کنید علت چروک افتادن پوست هم همین قند و شکر سفید لعنتیه نکته دهم : من خودم از شامپو های گیاهی و صابون های سنتی و گیاهی استفاده میکنم مثل شامپو و صابون ختمی صابون زیتون صابون برگردون های قدیمی و به هیچ وجه از صابون و شامپوهای شرکتی استفاده نمیکنم نکته یازدهم : حتمااا ترکیب یک سوم از سرکه سیب خانگی توی شامپوتون بریزید اینکار باعث میشه که باقیمونده ی شامپو به وسیله ی سرکه از سرتون پاک بشه و اثرات منفی شامپو کمتر بشه من از سرکه خانگی توی مایع ظرفشویی ،لباسشویی و دستشویی هم استفاده میکنم دوستان به شمام پیشنهاد میکنم اینکارو بکنید .... ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
🌱 عالم معاصر، آخوند ملا محمود عراقي (ره )، فرمود: مـن در اوايـل جـوانـي ، در بروجرد در مدرسه شاهزاده ، مشغول تحصيل علم بودم هواي آن شهر مـعتدل است و در ايام نوروز باغات و اراضي آن سبز و خرم مي شود وآثار زمستان و برف و سرماي هـوا از بـين مي رود ولي دو فرسخ از شهر كه به سمت اراك برويم بلكه كمتر از دو فرسخ ، زمستان غالبا تا اول خرداد ثابت و برقراراست . اوايـل فـروردين چون هوا را معتدل ديدم و درسها هم به خاطر رسومات نوروزتعطيل بود، با خود گـفـتـم قـبـر امـامزاده سهل بن علي (ع ) را كه در روستاي آستانه است ، زيارت كنم . (آستانه از روسـتـاهـاي كزاز است و كزاز از بخشهاي اراك مي باشدو اين امامزاده در هشت فرسخي بروجرد واقع شده است . ) جمعي از طلاب هم بعد از اطلاع از قصد من ، همراه من شدند و با لباس و كفشي كه مناسب هواي بـروجـرد بـود پـيـاده بـيرون آمديم و تا پايه گردنه ، كه تقريبا در يك فرسخي شهر واقع است راه پيموديم . در مـيـان گـردنـه بـرف ديـده مي شد، ولي به خاطر آن كه در كوهستان تا ايام تابستان هم برف مي ماند، اعتنايي نكرديم . وقتي از گردنه بالا رفتيم ، صحرا را هم پر از برف ديديم ، ولي چون جاده كـوبـيده بود و آفتاب مي تابيد و تا رسيدن به مقصد بيش از شش فرسخ باقي نمانده بود، براه خود ادامـه داديـم . بـا خـود حـسـاب كرديم كه دو فرسخ ديگررا در آن روز مي رويم و شب را كه شب چـهـارشـنـبـه بود، در يكي از روستاهاي بين راه مي خوابيم . فقط يك نفر از همراهان از همان جا بـرگـشـت . عصر به روستايي رسيديم و در آن جا توقف كرديم و شب را همان جا خوابيديم . صبح وقـتـي بـرخـاستيم ، ديديم برف باريده و راه را بسته و مخفي نموده است . با وجود اين وقتي نماز خوانديم وآفتاب طلوع كرد، آماده رفتن شديم . صـاحـب مـنزل مطلع شد و ممانعت نمود و گفت : جاده اي نيست كه از آن برويد و اين برف تازه ، همه راهها را بسته است . گفتيم : باكي نيست ، زيرا هوا خوب است و روستاها به يكديگر متصل هستند ومي توانيم راه را پيدا كنيم ، لذا اعتنايي نكرده و براه افتاديم . آن روز را هم با سختي تمام رفتيم . عـصـر وارد روسـتـايي شديم كه از آن جا تا مقصد، تقريبا كمتر از دو فرسخ مسافت بود. شب را در خانه شخصي از خوبان ، به نام حاجي مراد خوابيديم . صبح وقتي برخاستيم هوا به شدت سرد شده و برف هم بيشتر از شب گذشته باريده بود، اما ابري ديده نمي شد. نـمـاز صبح را خوانديم و چون مقصد نزديك و شب آينده ، شب جمعه و مناسب بازيارت و عبادت بود و در وقت خروج ، هدف ما درك زيارت اين شب بود، بازبراه افتاديم ، به اين حساب كه بين ما و مـقـصد روستايي است كه متعلق به بعضي ازبستگان من مي باشد، اگر هم نتوانستيم به امامزاده بـرسـيـم ، مـي توانيم در آن روستاتوقف كنيم و من صله رحم كنم . وقتي صاحب منزل قصد ما را فـهـمـيـد، مـا را از حركت باز داشت و گفت : احتمال از بين رفتن شما وجود دارد، بنابراين جايز نيست برويد. گـفـتـيـم : از ايـن جا تا روستاي بستگان ما مسافت چنداني نيست و بيشتر از يك گردنه فاصله نـداريم و هواي آن طرف هم كه مثل اين طرف نيست ، بنابراين فقط يك فرسخ ‌از راه برفي است و در يك فرسخ راه هم ترس از بين رفتن نمي باشد. بـه هـر حال از او اصرار و از ما انكار و بالاخره وقتي اصرار كردن را بي فايده ديد، گفت :پس كمي صبر كنيد تا برگردم . اين را گفت و رفت و در اتاق را بست . وقـتي رفت ، به يكديگر گفتيم مصلحت در اين است كه تا نيامده برخيزيم و برويم ،زيرا اگر بيايد باز هم ممانعت مي كند، لذا برخاستيم تا خارج شويم ، اما ديديم در بسته است . فهميديم كه آن مرد مـؤمـن بـراي آن كـه از رفتن ما جلوگيري كند، حيله اي بكاربرده و در را بسته است ، لذا مجبور شديم همان جا بنشينيم . در همين لحظات طفلي راميان ايوان ديديم كه كاسه اي در دست دارد و مي خواهد از كوزه اي كه آن جا بود، آب ببرد به او گفتيم : در را باز كن . او هـم بـي خبر از موضوع در را باز كرد. به سرعت بيرون آمديم و براه افتاديم . بعد ازآن كه از اتاق و حياط، كه بالاي تلي قرار داشت ، خارج شديم ، صاحب منزل ، كه براي انداختن برف بالاي بام رفته بود، ما را ديد و صدا زد: آقايان عزيز، نرويد كه تلف مي شويد. بيچاره هر قدر اصرار كرد كه حالا كجا مي رويد؟ فايده اي نداشت و ما اعتنانمي كرديم . وقـتـي اصـرار را بـي فايده ديد، دويد و صدا زد راه بسته و ناپيدا است و شروع به نشان دادن مسير نـمـود كه از فلان مكان و فلان طرف برويد و تا جايي كه صدايش مي رسيد،راهنمايي مي كرد و ما راه مي رفتيم . مـسـافتي كه از آن روستا دور شديم ، راه را كه كاملا بسته بود، نيافتيم و بيخود مي رفتيم . .... ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
🌱 بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ بزرگى از علماى اعلام و سلسله جليله سادات كه شايد از ذكر نام شريفش راضى نباشد نقل فرمود: وقتى پدر علامه ام را در خواب ديدم ، پرسشهايى از ايشان نمودم و پاسخهايى شنيدم : 1 - ارواحى كه در عالم برزخ معذبند عذاب و سختيهاى آنها چگونه است ؟ در پاسخ فرمود: آنچه براى تو كه هنوز در عالم دنيا هستى مى توان بيان كرد به طور مثال آن است كه هرگاه در درّه اى از كوهستان باشى و از چهار سمت كوههاى بسيار مرتفعى كه هيچ توانايى بر بالا رفتن از آنها نباشد و در آن حال گرگى هم تو را دنبال كند و هيچ راه فرارى از او نباشد. 2 - آيا خيراتى كه در دنيا براى شما انجام داده ام به شما رسيده و كيفيت بهره مندى شما از خيرات ما چگونه است ؟ در پاسخ فرمود: بلى تمام آنها به من رسيده است و اما كيفيت بهره مندى از آنها را هم به ذكر مثالى براى شما بيان مى كنم : هرگاه در حمام بسيار گرم پر از جمعيتى باشى كه در اثر كثرت تنفس و بخار و حرارت ، نفس ‍ كشيدنت سخت باشد در آن حال گوشه درب حمام باز شود و نسيم خنك به تو برسد چقدر شاد و راحت و آزاد مى شوى ؟! چنين است حال ما هنگام رسيدن خيرات شما. 3 - چون بدن پدرم را سالم و منور ديدم و تنها لبهاى او زخمدار و آلوده به چرك و خون بود از آن مرحوم سبب زخم بودن لبهايش را پرسيدم و گفتم اگر كارى از دست من برمى آيد براى بهبود لبهاى شما، بفرماييد تا انجام دهم ؟ در پاسخ فرمود: تنها علاج آن به دست علويه مادر شما است ؛ زيرا سبب آن اهانتى بود كه در دنيا به او مى نمودم و چون نامش سكينه است هروقت او را صدا مى زدم خانم سكو مى گفتم و او رنجيده خاطر مى شد و اگر بتوانى اورا از من راضى كنى اميد بهبودى است . ناقل محترم فرمود: اين مطلب را به مادرم گفتم در جواب گفت بلى پدر شما هروقت مرا مى خواند از روى تحقير مى گفت خانم سكو و من سخت آزرده و رنجيده خاطر مى شدم ولى اظهار نمى كردم و به احترام ايشان چيزى نمى گفتم و چون فعلاً گرفتار و ناراحت است او را حلال نموده و از او راضى هستم و از صميم قلب برايش دعا مى كنم . در اين آيه شريفه دقت شود:((روزى كه مى يابد هر نفسى آنچه بجا آورده از كارهاى نيك نزدش حاضر شده و كارهاى بدش را آرزو مى كند كه كاش بين او و آن (كردارهاى زشت ) فاصله دورى بود و خداوند برحذر مى دارد شما را از عقابش و خداوند به بندگانش مهربان است ))(75) و از مهر اوست كه در دنيا اعلان خطر فرموده تا بندگان در سراى ديگر گرفتار سختيها و فشارها نشوند. با زبان كسى را نرنجانيد مطلب مهم ديگرى كه اينجا بايد متذكر شد لزوم مواظبت و مراقبت از آفتها و گناهان ((زبان )) است كه از آن جمله خواندن مسلمان به لقبى زشت كه او را ناراحت كند يا به كلمه اى كه او را رنجيده سازد تا جايى كه از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله روايت شده كه به غلام و كنيز خود خطاب غلامى وكنيزى ننماييد بلكه يا بنى ! بگوييد؛ يعنى اى فرزندم ! يا فتاة ! بگوييد اى جوان ! يا جوانمرد! نبايد اين قسم گناه را كوچك و ناچيز دانست ؛ زيرا اولاً: هر گناهى را كه آدمى ناچيزش گرفت ، بزرگ و در نامه عملش ‍ ماندنى خواهد شد. ثانيا: اين قسم گناه ، آمرزيده شدنش علاوه بر توبه و عذرخواهى از خداوند، متوقف بر عذرخواهى و دلجويى از آن كسى است كه او را رنجانده و گاه مى شود كه مزاح تندى با مسلمانى مى كند و او را مى رنجاند .... ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
🌱 بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ مكرر شنيده بودم كه يكى از اخيار زمان به نام حاج محمد على فشندى تهرانى ، توفيق تشرف به خدمت حضرت بقية اللّه - عجل اللّه تعالى فرجه - نصيبش شده و داستانهايى دارد دوست داشتم او را ببينم و از خودش بشنوم . در ماه ربيع الثانى 95 در تهران ، حضرت سيدالعلماءالعاملين حاج آقا معين شيرازى دامت بركاته - را به اتفاق جناب حاج محمد على مزبور ملاقات نمودم ، آثار خير و صلاح وصدق و دوستى اهل بيت عليهم السّلام از او آشكار بود، از آقاى حاج آقا معين خواهش نمودم آنچه حاجى مزبور مى گويد ايشان مرقوم فرمايند. اينك براى بهره مندى خوانندگان اين كتاب عين مرقومه ايشان ثبت مى شود: بسم اللّه الرحمن الرحيم (زيارت در مرتبه اولى ) قريب سى سال قبل عازم كربلا شديم براى زيارت اربعين ، موقعى بود كه براى هر نفر جهت گذرنامه چهارصد تومان مى گرفتند، بعد از گرفتن گذرنامه ، خانواده گفت من هم مى آيم ، ناراحت شدم كه چرا قبلاً نگفته بود، خلاصه بدون گذرنامه حركت نموديم و جمعيت ما پانزده نفر بود چهار مرد و يازده زن ويك علويه همراه بود كه قرابت با دو نفر از همراهان و عمر آن علويه 105 سال بود، خيلى به زحمت او را حركت داديم و با سهولت و نداشتن گذرنامه ، خانواده را از دو مرز ايران و عراق گذرانديم و كربلا مشرف شديم قبل از اربعين و بعد از اربعين ، به نجف اشرف مشرف شديم و بعد از 17 ربيع الاول قصد كاظمين و سامرا را نموديم آن دو نفر مرد كه از خويشان آن علويه بودند از بردن علويه ناراحت بودند و مى گفتند او را در نجف مى گذاريم تا برگرديم ، من گفتم زحمت اين علويه با من است و حركت نموديم در ايستگاه ترن كاظمين براى سامرا جمعيت بسيار بود و همه در انتظار آمدن ترن بودند كه از كركوك موصل بيايد برود بغداد و بعد از بغداد بيايد و مسافرها را سوار كند و حركت كنند و با اين جمعيت تهيه بليط و محل بسيار مشكل بود. ناگاه سيد عربى كه شال سبزى به كمر بسته بود نزد ما آمد و گفت حاج محمدعلى ! سلام عليكم ! شما پانزده نفر هستيد؟ گفتم بله ، فرمود: شما اينجا باشيد اين پانزده بليط را بگيريد، من مى روم بغداد بعد از نيمساعت با قطار برمى گردم ، يك اطاق دربست براى شما نگاه مى دارم شما از جاى خود حركت نكنيد. قطار از كركوك آمد و سيد سوار شد و رفت . بعد از نيم ساعت قطار آمد، جمعيت هجوم آوردند، رفقا خواستند بروند من مانع شدم ، قدرى ناراحت شدند، همه سوار شدند آن سيد آمد و ما را سوار قطار نمود يك اطاق دربست تا وارد سامرا شديم آن آقاسيد گفت شما را مى برم منزل سيدعباس خادم و رفتيم منزل سيدعباس ، من رفتم نزد سيدعباس گفتم ما پانزده نفر هستيم و دو اطاق مى خواهيم و شش روز هم اينجا هستيم چه مقدار به شما بدهم ؟ گفت يك آقاسيدى كرايه شش روز شما را داد با تمام مخارج خوراك و زيارتنامه خوان ، روزى دو مرتبه هم شما را ببرم سرداب و حرم . گفتم سيد كجاست ؟ گفت الا ن از پله هاى عمارت پايين رفت . هرچند دنبالش رفتيم او را نديديم گفتم از ما طلب دارد پانزده بليط براى ما خريدارى نموده ، گفت من نمى دانم تمام مخارج شما را هم داد. خلاصه بعد از شش روز آمديم كربلا نزد مرحوم آقا ميرزا مهدى شيرازى رفتم و جريان را گفتم سؤ ال نمودم راجع به بدهى نسبت به سيد، مرحوم ميرزا مهدى گفت با شما از سادات كسى هست ؟ گفتم يك علويه است . فرمود او امام زمان عليه السّلام بوده وشما را مهمان فرموده . حقير گويد: و محتمل است كه يكى از رجال الغيب يا ابدال كه ملازم خدمت آن حضرتند بوده است . .... ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
🌱 بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ در تاريخ دهم جمادى الثانى 97 در كربلا در مقبره سيدمجاهد - اعلى اللّه مقامه بودم و جناب آقاى حاج سيد نورالدين آيت اللّه زاده ميلانى و آقاى حاج سيد عبدالرسول خادم و فاضل محترم آقاى حاج سيد محمد طباطبائى ابن سيد مرتضى برادر سيد محمد على از احفاد سيدمجاهد از ائمه جماعت كربلا و چند نفر ديگر از اهل علم بودند. از عالم مجاهد مرحوم حاج سيد محمدعلى كه از احفاد سيد مجاهد و از نبيره هاى سيد صاحب رياض است و تقريبا ده سال از فوت ايشان مى گذرد و از آن بزرگوار داستان عجيبه اى نقل شد كه آقاى سيدعبدالرسول از همان مرحوم شنيده بودند و آقاى سيد محمد طباطبائى از مرحوم والد خود سيدمرتضى كه برادر مرحوم آقاى سيد محمد على بوده وآقاى ميلانى به واسطه عالم بزرگوار مرحوم آقاى بنى صدر همدانى از آن مرحوم نقل كرده اند. مرحوم آقاى سيد محمد على غيور و متعصب در دين و در امر به معروف و نهى از منكر و جهاد دينى ساعى بوده و در زمان تسلط انگليسها بر عراق ايشان را دو سال زندانى كردند الخ ... و از خصوصيات ايشان آنكه اوقات تشرف به حرم مطهر بجز نماز و دعا و زيارت با كسى سخن نمى فرمود و اگر كسى از ايشان پرسشى مى كرده ، جواب نمى داده و خلاف ادب مى دانسته و به اشاره مى فرموده بيرون حرم بپرس . روزى بر سجاده نشسته مى بيند شيخى كه (ظاهرا بعدا نامش را شيخ محمدعلى گفته بود) سابقه اى از او هيچ نداشته و او را نديده بوده ، مى آيد مى فرمايد سيد محمدعلى ! برخيز و منزلى براى من تدارك كن با اينكه سيد مرحوم عادتا در حرم مطهر به هيچيك از بزرگان اعتنايى نمى كرده ، به ناچار به ايشان مى گويد اطاعت مى كنم . از حرم خارج مى شود منزلى كه در كوچه مقبره مرحوم شريف العلماء آمادگى داشته ايشان را آنجا مى برد و سفارش مى فرمايد منزلى خالى و تميز و ايشان را در آنجا جاى مى دهد و مراجعت مى كند. فردايش به قصد زيارت آن شيخ مى رود، پس از نشستن آن شيخ ، مقدارى از خرده گچهايى كه گوشه حجره ريخته بوده برمى دارد و در دست سيد مى ريزد، آنگاه مى فرمايد نظر كن چيست ؟ مى بيند تماما جواهرات پرقيمت است . آنگاه مى فرمايد: اگر لازم دارى بردار و ببر. سيد مى فرمايد لازم ندارم ، آن را پس گرفته و مى ريزد و به حالت اوليه برمى گردد. همان روز يا روز ديگر به سيد مى گويد برويم زيارت قبر ((حرّ)) از كنار شط پياده مى رفتند پس آن شيخ به روى آب رفته وسط آن كه رسيد وضو مى گيرد و به سيد مى گويد شما هم بياييد اينجا وضو بگيريد. سيد مى گويد: من نمى توانم روى آب راه روم پس آن شيخ وضو را تمام كرده برمى گردد نزد سيد و چون قدرى راه پيمودند ناگاه مار عظيمى ديده مى شود كه رو به آنها مى آورد. سيد سخت مضطرب و وحشتناك شده . شيخ مى گويد:آيا ترسيدى ؟ سيد گفت : بلى خيلى هم مى ترسم ، فرمود: نترس نزديك كه شد فرمود:((يا حيه ! مت باذن اللّه اى مار! به اذن خدا بمير)). مار از حركت افتاد و من تعجب بسيار كردم . فردا صبح گفتم بروم تحقيق كنم آيا مارى بوده يا به نظر من آمده و آيا واقعا مرده يا موقتا بى حس شده و بعد از رفتن ما رفته است . رفتم در همان محل ديدم لاشه اش را جانورها خورده اند و مقدارى از آن هنوز باقى بود. يقين كردم كار شيخ حقيقت داشته . رفتم براى ملاقات شيخ تا وارد شدم فرمود: خوب كردى رفتى براى تحقيق مار، البته عين اليقين بهتر است . همان روز يا روز ديگر فرمود برويم زيارت اهل قبور (قبرستان كربلا را وادى ايمن مى گويند). چون به وادى ايمن رسيديم و مشغول قرائت فاتحه شديم ، رسيديم به محلى فرمود: مرا اينجا دفن كن . من حرف او را جدى نگرفتم . .... ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
🍎 🔺🔺🔺💊💊💊📚📚📚📚 زیبا سازی و نورانیت پوست صورت و اندام ها بر مبنای طب اسلامی و سنتی الف : از منظر طب اسلامی پرهیز از دروغگویی که چهره را سیاه میکند و بالعکس راستگویی چهره را سفید میکند قرائت قراآن مجید تا گرسنه قطعی نشدی تغذیه نخور و یا تا تشنه قطعی نشدی آب ننوش وضوسازی مستمر غسل مستحبی قرائت دعا برای زیباشدن اجرای نماز شب نگاه به چهره سادات و والدین و یا نگاه آنها به شما قرائت سوره نجم انگور قرمز و یا مویز قرمز خوردن آب وضو را در صورت خشک نکردن و یا در حین خروج از استحمام لحظاتی آب بدن را خشک نکنید به هنگام ورود به حمام سه مشت آب گرم بخورید سحر خیز شدن و بیدار باش دوری جدی ازخواب موقع طلوع افتاب در اولین لقمه شروع غذا با نمک و آخر لقمه با نمک گوشت گاو جوان با چغندر پخته و بعنوان تغذیه مصرف شود فقط جوان باشه پرهیز از پیاز خوری زیاد که عامل لک پوستی میشه پرهیز از خوردن سبزی شاهی که در لک دهی قهوه ای در سیما و خونریزی دماغ دربینی درفصل بهارنقش دارد خوردن انجیر سبب دفع بوی بد میشه و لیکن زیادش سبب عامل شپشک در سر میشه خوردن پوست سنجد خوردن ماش پخته و یا ماش را با برگش پخته و به پوست بدن بمالید خوردن سبزی تره خوردن سیاهدانه با گردو در تغذیه چون فصل بهارنزدیک میشه درحدمتعارف خوردن زنیان با گردو در تغذیه پرهیز از خاک خوری که عامل سودا و سیاهی میشه بوئیدن گل نرگس ممنوعیت شبانه آب ایستاده خوردن چون کبد چرب میشه ممنوعیت شام نخوردن کوتاه کردن موها و ناخن ها با خمس و زکات دادن تغذیه های خودرا نورانی کنید نگاه به آب روان و سبزه و چمن و آسمان آبی و برگ سبز و باغات دوری از غم و غصه ها و استرسها و پرهیز از همراهی با البسه سیاه و دکوراسیون سیاه در منزل پرهیز از استعمال عطریات زیاد ممنوعیت در توقف و نشستن زیاد در توالت ایجاد عطسه برای دفع بادهای صورت باانفیه و یا ( مثلا شیشه ادویه را جلوی بینی گرفته و اسانس آن تحریک بادهای مخفی میشه ) پوشیدن کفش زرد چشم پوشی در برابر گناه و ترک محرمات و حتی مکروهات گلابی خوردن سیب درختی خوردن خربزه خوری و مالیدن آن به پوست صورت شانه کردن موها شلغم خوری یا در تغذیه کدوجات خوری سبزی ریحان و یا خرفه به جای سبزی شاهی گوشت خوری حداقل هر چهل روز  و دورریختن زجرکشی دوره های گیاه خواری یک بارهلیم خوری پرخوری نکردن ( یک سوم ظرفیت معده برای بخارات خالی باشه ) حنامالی و یا روغن حنا به سر و کل بدن و این سنت فراموش شده قرائت ذکر النور النور قرائت آیت الکرسی و دمیدن به صورت ضماد دمنوش و یا روغن ختمی به سر و کل بدن و یا خوردن دمنوش بصورت نوبه ای برای پاکسازی بدن کندن موی بینی دمنوش کاسنی ( با شاهتره مخلوط شود موثرتراست ) انار خوری به روش آب و یا رب آن در تغذیه ها میوه به خوری ( و یا مربای آن و یا خورشتی ) کرفس خوری به روش عرق یا خورشت یا آب آن استشمام عطریات طبیعی مثل گلسرخ و یاس و رز و نسترن پوشیدن لباس نخی آب پوست باقلای پخته به صورت مالیدن ریختن روغن زیتون در ناف روزی یکبار روزه داری کنترل غضب و پرخاشگری دمنوش زعفران خوردن فقط دربارداری و پریودی مننوع دمنوش عناب خوردن نوره مالی ( واجبی ) برای از بین بردن موهای زیر بغل و دستگاه تناسلی کیسه کشی آرام روغن مالی برای باز شدن منافذ پوست و خروج بخارات کثیف زیر پوست در حین ورود به حمام مثل روغنهای بنفشه و ختمی و زیتون و بادام شیرین کندر خوری و دود آن موقع خواب لب ها باز باشه : زیبا سازی از منظر طب سنتی دوری از قهوه جات و نستکافه و شکلات تلخ خشکبارها بالاخص بادام شیرین درختی روزی ۷ دانه ضماد روغن مورچه اصل و یا روغن رازیانه به محل رویش موی زاید برای بانوان ضماد روغن شتر مرغ به پوست بدن ضماد روغن بنفشه به پوست بدن کرفس خوری دفع اخلاط سودابدن با پاکسازی پاکسازی اخلاط کثیف و مزمن قدیمی بدن با مسهل ها بصورت نوبه ای تا حداکثر ۴۰ روز ( شربت خاکشیر + دمنوش مغز فلوس + سرکه انگبین در ناشتا + شیرخشت با ترنجبین با بارهنگ به روش دمنوش + سنا + گلسرخ + اسطوخدوس )برای باردارها ممنوع مصرف زردچوبه این چاشنی بسیار مهم ایرانی و ترک رب گوجه کارخانه ای حجامت طبق نظر پزشک یا حجامت از نوع دوم آن یعنی پیاده روی است عسل مالی به صورت دمنوش رازیانه خوری برای بانوان بعد از روغن مالی بدن بادکش بصورت نوبه ای روغن مالی کل بدن در بدو ورود به حمام به مدت ۱۰ دقیقه به روش آرام مثل زیتون و بادام شیرین روغن مالی بدن با روغن حیوانی گاوی با زعفران .... ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
🕊 وصیت نامه شهید مصطفی چمران وصیت می‌کنم … وصیت می‌کنم به کسی که او را بیش از حد دوست می‌دارم! به معبود من! به معشوق من! به امام موسی صدر! کسی که او را مظهر علی می‌دانم! او را وارث حسین می‌خوانم! کسی که رمز طایفه شیعه، و افتخار آن، و نماینده هزار و چهار صد سال درد، غم، حرمان، مبارزه، سرسختی، حق طلبی و بالأخره شهادت است! آری به امام موسی وصیت می‌کنم … برای مرگ آماده شده‌ام و این امری است طبیعی که مدتهاست با آن آشنا شده‌ام. ولی برای اولین بار وصیت می‌کنم. خوشحالم که در چنین راهی به شهادت می‌رسم. خوشحالم که از عالم و ما فی‌ها بریده‌ام. همه چیز را ترک گفته‌ام. علایق را زیر پا گذاشته‌ام. قید و بند‌ها را پاره کرده‌ام. دنیا و ما فی‌ها را سه طلاقه گفته‌ام و با آغوش باز به استقبال شهادت می‌روم. از اینکه به لبنان آمدم و پنج یا شش سال با مشکلاتی سخت دست به گریبان بوده‌ام، متأسف نیستم. از اینکه آمریکا را ترک گفتم، از اینکه دنیای لذات و راحت طلبی را پشت سر گذاشتم، از اینکه دنیای علم را فراموش کردم، از اینکه از همه زیبائی‌ها و خاطره زن عزیز و فرزندان دلبندم گذشته‌ام، متأسف نیستم … از آن دنیای مادی و راحت طلبی گذشتم و به دنیای درد، محرومیت، رنج، شکست، اتهام، فقر و تنهایی قدم گذاشتم. با محرومیت همنشین شدم. با دردمندان و شکسته دلان هم آواز گشتم. از دنیای سرمایه داران و ستمگران گذشتم و به عالم محرومین و مظلومین وارد شدم. با تمام این احوال متأسف نیستم … تو‌ ای محبوب من، دنیایی جدید به من گشودی که خدای بزرگ مرا بهتر و بیشتر آزمایش کند. تو به من مجال دادی تا پروانه شوم، تا بسوزم، تا نور برسانم، تا عشق بورزم، تا قدرتهای بی‌نظیر انسانی خود را به ظهور برسانم، از شرق به غرب و از شمال تا جنوب لبنان را زیر پا بگذارم و ارزشهای الهی را به همگان عرضه کنم، تا راهی جدید و قوی و الهی بنمایانم، تا مظهر باشم، تا عشق شوم، تا نور گردم، از وجود خود جدا شوم و در اجتماع حل گردم، تا دیگر خود را نبینم و خود را نخواهم، جز محبوب کسی را نبینم، جز عشق و فداکاری طریقی نگزینم، تا با مرگ آشنا و دوست گردم و از تمام قید و بندهی مادی آزاد شوم… تو‌ ای محبوب من رمز طایفه‌ای، و درد و رنج هزار و چهار صد ساله را به دوش می‌کشی، اتهام و تهمت و هجوم و نفرین و ناسزای هزار و چهار صد سال را همچنان تحمل می‌کنی، کینه‌های گذشته و دشمنی‌های تاریخی و حقد و حسدهای جهانسوز را بر جان می‌پذیری، تو فداکاری می‌کنی، تو از همه چیز خود می‌گذری، تو حیات و هستی خود را فدای هدف و اجتماع انسان‌ها می‌کنی، و دشمنانت در عوض دشنام می‌دهند و خیانت می‌کنند، به تو تهمتهای دروغ می‌زنند و مردم جاهل را بر تو می‌شورانند، و تو‌ای امام لحظه‌ای از حق منحرف نمی‌شوی و عمل به مثل انجام نمی‌دهی و همچون کوه در مقابل طوفان حوادث آرام و مطمئن به سوی حقیقت و کمال و قدم بر می‌داری، از این نظر تو نماینده علی (ع) و وارث حسینی… و من افتخار می‌کنم که در رکابت مبارزه می‌کنم و در راه پر افتخارت شربت شهادت می‌نوشم… ای محبوب من، آخر تو مرا نشناختی! زیرا حجب و حیا مانع آن بود که من خود را به تو بنمایانم، یا از عشق سخن برانم یا از سوز درونی خود بازگو کنم… اما من، منی که وصیت می‌کنم، منی که تو را دوست می‌دارم… آدم ساده‌ای نیستم! … من خدای عشق و پرستشم، من نماینده حق و مظهر فداکاری و گذشت و تواضع و فعالیت و مبارزه‌ام، آتشفشان درون من کافیست که هر دنیایی را بسوزاند، آتش عشق من به حدی است که قادر است هر دل سنگی را آب کند، فداکاری من به اندازه‌ای است که کمتر کسی در زندگی به آن درجه رسیده است … به سه خصلت ممتاز شده‌ام: ۱. عشق که از سخنم و نگاهم و دستم و حرکاتم و حیات و مماتم می‌بارد. در آتش عشق می‌سوزم و هدف حیات را جز عشق نمی‌شناسم. در زندگی جز عشق نمی‌خواهم، و جز به عشق زنده نیستم. ۲. فقر که از قید همه چیز آزاد و بی‌نیازم. و اگر آسمان و زمین را به من ارزانی کنند، تأثیری در من نمی‌کند. ۳. تنهایی که مرا به عرفان اتصال می‌دهد. مرا با محرومیت آشنا می‌کند. کسی که محتاج عشق است، در دنیای تنهایی با محرومیتِ عشق می‌سوزد. جز خدا کسی نمی‌تواند انیس شبهای تار او باشد و جز ستارگان اشکهای او را پاک نخواهند کرد. جز کوههای بلند راز و نیازهای او را نخواهند شنید و جز مرغ سحر ناله‌های صبحگاه او را حس نخواهند کرد. به دنبال انسانی می‌گردد تا او را بپرستد یا به او عشق بورزد. ولی هر چه بیشتر می‌گردد، کمتر می‌یابد … کسی که وصیت می‌کند آدم ساده‌ای نیست. بزرگ‌ترین مقامات علمی را گذرانده، سردی و گرمی روزگار را چشیده، از زیبا‌ترین و شدید‌ترین عشق‌ها برخوردار شده .... ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
🕊 وصیت نامه شهید حسینعلی اکبری بسم الله الرحمن الرحیم مَن طَلَبَنِی وَجَدَنِی وَ مَن وَجَدَنِی عَرَفَنِی وَ مَن عَرَفَنِی عَشَقَنِی وَ مَن عَشَقَنِی عَشَقـــتُهُ وَمَن عَشَقـــتُهُ قَتَلــتُهُ وَ مَن قَتَلـــتُهُ فَعَلیه دِیــتُهُ وَ مَن عَلَیَّه دِیـــتُهُ وَ أَنَا دِیـــتُهُ هرکسر مرا طلب کرد می یابد و هرکسر مرا یافت می شناسد و هر کسرمرا شناخت دوست می دارد و هرکسر مرا دوست داشت به من عشق می ورزد و هرکس به من عشق ورزید من نیز به او عشق می ورزم و من به هرکس عشق ورزیدم جان اورامی گیرم و هرکس را من جانش را گرفتم خونبهایش برمن واجب می شود و آن را می پردازم . با سلام بر منجی عالم بشریت مهدی موعود امام زمان (عج) و نائب بر حقش امام خمینی و درود وسلام بر تمام خدمتگزاران به اسلام وصیت کوتاهی را که دارم شروع می نمایم : برادران و خواهران بدانید دنیا مهمانسرائی است که همه چند صباحی در آن هستیم و به سفر خود ادامه می دهیم و این کاروانسرا محلی است که خداوند انسانها را به مرحله آزمایش می گذارد و هرکس از این آزمایشها و امتحانات الهی موفق و سرفراز بیرون آمد رستگار شده است و هر کس که دراین امتحانات رد شد به هلاکت رسیده است ، این دنیا چیزی که دارد توشه های آخرتی است و دیگر هیچ از خوبی ، و بقیه دنیا هلاکت و نابودی است و ما بایستی سعی بکنیم با دست خودمان هلاکت و نابودی خودمان را نیاوریم . برادران و خواهران همیشه به فکراسلام باشید و به فکر یاری دین خدا باشید و به فکر رضایت خداوند باشید و گوش به فرمان قرآن ورسول خدا باشید و گوش به فرمان امام امت ، این رهبر دلسوز و الهی مسلمین و محرومان باشید و او را یاری نمایید وقدر انقلاب اسلامیمان را بدانید و مواظب باشید کفران نعمت نکنید که این انقلاب یک نعمت بزرگ الهی است و دین زیادی به گردن ما دارد مخصوصا نسل جوان که خداوند به ماعطا نموده است و بایستی مواظب اعمال و رفتار خود باشیم و این انقلاب را تا پای جان یاری نمائیم . انقلاب یک انقلاب الهی است و مسیر خود را همینطور که تا به حال با این مشکلات طی نموده است می پیماید ولی شما به فکر خود باشید وقبل را باحال مقایسه کنید و منصفانه بیندیشید و خود را به هلاکت ندهید و شما رزمندگان اسلام که به یاری دین خدا شتافته اید دقت کنید اعمالتان خالص برای رضای خدا باشد و بدانید پشتوانه قدرتمندی دارید و آتش پشتیبانی شما آتش تر و وحشتی است که خداوند در وجو د کفار و منافقان می اندازد و هر چقدر ما بیشتر و خالص ترخدارا عبادت نمائیم و دینش را یاری نمائیم این آتش قوی تر خواهد بود و هر وقت درجائی شکست ظاهری نسیب شما شد در صدد تقویت این آتش باشید و این آتش تقویت نمی شود مگر با نماز با حضور قلب دعا ونیایش به درگاه خداوند قهار ، صمیمیت ، نماز شب و مسائل معنوی و عبادی دیگر و بدانید دشمن درصدد است این آتش را از ما بگیرد و ما بایستی تودهنی به دشمن بزنیم و محیط خود را یک محیط الهی نمائیم که چشم دشمنان اسلام کور شود و از مکرشان ناامید گردند و یکی از مهمترین ارکان سپاه و بسیج و ستون اصلی آن نیت است که هر کدام وظیفه داریم درصدد تقویت آن باشیم و به قول امیرالمومین (ع) کوه ها از جا تکان خوردند تو از جای خود تکان نخور و به دشمن ثابت کنیم که در این زمان پیر و رهبر کبیر انقلاب و دلسوز، رنجکشیده و رنجکش مسلمین هستیم و تفاله های داخلی و خارجی را کنار خواهیم زد و تا رفع فتنه از عالم به جنگ و مبارزه ادامه خواهیم داد و برادران بدانید که شهدایی که با ایثار خونشان درخت اسلام را آبیاری کردند و باز شهدائی دیگر این درخت را آبیاری خواهند کرد . شما وارث آنها هستید و نگهدارنده این درخت هرچند که خداوند نگهدار همه هست و خود خون شهدا اثرش بس عمیق در حفظ این درخت است ، ولی شما هم باشید تکلیف خود را انجام بدهید و با توکل برخدا تمام مشکلات را حل بنمائید و صبر را پیشه کار خود کنید و از مسئولین تا حد امکان اطاعت نمائید که تفرقه در بین شما بوجود نیاید و شما عزیزانی که در کردستان در آن غربت و سختی به یاری دین خدا شتافته اید و وارث عزیزترین وگمناترین شهدا هستید و مشاهده آثار خونهای آنها را می کنید سعی کنید رهرو واقعی آنها باشید..... .... ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
🌱 مرحوم حاج ملا اسماعيل سبزوارى در كتاب عددالسنة كيفيت خواب مقبل را نقل كرده و گفته است : من در اصفهان در خانه مقبل ، كيفيت خواب مقبل را به خط خودش ديده ام ، مقبل نوشته است : يكى از سالها افراد زيادى از اصفهان جهت زيارت امام حسين (عليه السلام) عازم كربلا شدند و من كه دستم از مال دنيا تهى بود، به يكى از دوستان گفتم : مى ترسم بميرم و آرزوى زيارت كربلا در دلم بماند، دل آن دوست به حالم سوخت و گفت : اگر مشكل تو تهى دستى است ، بيا برويم ، مهمان من باش . من آماده شده با او بار سفر بسته و رهسپار كربلا شديم . نزديك گلپايگان نيمه شبى دزدها به زوار حمله آورده و تمام اموال آنها را غارت كردند، زوار با دست تهى و بدن برهنه وارد گلپايگان شدند. لذا بعضى برگشته و بعضى وام گرفته و... من در گلپايگان ماندم تا ماه محرم فرا رسيد. حسينيه اى در آن جا بود كه شبها شيعيان در آن مشغول عزادارى مى شدند و من در آن مجلس شركت مى كردم ، شب و روز از حسرتى كه در دلم مانده بود مى گريستم . شبى در عالم رؤ يا ديدم وارد كربلا شدم ، به طرف حرم سيد الشهداء(عليه السلام) رفتم كه مشرف شوم ، شخصى جلو مرا گرفت و گفت : برگرد كه هم اكنون وقت زيارت تو نيست ! گفتم : چرا حرم مطهر بسته است ؟ گفت : اى مقبل ! اكنون فاطمه زهرا (سلام الله عليها) و مادرش خديجه كبرى (سلام الله عليها) و جمعى حوراالعين و عده اى از پيغمبران به زيارت امام حسين (عليه السلام) آمده اند. گفتم : تو كيستى ؟ گفت : فرشته اى هستم كه براى زايران امام حسين (عليه السلام) استغفار مى كنم . پس از اين گفتار، دست مرا گرفت و در ميان صحن گردش داد، عده اى را در آن جا ديدم كه به اهل دنيا شباهتى نداشتند، جمعى با خشوع و خضوع نشسته بودند، آن فرشته گفت : اينان پيامبرانى هستند كه به زيارت حضرت سيد الشهداء(عليه السلام ) آمده اند. در اين وقت شخص بزرگوارى را ديدم كه از حرم بيرون آمد، در حالى كه دو نفر زير بغلهاى او را گرفته بودند، همه انبياء پيش پاى او برخاسته و تعظيم كردند و آن جناب در صدر مجلس نشسته و فرمودند: محتشم را بياوريد! پرسيدم اين بزرگوار كيست ؟ فرشته جواب داد: حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) جد امام حسين (عليه السلام). محتشم را آوردند، رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمودند: اى محتشم ! امشب شب عاشورا است ، اين پيغمبران براى زيارت فرزندم حسين آمده اند، برو بالاى منبر و از اشعار دلسوزت بخوان تا ما بگرييم ... محتشم رفت بالاى پله اول ، رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم ) اشاره كرد برو بالا، محتشم تا پله نهم منبر بالا رفت ، من حواسم را جمع كردم ببينم محتشم كدام مرثيه را به عنوان مرثيه دلسوزتر انتخاب مى كند و مى خواند، ديدم شروع كرد، به خواندن (بند دوم از دوازده بند معروفش ): كشتى شكست خورده توفان كربلا در خاك و خون تپيده به ميدان كربلا گر چشم روزگار بر او فاش مى گريست خون مى گذشت از سر ايوان كربلا نگرفت دست دهر گلابى به غير اشك زان گل كه شد شكفته به بستان كربلا از آب هم مضايقه كردند كوفيان خوش داشتند حرمت مهمان كربلا بودند ديو و دد همه سيراب و مى مكيد خاتم ز قحط آب سليمان كربلا زان تشنگان هنوز به عيوق مى رسد فرياد العطش ز بيابان كربلا در اين جا يك مرتبه صداى گريه پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) بلند شد و رو به انبياء كرده و فرمودند: امت من با فرزند عزيزم چه كردند؟ آبى را كه خداوند بر وحش و طير (و ديو و دد) حلال كرده ، بر اولاد من حرام كردند، دوباره محتشم شروع كرد به خواندن (بند هفتم تركيب بندش ): روزى كه شد به نيزه سر آن بزرگوار خورشيد سر برهنه ، بر آمد ز كوهسار موجى به جنبش آمد، و برخاست ، كوه كوه ابرى به بار آمد و، بگريست زار زار با خواندن اين ابيات پيغمبران همه دست بر سر زدند، سپس محتشم رو به پيغمبران كرد و گفت : جمعى كه پاس محملشان داشت جبرئيل گشتند بى عمارى و محمل شتر سوار رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمودند: بله ؛ اين پاداش ‍ (رسالت ) من است كه دختران مرا اسير كردند! محتشم سكوت كرد. رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمودند: اى محتشم ! هنوز دل ما از گريه خالى نشده ، محتشم رو به قبر ابا عبدالله الحسين (عليه السلام ) كرد و گفت : (بند هشتم ) .... ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
🌱 عالم معاصر، آخوند ملا محمود عراقي (ره )، فرمود: مـن در اوايـل جـوانـي ، در بروجرد در مدرسه شاهزاده ، مشغول تحصيل علم بودم هواي آن شهر مـعتدل است و در ايام نوروز باغات و اراضي آن سبز و خرم مي شود وآثار زمستان و برف و سرماي هـوا از بـين مي رود ولي دو فرسخ از شهر كه به سمت اراك برويم بلكه كمتر از دو فرسخ ، زمستان غالبا تا اول خرداد ثابت و برقراراست . اوايـل فـروردين چون هوا را معتدل ديدم و درسها هم به خاطر رسومات نوروزتعطيل بود، با خود گـفـتـم قـبـر امـامزاده سهل بن علي (ع ) را كه در روستاي آستانه است ، زيارت كنم . (آستانه از روسـتـاهـاي كزاز است و كزاز از بخشهاي اراك مي باشدو اين امامزاده در هشت فرسخي بروجرد واقع شده است . ) جمعي از طلاب هم بعد از اطلاع از قصد من ، همراه من شدند و با لباس و كفشي كه مناسب هواي بـروجـرد بـود پـيـاده بـيرون آمديم و تا پايه گردنه ، كه تقريبا در يك فرسخي شهر واقع است راه پيموديم . در مـيـان گـردنـه بـرف ديـده مي شد، ولي به خاطر آن كه در كوهستان تا ايام تابستان هم برف مي ماند، اعتنايي نكرديم . وقتي از گردنه بالا رفتيم ، صحرا را هم پر از برف ديديم ، ولي چون جاده كـوبـيده بود و آفتاب مي تابيد و تا رسيدن به مقصد بيش از شش فرسخ باقي نمانده بود، براه خود ادامـه داديـم . بـا خـود حـسـاب كرديم كه دو فرسخ ديگررا در آن روز مي رويم و شب را كه شب چـهـارشـنـبـه بود، در يكي از روستاهاي بين راه مي خوابيم . فقط يك نفر از همراهان از همان جا بـرگـشـت . عصر به روستايي رسيديم و در آن جا توقف كرديم و شب را همان جا خوابيديم . صبح وقـتـي بـرخـاستيم ، ديديم برف باريده و راه را بسته و مخفي نموده است . با وجود اين وقتي نماز خوانديم وآفتاب طلوع كرد، آماده رفتن شديم . صـاحـب مـنزل مطلع شد و ممانعت نمود و گفت : جاده اي نيست كه از آن برويد و اين برف تازه ، همه راهها را بسته است . گفتيم : باكي نيست ، زيرا هوا خوب است و روستاها به يكديگر متصل هستند ومي توانيم راه را پيدا كنيم ، لذا اعتنايي نكرده و براه افتاديم . آن روز را هم با سختي تمام رفتيم . عـصـر وارد روسـتـايي شديم كه از آن جا تا مقصد، تقريبا كمتر از دو فرسخ مسافت بود. شب را در خانه شخصي از خوبان ، به نام حاجي مراد خوابيديم . صبح وقتي برخاستيم هوا به شدت سرد شده و برف هم بيشتر از شب گذشته باريده بود، اما ابري ديده نمي شد. نـمـاز صبح را خوانديم و چون مقصد نزديك و شب آينده ، شب جمعه و مناسب بازيارت و عبادت بود و در وقت خروج ، هدف ما درك زيارت اين شب بود، بازبراه افتاديم ، به اين حساب كه بين ما و مـقـصد روستايي است كه متعلق به بعضي ازبستگان من مي باشد، اگر هم نتوانستيم به امامزاده بـرسـيـم ، مـي توانيم در آن روستاتوقف كنيم و من صله رحم كنم . وقتي صاحب منزل قصد ما را فـهـمـيـد، مـا را از حركت باز داشت و گفت : احتمال از بين رفتن شما وجود دارد، بنابراين جايز نيست برويد. گـفـتـيـم : از ايـن جا تا روستاي بستگان ما مسافت چنداني نيست و بيشتر از يك گردنه فاصله نـداريم و هواي آن طرف هم كه مثل اين طرف نيست ، بنابراين فقط يك فرسخ ‌از راه برفي است و در يك فرسخ راه هم ترس از بين رفتن نمي باشد. بـه هـر حال از او اصرار و از ما انكار و بالاخره وقتي اصرار كردن را بي فايده ديد، گفت :پس كمي صبر كنيد تا برگردم . اين را گفت و رفت و در اتاق را بست . وقـتي رفت ، به يكديگر گفتيم مصلحت در اين است كه تا نيامده برخيزيم و برويم ،زيرا اگر بيايد باز هم ممانعت مي كند، لذا برخاستيم تا خارج شويم ، اما ديديم در بسته است . فهميديم كه آن مرد مـؤمـن بـراي آن كـه از رفتن ما جلوگيري كند، حيله اي بكاربرده و در را بسته است ، لذا مجبور شديم همان جا بنشينيم . در همين لحظات طفلي راميان ايوان ديديم كه كاسه اي در دست دارد و مي خواهد از كوزه اي كه آن جا بود، آب ببرد به او گفتيم : در را باز كن . او هـم بـي خبر از موضوع در را باز كرد. به سرعت بيرون آمديم و براه افتاديم . بعد ازآن كه از اتاق و حياط، كه بالاي تلي قرار داشت ، خارج شديم ، صاحب منزل ، كه براي انداختن برف بالاي بام رفته بود، ما را ديد و صدا زد: آقايان عزيز، نرويد كه تلف مي شويد. بيچاره هر قدر اصرار كرد كه حالا كجا مي رويد؟ فايده اي نداشت و ما اعتنانمي كرديم . وقـتـي اصـرار را بـي فايده ديد، دويد و صدا زد راه بسته و ناپيدا است و شروع به نشان دادن مسير نـمـود كه از فلان مكان و فلان طرف برويد و تا جايي كه صدايش مي رسيد،راهنمايي مي كرد و ما راه مي رفتيم . مـسـافتي كه از آن روستا دور شديم ، راه را كه كاملا بسته بود، نيافتيم و بيخود مي رفتيم . ....
زندگینامه شهید روح الله قربانی هوای گرم خرداد ماه سال 1368 در محله هفت تیر تهران بود که خداوند فرزند پسری را به خانواده قربانی هدیه داد، همان سال بود که در 14 خردادش، کل ایران در مصیبتی بزرگ فرو رفت و داغدار رهبرکبیر انقلاب شد. مادر روح‌الله، اول نامش را عباس گذاشته بود، اما بعد از رحلت امام خمینی(ره) نام فرزندش را تغییر داد و روح‌الله گذاشت. پدر روح‌الله سردار سپاه و از رزمندگان هشت سال جنگ تحمیلی عراق علیه ایران است و مادر روح‌الله که زنی مؤمنه بود، او را در سن پانزده سالگی تنها گذاشت و به رحمت خدا رفت. روح‌الله 10 سال از زندگی خود را در این دنیا بدون مادر سَر کرد. در سن 19 سالگی از شاگردان اخلاق حاج‌آقا مجتهدی تهرانی شد و از ایشان بهره‌های فراوانی برد. دانشگاه هنر قبول می‌شود و در کنارش در کلاس‌های انیمیشن حوزه هنری هم شرکت می کند و زمانی که جذب سپاه می شود از دانشگاه انصراف می‌دهد. مادر روح‌الله هم مثل همه مادران برای پسرش آرزوهایی داشت، و همیشه آرزویش بود که یا شهید شود و یا اینکه یک طلبه باشد تا قدمی در راه دین بردارد و روح‌الله سال‌ها بعد آرزوی مادر را در دفاع از حرم عقیله بنی‌هاشم سلام‌الله علیها محقق کرد. آغاز زندگی مشترک زمستان 90 مهمان حرم آقا علی‌بن‌موسی الرضا علیه‌السلام همراه با هم‌کلاسی‌های دوره دانشگاهم بودم، از حضرت یک همسر مؤمن و باتقوا و دیندار خواستم و اینکه هدیه ازدواج به من عاقبت به خیری در دنیا و آخرت باشد، یک ماهی شد از برگشت سفرم که با واسطه دختر خاله مادرم، من و روح‌الله به هم معرفی و با هم آشنا شدیم و 18 فروردین سال 91 روح‌الله با خانواده‌اش به خواستگاری من آمدند. خانواده من و روح‌الله از لحاظ فرهنگی، اعتقادی و اجتماعی و سبک زندگی بسیار شبیه به هم بود. هر دو بزرگ شده در خانواده‌های سپاهی بودیم و من زندگی یک شخص نظامی را می‌دانستم و از طرفی روح‌الله عاشق کارش بود و دنبال زنی بوده که بتواند شرایط سخت کارش را تحمل کند و من چون زندگی با یک شخص نظامی را از مادرم یاد گرفته بودم و می‌دانستم تحمل سختی و دوریِ فراوانی در پیش رو دارم، اما همه شرایط به ظاهر سخت را پذیرفتم و به خاطراشتراکات خانوادگی و موارد بسیار دیگری که در روح‌الله وجود داشت و او را یک مرد ایده‌آل می‌کرد، سبب شد که من جواب مثبت را بدهم و بهار 91 من و روح‌الله بر سر سفره عقد نشستیم. دوران عقدمان که دوسال طول کشید، اکثر اوقات روح‌الله در مأموریت‌های کاری به سر می‌برد و ما به دور از هم بودیم. در این دوران که همسران دوست دارند در کنار هم باشند، اما من از این دوری‌ها و ندیدن‌ها اصلاً ناراضی نبودم، چون می‌دانستم روح‌الله عاشق کارش است و هیچ‌وقت گلایه نمی‌کردم تا با خیال آسوده انجام وظیفه‌اش را بکند و حتی ذره‌ای فکرش مشغول نباشد. شهریور سال 92 من و روح‌الله به خانه‌ای کوچک 45 متری در مرکز تهران زندگی مشترک خود را شروع کردیم و شروع زندگی‌مان ساده، زیبا و راه‌های ورود تجملات را بستیم که وارد مراسم عروسی و بعداً زندگی‌مان نشود و دو سال هم با هم زیر یک سقف مشترک زندگی کردیم. خصوصیات اخلاقی پیرو خط رهبری بود و همیشه به ما هم می‌گفت چشم و گوش و رفتارتان به حرف آقا باشد. روحیه قانون‌مندی در روح‌الله موج می‌زد، برای ریزترین مسائل زندگی تا بزرگ‌ترین آنها برنامه‌ریزی می‌کرد، دیدار خانواده‌اش تا یک مسافرت دو روزه همه را با برنامه به سرانجام می‌رساند. همه برنامه‌های زندگی را یادداشت می‌کرد و همه را مو به مو انجام می‌داد و این روحیه را هم در من ایجاد کرد. همیشه تلاش خودش را می‌کرد که من متکی به خودم باشم و در شرایط سخت زندگی قوی و محکم باشم، نمی دانم حالا که فکرش را می‌کنم پیش خودم می‌گویم شاید آینده‌نگری را داشته که شاید یک روز بیاید که نباشد و من را برای آن روزها آماده می‌کند. صله رحم در اولویت همه امور زندگی‌مان قرار داشت و اگر وقت نمی‌کرد به خانه فامیل برود حتماً ماهی دو مرتبه با آنها تماس می‌گرفت. برای خرید کردن برعکس همه مردان حوصله بسیار زیادی به خرج می‌داد، گاهی من خسته می‌شدم، اما روح‌الله اصلاً احساس و یا ابراز خستگی نمی‌کرد. عاشق کمک به دیگران بود و هر کسی که در گوشه خیابان ایستاده بود و احتیاج به کمک داشت حتماً به سراغش می‌رفت و کمکش می‌کرد. درس‌خوان بود و خیلی هم علاقمند به درس بود و حتی جزو نفرات برتر دانشگاه بود و به زبان عربی و انگلیسی مسلط بود و تصمیم داشت زبان آلمانی را هم تسلط پیدا کند. خط و نقاشی‌اش عالی بود. رفتن برای دفاع از حرم عقیله بنی هاشم سلام‌الله علیها دفعه اولی که به سوریه رفت و برگشت مأموریتش 59 روز طول کشید، اولین سالگرد ازدواج‌مان بود و بدون روح‌الله گذشت. بسیار سخت و سنگین، اما به خواست خداوند صبر و تحملم هر روز بیشتر می‌شد .... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️🌱❤️💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜
زندگینامه شهید حسین مشتاقی شهید مدافع حرم حسین مشتاقی که در اردیبهشت 95 و همزمان با عید مبعث در منطقه خان طومان سوریه طی یک درگیری شدید به همراه تنی چند از همرزمانش به شهادت رسید پس از گذشت حدود دو ماه از شهادتش و شناسایی پیکرش توسط آزمایش DNA ، در تاریخ 01/04/1395 همزمان با سالروز میلاد امام حسن مجتبی (ع) در گلزار شهدای نکا به خاک سپرده شد. شهید مشتاقی از نیروهای یگان ویژه صابرین بود که برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) عازم سوریه شد. از او دو فرزند دو قلو به یادگار مانده است. قصه مدافعین حرم تمام ناشدنی است. حریم اهل بیت قرن‌هاست که فدایی دارد حتی اگر تنها حرمی از آن بزرگواران باشد. "اصلاً حرم ناموس ما شیعه‌ست! " «آیا در زمان حیات شهید خود به این نکته توجه داشتید که آنها از اولیاء الهی به شمار می‌روند؟ شهیدی که در سوریه، عراق و در هر مکان و زمانی، شهید شده باشد همانند این است که جلوی در حرم امام حسین (علیه السلام) شهید شده است؛ چراکه اگر این شهیدان نبودند، اثری از حرم اهل بیت(ع) نبود.» این سخنان نقل قولی است از فرمایشات امام خامنه‌ای است در جمع خانواده‌های شهدای مدافع حرم که به تنهایی گویای منزلتی است که می‌توان برای این شهدا تصور کرد. شهید مدافع حرم حسین مشتاقی سال گذشته همراه چند تن از همرزمانش در سوریه به شهادت رسید و امروز عارفه سعادت همسر حسین مشتاقی روایت گر زندگی همسرش برای مشرق است. روایت همسر شهید از حسین مشتاقی از قبل خانواده هایمان یکدیگر را میشناختند و از این طریق ما با هم ازدواج کردیم. سال ۸۸ حسین به خواستگاری‌ ام آمد. یک هفته قبل از خواستگاری خواب دیدم به من می‌گویند: اسمت در لیست بیمه زن‌های پاسدار است. حسین آقا خیلی خجالتی نبود اما در مراسم خواستگاری خیلی خجالت می‌کشید. تنها چیزی که صحبت شد در آن جلسه در مورد کارشان بود. از من پرسید: صبور هستی؟ کارم طوری است که شاید یکسال خانه نباشم دو روز باشم. من دوست داشتم با یک طلبه یا پاسدار ازدواج کنم، گفتم: اصلا با کارتان مشکل ندارم. ۱۵ بهمن ۸۸ عقد کردیم و عید ۹۱ به زیر یک سقف مشترک برای شروع یک زندگی جدید رفتیم. دوسال و نیم نامزد بودیم چهار سال زندگی مشترک با هم داشتیم. در دوران نامزدی یک دوره بیشتر ماموریت نرفت، اما بعد از عروسی ماموریت‌هایش شروع شد. بعد از اینکه بچه‌ها یکساله شدند یعنی خرداد ۹۴ تا اردیبهشت ۹۵ تقریبا دائم ماموریت‌های مختلف می‌رفت. حسین آقا به حضرت زهرا(س) ارادت عجیبی داشت؛ می‌گفت اسم پسرمان را هر چه می‌خواهی انتخاب کن اما اسم دخترمان حتما باید «فاطمه» یا «زهرا» باشد. اسم نازنین زهرایم را حسین آقا انتخاب کرد و من هم به دلیل ارادتم به امام زمان(عج) نام امیر مهدی را برای پسرمان انتخاب کردم. بچه های من غروب مبعث به دنیا آمدند به شوق تولد بچه ها ده روز را مرخصی گرفت و کنار ما بود و شبها تا صبح بیدار بود و مواظب من و وبچه ها بود. مثل پروانه دور ما می گشت و خیلی خوشحال بود. وقتی صبح ما بیدار می شدیم ایشان می خوابید. مقید بود که شبها زیارت عاشورا بخواند و بخوابد. اگر نمی‌توانست حتماً یک صفحه قرآن را می‌خواند. هشت فروردین ۹۵، آخرین عید، یکی از دوستان خانوادگیمان آذر ۹۴ شهید شدند. شهید عبدالرحیم فیروزآبادی و برای عید ۹۵ حسین آقا به من گفت: حتما برای سال تحویل باید به مزارش برویم. گفتم : باشه. چون سال تحویل صبح زود بود من به خاطر شرایط دوقلو داشتنم نتوانستم بروم ولی حسین آقا رفت مزار دوستش و مطمئنم برات شهادتش را لحظه سال تحویل از دوست شهیدش گرفت و آخرین عید مشترکمان بود وقتی از مزار آمد قران را گرفت و وارد شد خیلی با نشاط و خوشحال به من و بچه ها تبریک گفت و بعد باید میرفت محل کار شیفت بود. من و بچه ها را برد خانه پدرم و سر کار رفت. حسین آقا به قدری رهبر را دوست داشت که من می‌گفتم : خب برو بیت رهبری مشغول کار شو. می‌گفت: نه من باید به جهاد بروم، برای جهاد ساخته شدم. من گردان صابرین را رها نمی‌کنم. آموزش نظامی دیده‌ام و مدیون نظام هستم. حسین آقا می‌گفت من خجالت می‌کشم توی جمع مداحی کنم. محرم که میشد همیشه کتاب مداحی‌اش روی اُپن آشپزخانه بود و به من می‌گفت بنشین من برایت مداحی کنم. بچه‌ها هم که به دنیا آمده بودند و کمی متوجه می‌شدند یک کتاب دست آنها می‌داد و سه نفری شروع به روضه خواندن می‌کردند. من خیلی به حسین آقا وابسته بودم، قبل از ازدواج خیلی با فامیلهایم رابطه خوبی داشتم و هفته‌ای یکبار با هم بودیم اما بعد از ازدواج، همه چیز من حسین آقا شده بود. تنها خوشی من حسین آقا بود. من حتی یکبار به حسین آقا نگفتم که به ماموریت نرو. آذر ۹۴ که می‌خواست برای اولین بار به سوریه برود دلم آشوب بود اما اصلا نمی‌گفتم نه. همه‌اش می‌گفت: عارفه خانم نمی‌دانی عمه سادات چقدر مظلوم است. حسین آقا می‌گفت اولا فقط به خاطر مظلومیت سیده زینب. ...
زندگینامه شهید علیرضا بریری عليرضا بريری يكي از شهدای دلاور خان طومان است كه در پي پيمان‌شكنی تروريست‌ها به همراه چند تن از همرزمانش در شرايط آتش‌بس به شهادت رسيد. نام خانوادگی او ما را به ياد برير بن خضير يكي از ياران اباعبدالله الحسين(ع) در كربلا مي‌اندازد كه تا پاي جان بر سر عهدش با جانان ماند و كربلايي شد. عليرضا متولد 30 فروردين ماه سال 1366بود. پاسدار نيروي زميني لشكر25 كربلا مازندران كه نداي هل من ناصر ينصرني امام زمانش را لبيك گفت و در خان طومان سوريه به شهادت رسيد و مفقودالپيكر شد. عليرضا حقيقتاً عاشق شهادت بود نه به حرف كه با عمل هم اين را به همگان ثابت كرد. همسر شهید: من و عليرضا هر دو در یک محله زندگی می‌کردیم؛ «سادات محله» كه يكی از محله‌های قديمي بابلسر است. عليرضا متولد 30/1/66 بود. شناخت زيادي نسبت به هم نداشتيم، اما با ايشان از طرف يكي از دوستانشان كه هم‌محلي ما بود به هم معرفي شديم. از آنجايي كه پدر ايشان و پدر من با هم همكار بودند، مراحل آشنای و خواستگاري به فاصله حدود دو ماه برگزار شد. زمان آشنايی من و عليرضا ايشان دانشجوی دانشكده افسری بود و مهم‌ترين حرفش اين بود كه شغلش پر از مشغله و بسيار پرمخاطره است و سختی‌های زيادی در زندگی آينده خواهيم داشت. او از سختی و نبودن‌هايش در زندگي برايم گفت. البته از آنجايي كه پدر من هم نظامی بودند تقريباً به اين سختی‌ها واقف بودم. عليرضا در همان صحبت‌هاي ابتدايي از قناعت برايم گفت و اينكه بايد قناعت را در زندگی‌مان همواره مد نظر داشته باشيم. ما در تاريخ 10 فروردين ماه سال 1387 عقد كرديم. آن زمان 19 سال داشتم. در دوران عقد خيلي كم حضور داشت، اما وقتی كه بود در واقع نبودنش را جبران می‌كرد. عليرضا ارادتي خاص به شهدا داشت. همواره به شهدا و سعادتشان غبطه مي‌خورد. علاقه زيادي به شهداي غرب كشور داشت. هميشه هم مي‌گفت شهداي جنگ كه در مناطق غرب به شهادت رسيدند مظلوم‌ترين شهداي ما بودند. از همان ابتدا حرف از شهادت در خانواده ما بود. هميشه وقتي به مزار عمويشان مي‌رفت مي‌گفت فكر كن عكس من را روزي بر سنگ مزار حك كنند و بنويسند شهيد عليرضا بريري. وقتي اين صحبت‌ها را مي‌كرد بسيار شاد و خوشحال بود. همواره مي‌گفت دعا كن كه من به آرزوي خود كه شهادت است برسم. من هم مي‌گفتم دعا مي‌كنم هميشه باشي و در راه اسلام و امام زمان(عج)‌ و براي رهبر و مملكت سربازي كني و از خاكمان دفاع كنيم. مي‌گفت اين خوب است، اما دعا كن به آرزويم برسم. پدر من و پدر عليرضا هر دو از رزمندگان و از جانبازان دفاع مقدس هستند. عمو و دايي عليرضا از شهداي دوران دفاع مقدس هستند. شهيد عليرضا بريري عموي عليرضا است كه نام عليرضا هم به ياد اين شهيد بزرگوار از ايشان گرفته شد. عموي خودم هم شهيد است و يكي از سرداران شهيد بابلسر. در جنگ در زندگي هردوي ما بود. هر دو بچه جنگ بوديم و بعد از آن به خاطر شغل پدرهايمان كه هر دو پاسدار بودند، بعد از جنگ باز هم زندگي‌مان يك سرش به جنگ مي‌رسيد. من و علیرضا هشت سال با هم زندگي كرديم و خداوند بعد از شش سال به ما فرزندي عطا كرد بنام محمدامين؛ پسرمان متولد 25 فروردين ماه 1393 است . محمدامين الان خيلي دلتنگ پدرش مي‌شود. اين روزها كه محمدامين را مي‌بينم متوجه شباهت زياد او با پدرش مي‌شوم. در مورد ويژگي‌هاي اخلاقي بايد به شجاعت، تقوا و توجه خاص ايشان به رزق حلال اشاره كنم؛ همواره مي‌گفت كه اين رزق روي محمد‌امين تأثير مي‌گذارد و بسيار روي اين موضوع حساس بود. مهم‌تر از همه فوق‌العاده شوخ‌طبع بود. اولين باري كه حرف از رفتن و مدافع حرم شدن به ميان آمد زماني بود كه بعد از 9 ماه اسمش براي اعزام در آمده بود. عليرضا 9 ماه قبل براي رفتن به سوريه ثبت‌نام كرده بود و كاملاً داوطلبانه براي دفاع از حرم رفت. بعضي از مردم مي‌پرسند همسرت را به اجبار بردند؟ مي‌گويم نه. كاملاً داوطلبانه و با خواست عميق قلبي رفت. وقتي به من گفت مي‌خواهم بروم سوريه، واقعاً شوكه شدم چون اصلاً حرفي از اسم‌نويسي‌شان به من نزده بود. به من گفت: يعني ناراضي هستي؟ گفتم ناراضي نيستم اما. . . قبل از تمام شدن حرفم به من گفت: فكر كن اينجا صحراي كربلا است. امروز روز عاشورا و آقا امام حسين(ع) هل من ناصر سر داده و تو مي‌خواهي جلوي من را بگيري؟ راستش ديگر حرفی براي گفتن نداشتم. همين براي مجاب شدن صد در صدم كافي بود و خوشحالم و خدا را شكر مي‌كنم از اينكه مانع رفتنش نشدم. سه روز بعد يعني دقيقاً 20 آبان ماه 94 عازم سوريه شد. مرتبه اول 49 روز طول كشيد و ايشان در 9 دي ماه 94 برگشت، وقتي برگشت كاملاً حالش منقلب بود. مي‌گفت شايد باور نكني اما من معني «شهدا شرمنده‌ايم» را با تمام وجود حس كردم. از اينكه موقع برگشت همسنگرانش شهيد شده بودند و ايشان سالم مانده بود، واقعاً احساس شرمساري مي‌كرد. ... ❤️🌱🌱🌱🌱🌱🌱❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️🍃🔹🔹🔹🔹❤️❤️❤️❤️🌱🌱
درباره شهید🌸🍃 شهید قامت بیات : فرمانده تیپ مستقل الهادی (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در روستای قره آغاج زنجان در سال 1340 به دنیا آمد . او دومین فرزند یک خانواده پر جمعیت بود ، دو خواهر و پنج برادر داشت . پدرش (یحیی ) در قره آغاج ، کشاورزی می کرد . وقتی قامت یک ساله شد خانواده اش به زنجان مهاجرت کردند و پدر به شغل گاریچی و پس از مدتی به رانندگی مشغول شد . به این ترتیب وضع اقتصادی خانواده بهتر شد . مادر قامت مه پاره بیات ، نیز برای کمک به در آمد خانواده قالی بافی می کرد . قامت قبل از ورود به دبستان مدتی به مکتبخانه نزد فردی به نام ملاعزت رفت و قرآن را فرا گرفت . تمام کوشش وی در مکتبخانه بر یادگیری سریع و بی وقفه قرآن بود . علاوه بر کلام قرآن ، پیش از رسیدن به سن هفت سالگی در کلاسهای شبانه مدرسه ابتدایی شرکت می کرد . پس از ورود به کلاسهای روزانه در کلاسهای شبانه هم با جدیت درس می خواند که پس از مدتی اولیا مدرسه از این مسئله اطلاع یافتند و از ثبت نام وی در کلاسهای شبانه خود داری کردند . او در کلاسهای روزانه درس خود را دنبال کرد . قامت در دبستان خاقانی دوره ابتدایی را به پایان برد و در مدرسه راهنمایی انوری و سپس دبیرستان شریعتی (کنونی) تحصیل خود را ادامه داد . او همواره دوستان کمی داشت . وقتی مادر علت این امر را سوال می کرد که چرا فقط با چند نفر از بچه های محل رفت و آمد می کند ؟ می گفت : همین حد که اینها اهل نماز هستند برای من کافی است که با اینها دوست شوم . مادرش می گوید : قامت با دیگر فرزندان من خیلی فرق داشت . او پسری نظیف و مسئولیت پذیر بود . زمانی که من منزل نبودم به خوبی از خواهران و برادران کوچک تر از خود مواظبت می کرد و خانه را مرتب و تمیز می کرد و به خوبی از عهده کارها بر می آمد .علاوه بر این بسیار پر انرژی بود . وقتی پدرش به او و خواهر و برادرانش پول توجیبی می داد تنها کسی که آن را پس انداز می کرد قامت بود . او از همان پول توجیبی روزانه، یک دست کت و شلوار برای مدرسه اش به قیمت چهل تومان خرید . با آغاز نهضت اسلامی مردم ایران برعلیه حکومت خود کامه شاه، قامت وارد مبارزه وسیاست شد . قامت و دوستانش به شیشه های سینما سنگ می زدند .آنها می گفتند :چرا باید سینما باز ولی مسجد بسته باشد . در درگیری با پلیس به طرف آنها آجر پرت می کردند و یا کوکتل مولوتف که شیشه را پر از بنزین بودرا آتش می زدند و از پشت بامها به طرف نیروهای انتظامی شاه ستمکار پرتاب می کردند . ا و به نوارهای سخنرانی امام خمینی گوش می داد . چون فعالیت قامت و برادرانش در انقلاب زیاد بود پدرشان تصمیم گرفت آنها را به روستا ببرد . با حیله های مختلف آنها را سوار ماشین کرد ولی قامت ، یوسف و کریم در اواسط راه از ماشین پیاده شدند و به شهر بازگشتند . وقتی مادرشان علت مراجعت شان را پرسید ، قامت گفت : همه در شهر می خواهند انقلاب کنند ، ما به روستا فرار کنیم ؟! عاقبت شاه ستمکار مجبور شد تسلیم اراده مردم ایران شود ودر26دی ماه 1357از کشور فرار کند.چند روز بعد از آن همبا آمدن امام خمینی به کشورانقلاب اسلامی به پیروزی رسید. قامت بیات حالا با خیال راحت تر درس می خواند .در خرداد 1358 دیپلم گرفت و پس از آن وارد سپاه پاسداران شد . بیشتر در سپاه بود، بقیه وقت خود را مطالعه می کرد . مادرش می گوید :اغلب تا نیمه شب بیدار می ماند و کتاب می خواند . علی رغم اصرار خانواده هر گز به ازدواج تن نداد . او می گفت : در صورتی که ازدواج کنم نمی توانم به جبهه بروم . این امر ، مرا از پرواز به درگاه حق محروم می کند .نیمه دوم سال 1358 که دانشجویان پیرو خط امام به سفارت آمریکا که مرکزی برای جاسوسی وخرابکاری برعلیه انقلاب اسلامی تبدیل شده بود،هجوم بردند اوحضورداشت. به دلایل امنیتی این گروگانها را در تهران نگه نداشتند و به صورت پراکنده به شهرهای مختلف فرستادند . تعدادی از آنان را نیز به زنجان بردند . مسئول گروه حافظ گروگانها ،مرکب از عده ای از دانشجویان،پاسداران و افسران ، قامت بیات بود . بیات در غائله کردستان در مبارزه با ضد انقلابیون تجزیه طلب نیز شرکت داشت و با آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران در 31 شهریور 1359 به فرمان امام مبنی بر عزیمت به جبهه ها بدون آنکه منتظر اعزام بسیج و یا ستادی بشود به جبهه رفت . بیات دو ماه بعد از اولین عزیمتش به جبهه به زنجان بازگشت و به منظور تشکیل بسیج فعالیت پرداخت . او از میان افراد سپاه زنجان برای آموزش مربیگری انتخاب و به تهران اعزام شد . پس از باز گشت از این دوره مدتی در جبهه سومار فرماندهی یک گروه از پاسداران را به عهده داشت . بیات به دلیل سوابق بسیار در جبهه و مدیریت بالا به فرماندهی رسید . او اولین فرمانده اعزامی از زنجان به منطقه جنگی بود و سایر نیروها زیر نظر او با دشمن می جنگیدند . ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️