بیاین بهِم قول بدید اگه یه روز قرار
شد دیگه نباشم خیلی مواظب
خودتون باشین .
از شدت سرما هر پنج دقیقه یک بار دستام رو میبردم جلوی دهنم و های محکمی میکردم تا شاید گرم شم و کمتر بلرزم ؛ سرم پایین بودو با برگ های خشک و زرد که سنگ پوش های خیابون رو پر کرده بودن ور میرفتم ؛ حس کردم یکی با تمام توانش صدام میکنه ؛ تو این خیابونِ شلوغِ هرکی به هرکی ؛ کی منو میشناخت که صدا کنه ؟!
توجه ای نکردم ؛ خواستم قدم بردارم که بازم صداش بلند شد :
- وایسا ؛ وایسا !
وایستادم برگشتم ؛ خواستم دور بر نگاه کنم که پرید تو بغلم ؛ سرش اورد بالا با چشم های عسلی رنگش که حالا حلقه های اشک خوشرنگ ترش کرده بود زل زد بهم :
- کجایی بیمعرفت ؟!
خواستم بگم نمیدونم ؛ نمیدونم این من کجاس ؛ کجای این شهر لعنتی گمش کردم که هرجارو میگردم نیست ؛ خواستم ازش بپرسم ؛
بپرسم تو ندیدی ؟! تو منو پیدا نکردی ؟! خبری ازش نداری ؟! شاید تو آخرین خاطره جامونده ؛ وسط آخرین روز قشنگی که باتو تجربه کرده ؛
- همین دور بر ؛ قاطی روزمرگی هام .
سرش رو از روی سینم برداشت با دست حلقه اشک هایی که حالا الان کل صورتش رو خیس کرده بود پاک کرد :
- خیلی دلم برات تنگ شده بود !
خواستم بگم ولی من اصلا ؛ اصلا دلم برات تنگ نشده بود ؛ دلم واسهِ توعه بیمعرفتِ نارفیق تنگ نشده بود ؛ واسه توعه نمک خورده و نمکدون شکسته تنگ نشده بود ؛
- منم دلم برات تنگ شده بود !
دوباره بغلم کرد ؛ این بار محکم تر از همیشه ؛ یادمه اونی که همیشه محکم بغلش میکرد من بودم ؛ منی که حالا دستام رو شل نگه داشته بودمُ منتظر بیرون اومدن از بغلش بودم ؛
دستای یخ زدش رو گذاشت رو دستم ؛ یبار دیگه با بغضی که توی گلوش بود زمزمه کرد :
- ولی من واقعا دلم برات تنگ شده بود !
راستش بخوای خواستم بگم ؛ خواستم بگم منم دلم برایِ خودم تنگ شده !
واسه منی که خیلی وقته گم شده من هرجایی که به ذهنم میرسید رو دنبالش گشتم ؛ وسط آهنگی که دوتایی عاشقش بودیم ؛ قاطی عکس و فیلم های دونفرمون ؛ قاطی دست نوشته هایی که بهم میدادیو من انقدر بو میکردم تا عطر دستات توی کل وجودم جوونه بزنه ، نبود
نیست ؛ پیداش نمیکنم ؛
- منم ؛ منم دلم برات تنگ شده بود !
دستم رو از بین دست های یخ زدش جدا کردم ؛ از تو بغلش بیرون اومدمو فاصله گرفتم ؛
واسه آخرین بار نگاهش کردم ؛ نه از اون نگاه های عمیقِ معنادار ! نه .
از این نگاهایی که هروز به هزار نفر میندازم شاید هیچکدومشون معنی خاصی نداره
از این نگاهایی که به عابر های پیاده ؛ به راننده تاکسی ؛ حتی به پسر بچه دست فروش سر چهار راه هم میندازم ؛
راستش میخواسم بهش بگم ؛ میخاستم بگم که این من ؛ اون منی که قبلا میشناخت نیست ؛
این من یکم ؛ نه راستش خیلی عوض شده !
اون من مُرده و جاش این من زند .. نه راستش این منم مُرده متولد شده !
خواستم بهش بگم زندگی من مثل مادری میمونه که تو حسرت بچس ؛ بعد چند بار سقط کردن حالا بچهی مرده متولد شدش رو تو آغوش گرفته و براش لالایی میخونه و منتظره خوابش ببره ؛ غافل از اینکه خیلی وقته خوابه ..
نگفتم ؛ هیچی نگفتم !
نگاهش کردم و زیر لب زمزمه کردم :
- خیلی دیر اومدی غریبهی آشنا خیلی .
واگویههایمسیح .