- مخاطبِ خاص
از شدت سرما هر پنج دقیقه یک بار دستام رو میبردم جلوی دهنم و های محکمی میکردم تا شاید گرم شم و کمتر ب
- همیشه آدمی که ترس از دست دادنشو داشتم خودم رها کردم ؛
چون خسته شده بودم از اولیت آخر بودن ؛ خسته شده بودم از دوییدن دنبال توجه ؛ دنبال ابراز علاقه ؛ دنبال اینکه میشه قاطی برنامه هات ؛ قاطی دوست و رفیقات قاطی عادی ترین برنامه های زندگیت منم ببینی؟!
منی که ثانیه به ثانیه جلوی چشمامی و هرجا هرکی رو تو میبینم رو ببینی ؟!
هیچی نگیااا ؛ فقط ببینی !
چشماتو باز کنیو ببینی ؛ ببینی که دوست دارم ببینی که میترسم ؛ میترسم که بری ؛ که نداشته باشمت که از دستت بدم اونقدر که خودم رفتم ؛ خودم تموم کردم ..
چون خستم ؛ از شستن یه کوه از ظرف های یکبارمصرف که دیگه هیچ اهمیتی نداره تمیز یا کثیف بودنشون ؛ میفهمی چی میگم مگه نه ؟!
از درجا زدن ؛ از غصه خوردن ؛ از نرسیدن نرسیدن نرسیدن خستم !
از اینکه هی خودم به در دیوار بکوبم تا متوجه بودنم بشی خستم ؛
از تک نفره بودن تو یه رابطه تو یه رفاقت تو یه جاده حتی تو یه خونم خستم !
اونقدر خسته که میتونم سرت فرو کنم تو آب انقدر نگه دارم تا دست پا زدن و جون دادنت ببینم ! بعد که مطمئن شدم خفه شدی سرت بالا بیارم تو چشمای نیمه بازت زل بزنم بگم چرا ؟! چرا منو ندیدی ؟!
من بلدم ؛ من رفتن خیلی بهتر از بقیه بلدم !
من مردن در عین نفس کشیدن غذا خوردن راه رفتن کتاب خوندن بلدم :)
واگویههایمسیح
پرسید : خوبی ؟
با غم و خستگی تو چشمام نگاهش کردم . .
انقدر دلم تنگ شده برای وقتایی که دوسم داشت ،
انقدر دلم تنگ شده واسه لبخندای پر از ذوقم جلوی آینه ،
انقدر دلم تنگ شده واسه وقتایی که میتونستم با اشتیاق و اشتها غذایِ مورد علاقمو بخورم ، انقدر دلم تنگ شده واسه وقتایی که میخوابیدم آروم ، راحت ، بیدغدغه
گفت : درست میشه .
گفتم : آجر به آجر بند بندم بغض و دلتنگیست
تنهایی از من آخرش یک مرد خواهد ساخت (:
من اینجا رو به موتم
تو ولی عین خیالت نیست ؛
که یوسف ها نمی فهمند امثال زلیخا را . .
هدایت شده از -اِهتمام-
تو؛
آخرین ذوق و حوصله من
برای دوستداشتن یه آدم بودی:)!
- مخاطبِ خاص
- همیشه آدمی که ترس از دست دادنشو داشتم خودم رها کردم ؛ چون خسته شده بودم از اولیت آخر بودن ؛ خسته
از ترک اعتیاد سخت تر ؛ ترک کردن کسایی که خیلی دوسشون داریم ؛ نه که بگم چون یه تَرگل بَرگلِ شیرین زبون ترش رو پیدا کردیما ؛ نه !
نه که بگم رفیق نیمه راه شدیم و وسط راه هوس پیچیدن کردیما ؛ نه !
بفهمی ؛ نفهمی دلمون از دستِ بهونه گیریاش چسبیده بود به طاق ؛ به طاق سعد آباد !
قصهِ ما ؛ قصه همون دوریُ و دوستیس یا همون تا نباشی کسی قدرِ بودنت رو نمیدونس ؛
نه که آدم گریز باشیم تو انزوا ؛ نه !
اتفاقا زیادی هم برون گراییم ؛ انقدر که شاید باخودت فکر نکنی این حرف سادت ؛ تو عصبانیت باعث بشه ما کل روز رو بهش فکر کنیم انقدر مرورش کنیم تا جون و روحمون باهم دراد !
قصه ما همون قصه ایِ که به ندرت به خیر میشه ؛ معمولا هم قبل اینکه به سَر برسه تموم میشه ؛ قصه ما قصه همونیه که یه دستی به سر گوش دل خاک خورده بقیه میکشه و روشن میکنه چراغ نفتیِ پت پت کنه کنج دلشون تا نوبت به خودش میرسه جفتک میخوره !
حقیقت رو بخواید بدونید اینکه من هنوزم نفهمیدم من بلد نبودم بمونم ؛ یا بلد نبود نگهم داره !
من بلد نبودم کوتاه بیام یا اون زیادی جدیش گرفته بود !
من زود دلم از حرفاش میشکست یا اون براش مهم نبود چی میگه !
من زیادی جدی بود همچی برام یا اون واسش بچه بازی بود !
نمیدونم ؛ حقیقتا هنوزم نمیدونم (:
واگویههایمسیح