من اینجا رو به موتم
تو ولی عین خیالت نیست ؛
که یوسف ها نمی فهمند امثال زلیخا را . .
هدایت شده از -اِهتمام-
تو؛
آخرین ذوق و حوصله من
برای دوستداشتن یه آدم بودی:)!
- مخاطبِ خاص
- همیشه آدمی که ترس از دست دادنشو داشتم خودم رها کردم ؛ چون خسته شده بودم از اولیت آخر بودن ؛ خسته
از ترک اعتیاد سخت تر ؛ ترک کردن کسایی که خیلی دوسشون داریم ؛ نه که بگم چون یه تَرگل بَرگلِ شیرین زبون ترش رو پیدا کردیما ؛ نه !
نه که بگم رفیق نیمه راه شدیم و وسط راه هوس پیچیدن کردیما ؛ نه !
بفهمی ؛ نفهمی دلمون از دستِ بهونه گیریاش چسبیده بود به طاق ؛ به طاق سعد آباد !
قصهِ ما ؛ قصه همون دوریُ و دوستیس یا همون تا نباشی کسی قدرِ بودنت رو نمیدونس ؛
نه که آدم گریز باشیم تو انزوا ؛ نه !
اتفاقا زیادی هم برون گراییم ؛ انقدر که شاید باخودت فکر نکنی این حرف سادت ؛ تو عصبانیت باعث بشه ما کل روز رو بهش فکر کنیم انقدر مرورش کنیم تا جون و روحمون باهم دراد !
قصه ما همون قصه ایِ که به ندرت به خیر میشه ؛ معمولا هم قبل اینکه به سَر برسه تموم میشه ؛ قصه ما قصه همونیه که یه دستی به سر گوش دل خاک خورده بقیه میکشه و روشن میکنه چراغ نفتیِ پت پت کنه کنج دلشون تا نوبت به خودش میرسه جفتک میخوره !
حقیقت رو بخواید بدونید اینکه من هنوزم نفهمیدم من بلد نبودم بمونم ؛ یا بلد نبود نگهم داره !
من بلد نبودم کوتاه بیام یا اون زیادی جدیش گرفته بود !
من زود دلم از حرفاش میشکست یا اون براش مهم نبود چی میگه !
من زیادی جدی بود همچی برام یا اون واسش بچه بازی بود !
نمیدونم ؛ حقیقتا هنوزم نمیدونم (:
واگویههایمسیح
تو
اکنون خاص ترین و بزرگترین شوق من برای جنگیدن علیه این زندگیِ نامساعد ، این زندگیِ ناراضی کننده و نامراد هستی ..
واسه همه : لطفا تایپ کن ، جاییام نمیتونم ویس گوش بدم .
واسه تو : میشه شعربخونی واسم ویس بدی ؟!
و درد به استخوانمان رسیده ؛
اما هنوز خودمان را نباختهایم و روزگار را زندگی میکنیم و هنوز آنقدر میخندیم که سرمان از این همه ناخوشیهایی که مجبور به پذیرفتنش کردیم ، درد میگیرد .
اینطور نیست که حرفی برای گفتن نداشته باشیم ؛ در حقیقت حرفهای ناگفته ی زیادی داریم اما چون هر آنچه که تا به امروز گفتهایم بیفایده بوده ، دیگر سکوت کرده ایم ..