#داستـــــان هاے
پنــــــد آمـــوز
دختری با پدرش میخواست از یک پل چوبی رد شود. پدر رو به دخترش گفت: دخترم دست من را بگير تا از پل رد شويم.
دختر رو به پدر كرد و گفت: من دست تو را نميگيرم تو دست مرا بگير.
پدر گفت: چرا؟ چه فرقی ميكند؟ مهم اين است كه دستم را بگيری و با هم رد شویم.
دخترك گفت: فرقش اين است كه اگر من دست تو را بگيرم ممكن است هر لحظه دست تو را رها كنم،
اما تو اگر دست مرا بگيری هرگز آن را رها نخواهی كرد!
✍این دقیقا مانند داستان رابطه ما با خداوند است؛
هر گاه ما دست او را بگيریم ممكن است با هر غفلت و نا آگاهی دستش را رها كنیم،
اما اگر از او بخواهیم دستمان را بگيرد،
هرگز دستمان را رها نخواهد كرد!
"دعا کنیم فقط خدا دستمونو بگیره"
#التماس_دعا
#اللّهُمَّ_عَجّلْ_لِوَلیّکَ_الفَرجْ
@molalmovahediin
#داستـــــان هاے
پنــــــد آمـــــــوز
💠✨بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الرحیم✨💠
دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت:
«مامانم گفته چیزایی که در این لیست نوشته بهم بدی، اینم پولش.»
بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد. بعد لبخندی زد و گفت:
«چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش میدی، میتونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برداری.»
ولی دختر کوچولو از جای خودش تکان نخورد. مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلاتها خجالت میکشد، گفت: «دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلاتهاتو بردار.»
دخترک پاسخ داد: «عمو! نمیخوام خودم شکلاتها رو بردارم، نمیشه شما بهم بدین؟»
بقال با تعجب پرسید: «چرا دخترم؟ مگه چه فرقی میکنه؟»
دخترک با خنده ای کودکانه گفت: «آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!»
✍خیلی از ما آدما، حواسمون به اندازه یه بچه کوچولو هم جمع نیست که بدونیم و مطمئن باشیم که مشت خدا از مشت آدمها و وابستگیهای اطرافمون بزرگتره....
#التماس_دعا
#اللّهُمَّ_عَجّلْ_لِوَلیّکَ_الفَرجْ
@molalmovahediin
#داستـــــان هاے
پنــــــد آمـــــــوز
💠✨ بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيم ✨💠
اگر به جای گفتن:
دیوار موش دارد و موش گوش دارد،
بگوییم:
ملائکه در حال نوشتن هستند...
نسلی از ما متولد خواهد شد که به جای مراقبت مردم، ”مراقبت " خدا " را در نظر دارد!
قصـه از جایی تلخ شد که در گوش یکدیگر با عصبانیت خواندیم:
بچه را ول کردی به امان خـــدا
ماشین را ول کردی به امان خـــدا
خانه را ول کردی به امان خـدا
واینطور شد که "امان خـــدا" شد؛ مظهر ناامنی!
ای کاش می دانستیم امن ترین جای عالم، امان خداست....
#التماس_دعا
#اللّهُمَّ_عَجّلْ_لِوَلیّکَ_الفَرجْ
@molalmovahediin
#داستـــــان هاے
پنــــــد آمـــــــوز
💠✨بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الرحیم✨💠
گویند فقیری به نزد هندوانه فروشی رفت وگفت هندوانهای برای رضای خدا به من بده فقیرم وچیزی ندارم.
هندوانه فروش درمیان هندوانه ها گشتی زد وهندوانهٔ خراب و بدرد نخوری را به فقیر داد
فقیر نگاهی به هندوانه کرد و دید که به درد خوردن نمیخورد، و مقدار پولی که به همراه داشت به هندوانه فروش داد و گفت به اندازه پولم به من هندوانه ای بده.
هندوانه فروش هندوانه خیلی خوبی را وزن کرد و به مرد فقیر داد،
فقیر هر دو هندوانه را رو به آسمان کرد و گفت خداوندا بندگانت را ببین...
این هندوانه خراب را بخاطر تو داده و این هندوانه خوب را بخاطر پول.
رضای خدا از هر چیزی در این دنیا مهمتر است...
#التماس_دعا
#اللّهُمَّ_عَجّلْ_لِوَلیّکَ_الفَرجْ
@molalmovahediin
#داستـــــان هاے
پنــــــد آمـــوز
""پند عابد""
مرد ثروتمندی به عابدی می گوید:
نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.
عابد گفت:
بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک بز برایت نقل کنم.
بز روزی به گاو گفت:
مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی. زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی.
اما در مورد من چی؟…
من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا سینه ام را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند. با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟
می دانی جواب گاو چه بود؟
جوابش این بود:
شاید علتش این باشد که “هر چه من می دهم در زمان حیاتم می دهم...
✍مهم است تا در این دنیا هستی و زنده ای ببخشی و نه بعد از مرگ .
#التماس_دعا
#اللّهُمَّ_عَجّلْ_لِوَلیّکَ_الفَرجْ
@molalmovahediin
🍃🍂 #داستـــــان هاے
پنــــــد آمـــ👏ــــوز 🍂🍃
💠✨« بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيم»✨💠
روزی پادشاهی ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﻫﺮ ﮐﺲ ﺟﻤﻠﻪ ﺣﮑﯿﻤﺎنه ﺍﯼ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺑﻪ ﺍﻭﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﺪﻫﻨﺪ
ﺭﻭﺯﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺰﺭﻋﻪﺍﯼ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺖ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻧﻮﺩ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﮐﻪ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺷﺘﻦ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺍﺳﺖ.
شاه ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺖ ﻭﺍﺯ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ، ﻧﻬﺎﻝﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﻃﻮﻝ ﻣﯽ ﮐﺸﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺑﺎﺭﺑﻨﺸﯿﻨﺪ ﻭﺛﻤﺮ ﺩﻫﺪ، ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﭼﻪﺍﻣﯿﺪﯼ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﯽ ﮐﺎﺭﯼ❓
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼﺯﺩ ﻭﮔﻔﺖ: ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﮐﺎﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﺎ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﻣﺎﻣﯽ ﮐﺎﺭﯾﻢ ﺗﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ...
سلطان ﺍﺯ ﺟﻮﺍﺏ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺧﻮﺷﺶ ﺁﻣﺪﻭﮔﻔﺖ: ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺟﻮﺍﺑﺖ ﺣﮑﯿﻤﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩ ﻭﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ.
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﺧﻨﺪﯾﺪ😃
شاه ﮔﻔﺖ: ﭼﺮﺍ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯼ❓
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﺛﻤﺮﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻻﻥ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ❗️❗️❗️
باز ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ.
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺧﻨﺪﯾﺪ،😃😃😃
ﺍﻧﻮ ﺷﯿﺮﻭﺍﻥ ﮔﻔﺖ: ﺍین باﺭ ﭼﺮﺍ ﺧﻨﺪﯾﺪﯼ❓
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺳﺎﻟﯽ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﻭﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ❗️❗️❗️
مجددا ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﻭﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ.
پرسیدند چرا با عجله میروید❓
گفت: نود سال زندگیِ با انگیزه و هدفمند، ازاو مردی ساخته که تمام سخنانش سنجیده وحکیمانه است، پس لایق پاداش است.
اگر می ماندم خزانه ام را خالی میکرد...
#التماس_دعا
#اللّهُمَّ_عَجّلْ_لِوَلیّکَ_الفَرجْ
@molalmovahediin
#داستـــــان هاے
پنــــــد آمـــــــوز
💠✨بِسْم اللّهِ الْرَّحْمنِ الرَّحیم✨💠
گویند حضرت آدم نشسته بود، شش نفر آمدند، سه نفر طرف راستش نشستند و سه نفر طرف چپ.
به یکی از سمت راستیها گفت: «تو کیستی؟»
گفت: «عقل.»
پرسید: «جای تو کجاست؟»
گفت: «مغز.»
از دومی پرسید: «تو کیستی؟»
گفت: «مهر.»
پرسید: «جای تو کجاست؟»
گفت: «دل.»
از سومی پرسید: «تو کیستی؟»
گفت: «حیا.»
پرسید: «جایت کجاست؟»
گفت: «چشم.»
سپس به جانب چپ نگریست و از یکی سؤال کرد: «تو کیستی؟»
جواب داد: «تکبر.»
پرسید: «محلت کجاست؟»
گفت: «مغز.»
گفت: «با عقل یک جایید؟»
گفت: «من که آمدم عقل میرود.»
از دومی پرسید: «تو کیستی؟»
جواب داد: «حسد.»
محلش را پرسید.
گفت: «دل.»
پرسید: «با مهر یک مکان دارید؟»
گفت: «من که بیایم، مهر خواهد رفت.»
از سومی پرسید: «کیستی؟»
گفت: «طمع.»
پرسید: «مرکزت کجاست؟»
گفت: «چشم.»
گفت: «با حیا یک جا هستید؟»
گفت: «چون من داخل شوم، حیا خارج می شود.»
#التماس_دعا
#اللّهُمَّ_عَجّلْ_لِوَلیّکَ_الفَرجْ
@molalmovahediin
#داستـــــان هاے
پنــــــد آمـــــــوز
💠✨بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الرحیم✨💠
“دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه میرفت و بر میگشت. با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد.
بعد از ظهر که شد، هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت. مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینکه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت که با اتومبیل بدنبال دخترش برود.
با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی که آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شدو به طرف مدرسه دخترش حرکت کرد.
اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حرکت بود، ولی با هر برقی که در آسمان زده میشد ، او میایستاد ، به آسمان نگاه میکرد و لبخند می زد و این کار با هر دفعه رعد و برق تکرار میشد.
مادر متعجب شد وسریع خود را به دخترش رساند، شیشه پنجره را پایین کشید و از او پرسید: چکار میکنی؟ چرا همینطور بین راه می ایستی؟
دخترک پاسخ داد: خدا داره از من عکس میگیره میخوام هر دفعه صورتم قشنگتر بنظر برسه.”
#التماس_دعا
#اللّهُمَّ_عَجّلْ_لِوَلیّکَ_الفَرجْ
@molalmovahediin
#داستـــــان هاے
پنــــــد آمـــــــوز
💠✨بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ ألْرِحیمْ✨💠
🌸عنايت حضرت امام رضا به سلمانی ؛
🌸در مدت توقف حضرت رضا عليه السّلام در شهر نيشابور روزی امام وارد حمام شد.
سلمانی برای تراشيدن سر مبارک آن حضرت به حضور معرفی شد و شروع به کار کرد. در خاتمه امام توجهی به سنگ دست وی نمود و سنگ به طلا تبديل شد.
سلمانی گفت:
يا بن رسول الله، من از شما طلا نميخواهم، تقاضای ديگری دارم.
فرمود: آنچه ميل داری بخواه.
عرض کرد: در آن وقتی که ملک الموت برای قبض روح من حاضر شود، فراموشم نفرمايی.
امام فرمود: طلا را بردار، قول ميدهم که هنگام مردن هم تو را فراموش نکنم. 🌸
🌸روزی حضرت در مجلس مأمون خليفه ی عباسی بود در حالی که کليه ی وزرا و رجال مملکت اطراف او بودند.
يکباره صدای حضرت را شنيدند که فرمود لبيک، و امام را نديدند، به فاصله ی مدتی کم ديدند که حضرت روی مسند نشسته است.
مأمون عرض کرد: يا بن رسول الله، کجا تشريف برديد؟
🌸فرمود: در راه که مي آمدم،
مرد سلمانی در شهر نيشابور از من خواست که هنگام مرگ کنار او حاضر شوم، من هم به او قول دادم. اکنون در اين مجلس صدای او را شنيدم که در حال احتضار بود و مرا ميطلبید
🌸 به وعده ی خود وفا کردم، کنار بسترش رفتم و سفارش او را به ملک الموت نمودم.
#همای سعادت، همائی واعظ، ص 115
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
یا امام رضا هنگام مرگ به فریاد ما هم برس. 🤲 😓
"الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد ٍو َعَجِّلْ فَرَجَهُم"
#التماس_دعا
#اللهُمّ_عَجّلْ_لِوَلیّکَ_الفَرجْ
@molalmovahediin
#داستـــــان هاے
پنــــــد آمـــــــوز
💠✨بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ ألْرِحیمْ✨💠
آقای قرائتی تعریف میکنند:
بچه ام کوچولو بود، از من بیسکویت خواست
گفتم : امروز میخرم
وقتی به خانه برگشتم فراموش کرده بودم
بچه دوید جلو پرسید : بابا بیسکویت کو ؟
گفتم : یادم رفت
بچه تازه به زبان آمده بود و گفت : بابا بَده ، بابا بَده
بچه را بغل کردم و گفتم : باباجان ! دوست دارم
گفت : بیسکویت کو ؟
دانستم که دوستی بدون عمل را بچه سه ساله هم قبول ندارد .
چگونه ما میگوییم خدا و رسول و اهل بیت او را دوست داریم ،
ولی در عمل کوتاهی میکنیم...
"الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد ٍو َعَجِّلْ فَرَجَهُم"
#التماس_دعا
#اللهُمّ_عَجّلْ_لِوَلیّکَ_الفَرجْ
@molalmovahediin
.
#داستان کوتاه
گویند: مردی بود منافق اما زنی مؤمن و متدین داشت این زن تمام کارهایش را با بسم الله آغاز می کرد. شوهرش از توسل جستن او به این نام مبارک بسیار غضبناک می شد و سعی می کرد که او را از این عادت منصرف کند روزی کیسه ای پر از طلا به زن داد تا آن را به عنوان امانت نگه دارد زن آن را گرفت و با گفتن
بسم الله الرحمن الرحیم
در پارچه ای پیچید و با بسم الله آن را در گوشه ای از خانه پنهان کرد، شوهرش مخفیانه آن طلا را دزدید و به دریا انداخت تا همسرش را محکوم و خجالت زده کند و بسم الله را بی ارزش جلوه دهد سپس به مغازه خود برگشت در بین روز صیادی دو ماهی را برای فروش آورد آن مرد ماهی ها را خرید و به منزل فرستاد تا زنش آن را برای نهار آماده سازد.
زن وقتی شکم یکی از آن دو ماهی را پاره کرد ناگهان دید همان کیسه طلا که پنهان کرد بود درون شکم یکی از ماهی هاست آن را برداشت و با گفتن بسم الله در مکان اول خود گذاشت شوهر به خانه برگشت و کیسه زر را از زن طلب کرد زن مؤمنه فوراً با گفتن بسم الله از جای برخاست و کیسه زر را آورد شوهرش خیلی تعجب کرد و سجده شکر الهی را بجا آورد و از جمله مؤمنین و متقین گردید.
📚روایت های و حکایت ها / 213 212، به نقل از: خزینه الجواهر فی زینه المنابر/ 612.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
التماس دعا
اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرجْ
@molalmovahediin