eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
239.9هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
66 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نسیمِ صبح مگر می‌وزد ز جانبِ دوست؟ که مهربانی‌اش از جنسِ مهربانیِ اوست فضای سینه می‌انبارم از هوای سحر مگر نه هرچه که از دوست می‌رسد نیکوست •••؟ حسین_‌منزوی سلام صبحتون بخیر روزتون سراسر خوشی و خوشبختی🌸 🍃🍃🍃 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
🌸 اسیر نمازشب خوان همه اسرا خواب بودند و یا خود را به خواب زده بودند. قبل از برخاستن، رو به پنجره بند نگاهی كرد. از نگهبان خبری نبود. به آرامی از جا برخاست و رفت به گوشه آسایشگاه. با لیوانی آب وضو ساخت. با احتیاط بیشتر، از لابه‌لای بچه‌ها، برگشت سرجایش. قبل از آنكه به نماز بایستد، دوباره روبه پنجره نگاه كرد. نگهبان لب كلفتی با سبیل پرپشت از آن سوی پنجره او را زیر نظر گرفته بود. نگهبان، با دست اشاره كرد بیاید پشت پنجره. اسیر كه میان هم بند‌هایش به رندی معروف بود، حالت لب و لوچه و چشم‌ها را تغییر داد و لنگ، لنگان رفت به سمت پنجره. نگهبان با حالتی كه انگار مجرمی را حین ارتكاب جرم سنگینی دستگیر كرده باشد، با لهجه غلیظ و خشن گفت: تو بخاطر بیداری، مقررات اردوگاه را زیر پا گذاشتی. مگر نمی‌دانی از ساعت نه شب تا چهار صبح، همه باید خواب باشند و هیچ اسیری حق ندارد بیدار بماند؟ اسیر، با همان چهره تغییر داده شده‌اش، به عوض پاسخ صریح، فقط صدای نامفهومی از حلقوم بیرون داد و با تكان دادن سر جواب مثبت داد. نگهبان با ژستی پیروزمندانه كاغذ و خودكاری بدست گرفت و پرسید: اسم؟ اسیر كه می‌دانست چنانچه حقیقت را بگوید، فردا صبح تنبیه مفصلی انتظارش را می‌كشد، با شگردی كه پیش از آن بارها، سر دیگر نگهبان‌ها را شیره مالیده بود، بی‌درنگ تن صدایش را تغییر داد و گفت: - شنبه. نگهبان، پس از یادداشت پرسید: -اسم پدر؟ - یكشنبه. -اسم پدربزرگ؟. -دوشنبه. نگهبان، پس از نوشتن نام كامل اسیر. با تكان دادن انگشت و با تهدید اشاره كرد برگردد سرجایت. فردا صبح اول وقت. در بند باز شد. همان نگهبان، با چشم‌های قرمز جلوتر از چند سرباز همراهش، وارد بند شد و بعد از آمارگیری، بادی به غبغب انداخت. صدایش را كلفت كرد و گفت: الان نشان می‌دهم كسی كه در ساعت خواب، بیدار باشد چه جور تنبیه می‌شود. اسرا هر كدام، شخصی را در ذهن خود مجسم كردند. نگهبان یادداشت را از جیبش بیرون آورد و با پوزخندی خواند: شنبه، ابن یكشنبه، ابن دوشنبه، برای تنبیه بخاطر نقض مقررات بیاید بیرون. بیشتر بچه‌ها، متوجه شده بودند، شنبه همان اسیر رندی است كه هر شب نماز شب می‌خواند. بقیه هم خوشحال از اینكه همبندی آن طور سر نگهبان كلاه گذاشته است، با شدت بیشتری خندیدند. نگهبان، سبیل كلفتش را با عصبانیت جوید و با شلاق توی دستش، به صف اول حمله‌ور شد و بدون اینكه ضربه‌اش به كسی بخورد، تندی برگشت بیرون و در را قفل كرد. 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
امام على عليه السلام: زشت ترين خيانت، فاش كردن راز [كسى ]است أقبَحُ الغَدرِ إذاعَةُ السِّرِّ غررالحكم حدیث 3005 😁لطیفه😁 رازهایتان را به زنان نگویید!!!😶 زیرا زنها دو گونه با راز برخورد میکنن یا آن را انقدر بی ارزش میدانند که به همه میگویند🙄 یا آن را انقدر مهم میدانند که حیفشان می آید به کسی نگویند😑 خلاصه در هردو صورت میگن!!!😐 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
مردی داخل بقالی محله شد ، و از بقال پرسید که قیمت موزها چقدر است ؟ بقال گفت : دوازده دینار و سیب ده دینار … در این لحظه زنی وارد مغازه شد که بقال او را می شناخت ، و او نیز در همان منطقه سکونت داشت . زن نیز قیمت موز و سیبها را پرسید و مرد جواب داد : موز کیلویی سه دینار و سیب پنج دینار .. زن گفت : الحمدلله و میوه ها را خواست .. مرد که هنوز آنجا بود از کار بقال تعجب کرد و خشمگینانه نگاهی به بقال انداخت و خواست با او درگیر شود که جریان چیست … که مرد بقال چشمکی به او زد تا دست نگه دارد و صبر کند تا زن از آنجا برود .. بقال میوه ها را به زن داد و زن باخوشحالی گفت الحمدلله بچه هایم میوه خواهند خورد و از آنجا رفت ، هر دو مرد شنیدند که چگونه آن زن خدا را شکر می کرد مرد بقال رو به مرد مشتری کرد و گفت : به خدا قسم من تو را گول نمی زنم بلکه این زن چهار تا یتیم دارد ، و از هیچ کس کمکی دریافت نمی کند ، و هرگاه می گویم میوه یا هر چه می خواهد مجانی ببرد ناراحت می شود ، اما من دوست دارم به او کمکی کرده باشم و اجری ببرم برای همین قیمت میوه ها را ارزان می گویم .. من با خداوند معامله می کنم و باید رضایت او را جلب کنم . این زن هر هفته یک بار به اینجا می آید به الله قسم و باز به الله قسم هربار که این زن ازمن خرید می کند من آن روز چندین برابر روزهای دیگر سود می برم در حالیکه نمی دانم چگونه چنین می شود و این پولها چگونه به من می رسد … وقتی بقال چنین گفت ، اشک از چشمان مرد مشتری سرازیر شد و پیشانی بقال را به خاطر کار زیبایش بوسید … هرگونه که قرض دهی همانگونه پس می گیری نه اینکه فقط برای پس گرفتن آن بلکه بخاطر رضای الله چرا که روزی خواهد آمد که همه فقیر و درمانده در برابر الله می ایستند و صدقه دهنده پاداش خود را خواهد گرفت .. !لذت برآورده نمودن حاجات دیگران را کسی نمی داند مگر آنکه آن را برطرف نموده باشد ! 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
ملا دو زن داشت. روزی هر دو زن نزد ملا آمده و پرسیدند: «کدام یک از ما را بیشتر دوست داری؟» ملا خیلی سعی کرد که هر دو آنها را راضی نگاه داشته و باعث رنجش هیچ یک نشود. بنابراین با اصرار گفت که هر دو را به یک اندازه دوست دارد. ولی زن‌ها راضی نمی‌شدند و پرسش خود را تکرار می‌کردند. بالاخره زن جوان‌تر پرسید: «اگر ما هر دو با شما سوار قایق باشیم و قایق در رودخانه برگردد، برای نجات کدام یک از ما اقدام می‌کنی؟» ملا هر چه سعی کرد جوابی نیافت. بالاخره رو به زن قدیمی‌اش کرد و گفت: «گمان دارم شما کمی شنا کردن بلد باشید.» 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
6.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خاطره بامزه حاج آقا قرائتی پیرامون یکی از مبطلات روزه 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
مرد پارسایی را در کنار دریا دیدم ، گویی پلنگ به او حمله کرده بود ، زخمی جانکاه در بدنش بود و هرچه مداوا می نمود بهبود نمی یافت . مدتها به این درد مبتلا بود و بر اثر آن رنجور شده بود. در عین حال شب و روز شکر خدا می کرد ، از او پرسیدند : خدا را به خاطر چه نعمتی شکر می کنی ؟ در پاسخ گفت : شکر به خاطر آنکه خداوند مرا به مصیبتی گرفتار کرد ، نه به معصیتی . 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
✨هر آدمی رو که میبینید داره تو خودش با یه مشکلی میجنگه که شما دربارش هیچی نمیدونید. با آدما "صبور" و "مهربون" باشید 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺻﺪﺍی ﮔﺮﻡ ﺧﻨﺪه های ﺁﻓﺘﺎب ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺗﺮﺍﻧﻪ های ﺩﻟﻨﻮﺍﺯ ﺻﺒﺢ ﺑﺎﺯ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﻫﺎی ﻛﻮﭼﻪ ﻭ ﻧﺴﻴﻢ ﻭ ﭘﻨﺠﺮه ﻳﻚ ﻃﻠﻮﻉ ﺗﺎﺯه، ﻳﻚ ﺳﻼﻡ سلام صبح بخیر امروزتون سراسر شادی و آرامش و مهر 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
چند شب پیش عنکبوتی را که گوشه ی اتاق خوابم تار تنیده بود دیدم. خیلی آرام حرکت می کرد. گویی مدت ها بود که آنجا گیر کرده بود و نمی توانست برای خودش غذایی پیدا کند.با لحنی آرام و مهربان به او گفتم:« نگران نباش کوچولو الان از اینجا نجاتت می دم.» یک دستمال کاغذی در دست گرفتم و سعی کردم به آرامی عنکبوت را بلند کنم و در باغچه خانه مان بگذارمش. اما مطمئنم که آن عنکبوت بیچاره خیال کرد من می خواهم به او حمله کنم چون فرار کرد و لا به لای تارهایش پنهان شد. به او گفتم:« قول می دم به تو آسیبی نزنم.» سپس سعی کردم او را بلند کنم. عنکبوت دوباره از دستم فرار کرد با سرعت تمام مثل یک توپ جمع شد و سعی کرد لا به لای تارها پنهان شود. ناگهان متوجه شدم که عنکبوت هیچ حرکتی نمی کند. از نزدیک به او نگاه کردم و دیدم آن قدر از خودش مقاومت نشان داده که خودش را کشته است. بسیار غمگین شدم. عنکبوت را بیرون بردم و داخل باغچه کنار یک بوته گل سرخ گذاشتم. به نرمی زیر لب زمزمه کردم:« من نمی خواستم به تو صدمه ای بزنم، می خواستم نجاتت بدم متاسفم که این را نفهمیدی.» درست در همان لحظه فکری به ذهنم خطور کرد. از خودم پرسیدم آیا این همان احساسی نیست که خداوند نسبت به من و تمامی بندگانش دارد؟! از این که شاهد دست و پا زدن و دردها و رنج های ماست آزرده می شود و می خواهد مداخله کند و به ما کمک کند و ما را از خطر دور کند اما مقاومت می کنیم و دست و پا می زنیم و داد و فریاد سر می دهیم که: چرا اینقدر ما را مجبور می کنی تغییر کنیم؟ ولی متوجه نیستیم که اگر آنقدر از روی حرص و آز تقلای بیهوده نمی کردیم و پس از تلاش معقولانه و کافی در راه اهداف خود کمی هم تسلیم اراده ی پروردگار می شدیم و اینقدر دست و پا نمی زدیم تا چند لحظه ی دیگر خود را در باغچه ای زیبا در کنار بوته ای گل سرخ می دیدیم. 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍