eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
247.1هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
62 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
💟 داستان کوتاه شخصی به نزد عارفی دانا رفت و از سختی های زندگی برایش گفت: ﭼﺮﺍ ﻣﻦ ﭘﯿﺸﺮﻓﺖ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ؟ چرا با وجود تلاش فراوان به اقتدار نمیرسم؟ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ ! عارف پاسخ ﺩﺍﺩ: ﺁﯾﺎ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﻭ ﺳﺮﺧﺲ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﯼ؟ گفت : ﺑﻠﻪ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﻡ … عارف ﮔﻔﺖ : زمانی که ﺩﺭﺧﺖ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﻭ ﺳﺮﺧﺲ ﺭﺍ خداوند ﺁﻓﺮﯾﺪ ، ﺑﻪ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﻧﻤﻮﺩ … ﺧﯿﻠﯽ ﺯﻭﺩ ﺳﺮﺧﺲ ﺳﺮ ﺍﺯ ﺧﺎک ﺑﺮﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ.. ﺍﻣﺎ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﺭﺷﺪ ﻧﮑﺮﺩ … خداوند ﺍﺯ ﺍﻭ ﻗﻄﻊ ﺍﻣﯿﺪ ﻧﮑﺮﺩ، ﺩﺭ ﺩﻭﻣﯿﻦ ﺳﺎﻝ ﺳﺮﺧﺴﻬﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺭﺷﺪ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﺒﻮﺩ ... ﺩﺭ ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ ﺳﻮﻡ ﻭ ﭼﻬﺎﺭﻡ ﻧﯿﺰ ﺑﺎﻣﺒﻮﻫﺎ ﺭﺷﺪ ﻧﻜﺮﺩﻧﺪ .. ﺩﺭ ﺳﺎﻝ ﭘﻨﺠﻢ ﺟﻮﺍﻧﻪ ﻛﻮﭼﻜﯽ ﺍﺯ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﻧﻤﺎﯾﺎﻥ ﺷﺪ .. ﻭ ﺩﺭ ﻋﺮﺽ ﺷﺶ ﻣﺎﻩ ﺍﺭﺗﻔﺎﻋﺶ ﺍﺯ ﺳﺮﺧﺲ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺭﻓﺖ ... ﺁﺭﯼ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﺩﺍﺷﺖ ﺭﯾﺸﻪ ﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﻗﻮﯼ ﻣﯿﮑﺮﺩ! ﺁﯾﺎ ﻣﯿﺪﺍﻧﯽ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺍﯾﻦ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻛﻪ ﺗﻮ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﺑﺎ ﺳﺨﺘﯿﻬﺎ ﻭ ﻣﺸﻜﻼﺕ ﺑﻮﺩﯼ ، ﺩﺭ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺭﯾﺸﻪ ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﻣﺴﺘﺤﻜﻢ ﻣﯿﺴﺎﺧﺘﯽ ؟ ﺯﻣﺎﻥ ﺗﻮ ﻧﯿﺰ ﻓﺮﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﺗﻮ ﻫﻢ به اقتدار ﺧﻮﺍﻫﯽ رسید .. از رحمت و برکت خداوند هیچوقت نا امید نشید 👳 @mollanasreddin 👳
✏️ مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. پیاده‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد نگهبان کرد: «روز به خیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟» نگهبان گفت: «روز به خیر، اینجا بهشت است.» رهگذر گفت: «چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم.» نگهبان به چشمه اشاره کرد و گفت: «می‌توانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان می‌خواهد بنوشید.» رهگذر گفت: «اسب و سگم هم تشنه‌اند.» نگهبان: «واقعأ متأسفم. ورود حیوانات به بهشت ممنوع است.» مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد. مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود. مرد رهگذر گفت: «روز به خیر.» مرد با سرش جواب داد. رهگذر گفت: «ما خیلی تشنه‌ایم؛ من، اسبم و سگم.» مرد به جایی اشاره کرد و گفت: «میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هر قدر که می‌خواهید بنوشید.» مرد، اسب و سگ، به کنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند. رهگذر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: «هر وقت که دوست داشتید، می‌توانید برگردید.»رهگذر پرسید: «فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟» مرد گفت: «بهشت.» رهگذر پرسید: «بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!» مرد گفت: «آنجا بهشت نیست، دوزخ است.» رهگذر در حالی که حیران مانده بود گفت: «باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود!» مرد گفت: «کاملاً برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند. چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا می‌مانند.» 👳 @mollanasreddin 👳
‌ ... در حالی که پرستار مشغول تزریق بود. ورونیکا دوباره پرسید : "چقدر وقت دارم؟" "بیست و چهار ساعت، شاید کم‌تر" ورونیکا سرش را پایین انداخت و لبش را گزید. اما توانست بر خودش غلبه کند. " می‌خواهم دو خواهش بکنم. اول، دارویی به من بدهید تزریقی یا هر طور دیگر تا بتوانم بیدار بمانم واز هر لحظه باقی مانده زندگی‌ام لذت ببرم. من خیلی خسته‌ام اما نمی‌خواهم بخوابم. کارهای زیادی دارم کارهایی که همیشه در روزهایی که فکر می‌کردم زندگی تا ابد ادامه دارد به آینده موکول کرده‌ام. کارهایی که وقتی به این فکر افتادم که زندگی ارزش زیستن ندارد، علاقه‌ام را به آنها از دست دادم. " "و خواهش دوم چیست؟" می‌خواهم اینجا را ترک کنم تا خارج از اینجا بمیرم. می‌خواهم قلعه لیوبلینا را ببینم. همیشه همان جا بوده و من هیچوقت کنجکاو نبوده‌ام که بروم و از نزدیک ببینمش. می‌خواهم با زنی که در زمستان شاه بلوط و در تابستان گل می‌فروشد، صحبت کنم. بارها از کنار هم رد شده‌ایم، و هیچ وقت از او نپرسیده‌ام حالش چطور است. و می‌خواهم بدون بالاپوش بیرون بروم و در برف قدم بزنم می‌خواهم بفهمم سرمای بیش از حد یعنی چه؟!! من که همیشه گرم می‌پوشیدم، همیشه آنقدر از سرما خوردگی می‌ترسیدم. خلاصه دکتر، می‌خواهم باران را روی صورتم احساس کنم، به هر مردی که خوشم می‌آید لبخند بزنم، تمام قهوه‌هایی را که ممکن است مردها برایم بخرند بپذیرم. می‌خواهم مادرم را ببوسم بگویم دوستش دارم در دامنش گریه کنم بدون اینکه از نشان دادن احساسم خجالت بکشم. احساسات من همیشه بوده‌اند، فقط پنهان‌شان می‌کردم. 📚ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد 👳 @mollanasreddin 👳
💡 در ورزش زورخانه ای یکی از مهمترین کارهای که پهلوانان انجام می دهند، سنگ زدن است، که معمولا پهلوان دو تخته چوبی را بر روی سینه می برد و آنرا همراه با شمارش مرشد جابجا می کند. اغلب تا پنجاه بار اینکار صورت می گیرد، ولی اگر پهلوان ورزیده باشد این کار را می تواند تا صدو هفده بار انجام دهد، اما بیشتر از آن مجاز نیست. در گذشته پهلوانان به واقع با سنگ این کار را انجام می دادند و هر کدام از پهلوانان بنا به توانایی خود سنگی مخصوص به خود داشتند، که کس دیگری نمی توانست آنرا بلند کند. اما گاهی جوانی جویای نام بدون توجه به حرف دیگران سنگ پهلوان صاحب نام را استفاده می کرد که به دیگران نشان دهد، چقدر توانای و ورزیدگی بالایی دارد ،که معمولا جوان مغرور دچار آسیب از ناحیه سر و گردن می شد در نتیجه می گفتند :"سنگ دیگری را به سینه زده "که این بلا به سرش آمده است. به تدریج مثل "سنگ کسی را به سینه زدن "از گود زورخانه بیرون آمد و وارد کوچه و بازار شد و حتی از معنای اصلیش که نشانه دهنده غرور و نخوت بی جا بود، فاصله گرفت و معنای دلسوزی و محبت بیش از اندازه را به خود گرفت. 👳 @mollanasreddin 👳
☕️ اگر بیماری مزمن دارید به تغذیه سالم بیشتر توجه کنید نداشتن تغذیه سالم مهم‌ترین علت بروز و وخامت شدت بسیاری از بیماری‌های مزمن است. این در حالی است که پزشکان به ندرت در مورد بیماری‌های مزمنی مانند روماتوئید آرتریت به بیماران درباره رعایت تغذیه سالم توصیه‌ می‌کنند. متاسفانه کسانی که به بیماری‌های مزمن مبتلا هستند خودشان هم برای تغذیه بهتر به کارشناس تغذیه مراجعه نمی‌کنند. پژوهشگران علت این امر را اتکای مردم به حرف‌های غیرمعتبر افراد غیرمتخصص در اینستاگرام می‌دانند. آنها می‌گویند اگر کسی یک بیماری مزمن دارد در کنار درمان دارویی دو‌کار مهم باید انجام دهد: ۱- پایین آوردن وزن در حدی که شاخص توده بدن یا BMI به ۲۵ برسد ۲- کنترل قند خون و رساندن هموگلوبین A1c به کمتر از ۶ درصد چنین کارهایی کنترل علائم بیماری‌های مزمن را بسیار ساده تر می‌سازد. 👳 @mollanasreddin 👳
📚خرس و اژدها اژدهايي خرسي را به چنگ آورده بود و مي‌خواست او را بكشد و بخورد. خرس فرياد مي‌كرد و كمك مي‌خواست, پهلواني رفت و خرس را از چنگِ اژدها نجات داد. خرس وقتي مهرباني آن پهلوان را ديد به پاي پهلوان افتاد و گفت من خدمتگزار تو مي‌شوم و هر جا بروي با تو مي‌آيم. آن دو با هم رفتند تا اينكه به جايي رسيدند, پهلوان خسته بود و مي‌خواست بخوابد. خرس گفت تو آسوده بخواب من نگهبان تو هستم مردي از آنجا مي‌گذشت و از پهلوان پرسيد اين خرس با تو چه مي‌كند؟ پهلوان گفت: من او را نجات دادم و او دوست من شد. مرد گفت: به دوستي خرس دل مده, كه از هزار دشمن بدتر است. پهلوان گفت: اين مرد حسود است. خرس دوست من است من به او كمك كردم او به من خيانت نمي‌كند. مرد گفت: دوستي و محبت ابلهان, آدم را مي‌فريبد. او را رها كن زيرا خطرناك است. پهلوان گفت: اي مرد, مرا رها كن تو حسود هستي. مرد گفت: دل من مي‌گويد كه اين خرس به تو زيان بزرگي مي‌زند. پهلوان مرد را دور كرد و سخن او را گوش نكرد و مرد رفت. پهلوان خوابيد مگسي بر صورت او مي‌نشست و خرس مگس را مي‌زد. باز مگس مي‌نشست چند بار خرس مگس را زد اما مگس نمي‌رفت. خرس خشمناك شد و سنگ بزرگي از كوه برداشت و همينكه مگس روي صورت پهلوان نشست, خرس آن سنگ بزرگ را بر صورتِ پهلوان زد و سر مرد را خشخاش كرد. مهر آدم نادان مانند دوستي خرس است دشمني و دوستي او يكي است. دشمن دانا بلندت مي‌كند بر زمينت مي‌زند نادانِ دوست 👳 @mollanasreddin 👳
📚زنداني و هيزم فروش فقيري را به زندان بردند. او بسيار پرخُور بود و غذاي همة زندانيان را مي‌دزديد و مي‌خورد. زندانيان از او مي‌ترسيدند و رنج مي‌بردند, غذاي خود را پنهاني مي‌خوردند. روزي آنها به زندان‌بان گفتند: به قاضي بگو, اين مرد خيلي ما را آزار مي‌د‌هد. غذاي 10 نفر را مي‌خورد. گلوي او مثل تنور آتش است. سير نمي‌شود. همه از او مي‌ترسند. يا او را از زندان بيرون كنيد، يا غذا زيادتر بدهيد. قاضي پس از تحقيق و بررسي فهميد كه مرد پُرخور و فقير است. به او گفت: تو آزاد هستي, برو به خانه‌ات. زنداني گفت: اي قاضي, من كس و كاري ندارم, فقيرم, زندان براي من بهشت است. اگر از زندان بيرون بروم از گشنگي مي‌ميرم. قاضي گفت: چه شاهد و دليلي داري؟ مرد گفت: همة مردم مي‌دانند كه من فقيرم. همه حاضران در دادگاه و زندانيان گواهي دادند كه او فقير است. قاضي گفت: او را دور شهر بگردانيد و فقرش را به همه اعلام كنيد. هيچ كس به او نسيه ندهد، وام ندهد، امانت ندهد. پس از اين هر كس از اين مرد شكايت كند. دادگاه نمي‌پذيرد... آنگاه آن مرد فقير شكمو را بر شترِ يك مرد هيزم فروش سوار كردند, مردم هيزم فروش از صبح تا شب, فقير را كوچه به كوچه و محله به محله گرداند. در بازار و جلو حمام و مسجد فرياد مي‌زد: «اي مردم! اين مرد را خوب بشناسيد, او فقير است. به او وام ندهيد! نسيه به او نفروشيد! با او دادوستد نكنيد, او دزد و پرخور و بي‌كس و كار است. خوب او را نگاه كنيد.» شبانگاه, هيزم فروش, زنداني را از شتر پايين آورد و گفت: مزد من و كراية شترم را بده, من از صبح براي تو كار مي‌كنم. زنداني خنديد و گفت: تو نمي‌داني از صبح تا حالا چه مي‌گويي؟ به تمام مردم شهر گفتي و خودت نفهميدي؟ سنگ و كلوخ شهر مي‌دانند كه من فقيرم و تو نمي‌داني؟ دانش تو, عاريه است. نكته: طمع و غرض, بر گوش و هوش ما قفل مي‌زند. بسياري از دانشمندان يكسره از حقايق سخن مي‌گويند ولي خود نمي‌دانند مثل همين مرد هيزم فروش. 👳 @mollanasreddin 👳
📚روميان و چينيان (نقاشي و آينه) نقاشان چيني با نقاشان رومي در حضور پادشاهي, از هنر و مهارت خود سخن مي‌گفتند و هر گروه ادعا داشتند كه در هنر نقاشي بر ديگري برتري دارند. شاه گفت: ما شما را امتحان مي‌كنيم تا ببينيم كدامشان, برتر و هنرمندتر هستيد. چينيان گفتند: ما يك ديوار اين خانه را پرده كشيدند و دو گروه نقاش , كار خود را آغاز كردند. چيني‌ها صد نوع رنگ از پادشاه خواستند و هر روز مواد و مصالح و رنگِ زيادي براي نقاشي به كار مي‌بردند. بعد از چند روز صداي ساز و دُهُل و شادي چيني‌ها بلند شد, آنها نقاشي خود را تمام كردند اما روميان هنوز از شاه رنگ و مصالح نگرفته بودند و از روز اول فقط ديوار را صيقل مي‌زدنند. چيني‌ها شاه را براي تماشاي نقاشي خود دعوت كردند. شاه نقاشي چيني‌ها را ديد و در شگفت شد. نقش‌ها از بس زيبا بود عقل را مي‌ربود. آنگاه روميان شاه را به تماشاي كار خود دعوت كردند. ديوار روميان مثلِ آينه صاف بود. ناگهان رومي‌ها پرده را كنار زدند عكس نقاشي چيني‌ها در آينة رومي‌ها افتاد و زيبايي آن چند برابر بود و چشم را خيره مي‌كرد شاه درمانده بود كه كدام نقاشي اصل است و كدام آينه است؟ صوفيان مانند روميان هستند. درس و مشق و كتاب و تكرار درس ندارند, اما دل خود را از بدي و كينه و حسادت پاك كرده اند. سينة آنها مانند آينه است. همه نقشها را قبول مي‌كند و براي همه چيز جا دارد. دل آنها مثل آينه عميق و صاف است. هر چه تصوير و عكس در آن بريزد پُر نمي‌شود. آينه تا اَبد هر نقشي را نشان مي‌دهد. خوب و بد, زشت و زيبا را نشان مي‌دهد و اهلِ آينه از رنگ و بو و اندازه و حجم رهايي يافته اند. آنان صورت و پوستة علم و هنر را كنار گذاشته‌اند و به مغز و حقيقت جهان و اشياء دست يافته‌اند. همة رنگ‌ها در نهايت به بي‌رنگي مي‌رسد. رنگ‌ها مانند ابر است و بي‌رنگي مانند نور مهتاب. رنگ و شكلي كه در ابر مي‌بيني, نور آفتاب و مهتاب است. نور بي‌رنگ است 👳 @mollanasreddin 👳
هر صبح به لبهات بیاموز که بخندد به قلبت بیاموز که با عشق بتپد به احساست بیاموز که جز به سمت و سوی خوبی نرود و آنگاه به زندگی‌ بگو شروع تازه‌ات مبارک...♥️🪴 صبح بخیر🌞🌿 👳 @mollanasreddin 👳
✏️ مردی دو پسر داشت. یکی درس‌خوان اما تنبل و تن پرور و دیگری اهل فن و مهارت که همه کارهای شخصی خودش و تعمیرات منزل را خودش انجام می داد و دائم به شکلی خودش را سرگرم می کرد. روزی آن مرد شیوانا را دید و راجع به پسرانش سر صحبت را بازکرد و گفت: «من به آینده پسر اولم که درس می خواند و یک لحظه از مطالعه دست برنمی دارد بسیار امیدوارم. هر چند او به بهانه درس خواندن و وقت کم داشتن تنبل است و بیشتر کارهایش را من و مادر و خواهرانش انجام می دهیم اما چون می دانم که این زحمت ها بالاخره روزی جواب می دهد لذا به دیده منت همه تنبلی هایش را قبول می کنیم. اما از آینده پسر کوچکم خیلی می ترسم. او در درس هایش فردی است معمولی و بیشتر در پی کسب مهارت و کارهای عملی است و عاشق تعمیر وسایل منزل و رفع خرابی هایی است که در اطراف خود می بیند. البته ناگفته نماند که او اصلا اجازه نمی دهد کسی کارهای شخصی اش را انجام دهد و تمام کارهایش را از شستن لباس گرفته تا تمیزکردن اتاق و موارد دیگر را خودش با حوصله و ظرافت انجام می دهد. اما همانطوری که گفتم او در درس یک فرد خیلی معمولی است و گمان نکنم در دستگاه امپراتور به عنوان یک فرد تحصیل کرده بتواند برای خودش شغلی دست و پا کند!» شیوانا لبخندی زد و گفت: «برعکس تو به نظر من پسر دوم ات موفق تر است! البته شاید درس خواندن باعث شود پسر اول تو شغلی آبرومند برای خود در درستگاه امپراتور پیدا کند اما در نهایت همه آینده او همین شغل است که اگر روزی به دلیلی از او گرفته شود به روز سیاه می نشیند. اما پسر دوم تو خودش تضمین موفقیت خودش است و به هنگام سختی می تواند راهی برای ترمیم اوضاع خودش و رفع مشکلش پیدا کند. من جای تو بودم بیشتر نگران اولی بودم!» 👳 @mollanasreddin 👳
سه نفر محكوم به اعدام با گیوتین شدند: آنها عبارت بودند از یک روحانی،یک وکیل دادگستری ویک فیزیک_دان درهنگام اعدام ،روحانی پیش قدم شد ،سرش را زیر گیوتین گذاشتند،و از او سؤال شد:حرف آخرت چیست ؟ گفت:خدا خدا خدا او مرا نجات خواهد داد وقتی تیغ گیوتین را پایین آوردند،نزدیک گردن او متوقف شد. مردم تعجب کردند وفریاد زدند: آزادش کنید! خدا حرفش را زده ! وبه این ترتیب نجات یافت نوبت به وکیل دادگستری رسید از او سؤال شد:آخرین حرفی که می خواهی بگویی چیست؟ گفت:من مثل روحانی خدا را نمی شناسم ولی درباره عدالت بیشترمیدانم عدالت عدالت عدالت گیوتین پایین رفت اما نزدیک گردنش ایستاد مردم متعجب،گفتند: آزادش کنید،عدالت حرف خودش را زده! وکیل هم آزاد شد آخر کار نوبت به فیزیکدان رسید سؤال شد،آخرین حرفت را بزن،گفت: من نه روحانیم که خدا را بشناسم؛ ونه وکیلم که عدالت را بدانم اما من میدانم که روی طناب گیوتین گره ای است که مانع پایین آمدن تیغه میشود با نگاه به طناب دریافتند و گره را باز کردند، تیغ بر گردن فیزیکدان فرود آمده و آنرا از تن جدا کرد. چه فرجام تلخی دارند آنان که واقعیت را میگویند وبه«گره ها»اشاره مى كنند... 👳 @mollanasreddin 👳
📚 مردی از روی کاتالوگ، یک دوچرخه برای پسر خود سفارش داده بود. هنگامی که دوچرخه را تحویل گرفت، متوجه شد که قبل از استفاده از دوچرخه خودش باید چند قطعه آن را سوار کند. با کمک دفترچه راهنما تمام قطعات را دسته‌بندی کرد و در گاراژ کنار هم چید. با وجود اینکه بارها دفترچه راهنما را به دقت مطالعه کرد ولی موفق نشد که قطعات دوچرخه را به درستی سوار کند. متفکرانه به همسایه‌اش نگریست که مشغول کوتاه کردن چمن‌های حیاط منزل خود بود. تصمیم گرفت از او کمک بخواهد که در مسائل فنی بسیار ماهر بود. مرد همسایه کمی به قطعات دوچرخه نگاه کرد که در گاراژ چیده شده بود. بعد با مهارت شروع به سوار کردن آن کرد. بدون اینکه حتی یک بار به دفترچه راهنما نگاه کند. پس از مدت کوتاهی تمام قطعات به درستی سوار شدند. مرد گفت: «واقعاً عجیب است! چطور موفق شدید بدون خواندن دفترچه راهنما این کار را انجام دهید؟» مرد همسایه با کمی خجالت گفت: «البته این موضوع را افراد معدودی می‌دانند اما من خواندن و نوشتن بلد نیستم.»یعد با حالتی سرشار از اعتماد به نفس، لبخندی زد و اضافه کرد: «و آدمی که نوشتن بلد نیست باید حداقل بتواند فکر کند.» 👳 @mollanasreddin 👳
📚جنگ بلور در زمان قدیم پیرمردی با دخترش در یک شهری زندگی میکرد. او دخترش را خیلی دوست میداشت. این پیرمرد زنی داشت که از آن زن هم دو دختر داشت. پیرمرد روزها به باغ پادشاه میرفت و کار میکرد و شب به خانه برمیگشت. این را هم بگویم که مادر دختر اولی مرده بود. پدر هر شب که به خانه می آمد دخترک شکوه داشت که خواهرانم مرا زده اند. پیرمرد ناچار دخترش را با خودش به باغ می برد تا کم کم بزرگ شد. روزی از روزها که پسر پادشاه به باغ می آید چشمش به دختر می افتد. یک دل نه صد دل عاشق او می شود و از پیرمرد میخواهد که دخترش را به عقد او درآورد. پیرمرد میگوید که یا قبله عالم! ما که قابل شما را نداریم. شاهزاده اصرار میکند و پیرمرد هم ناچار قبول میکند و شب که به خانه برمی گردد داستان را برای زنش میگوید. این زن پدر که چشم دیدن دختر را نداشت فکری به خاطرش رسید. مقداری زغال بید و روغن خشخاش می خرد و زغال را میکوبد و یکروز که قرار بود دختر را به حمام ببرد او را در اتاقی دور از چشم پدرش میبرد و سر تا سر بدن او را با زغال سیاه میکند. روز بعد از طرف شاهزاده برای عقد دختر، به خانه آنها آمدند و او را با خود به خانه شاهزاده بردند و به عقد شاهزاده درآوردند. وقتی که عروس و داماد به حجله رفتند و داماد چشمش به عروس افتاد ناراحت شد و فوری پیش پدر و مادرش آمد و از آنها خداحافظی کرد و رفت و گوشه ای از باغ که کنار قصر بود خانه گرفت و زندگی کرد دختر که دیگر عروس شاه شده بود و در خانه آنها ماند. مدتها گذشت. یکروز نانوائی به خانه شاه آمد تا برای آنها نان بپزد. عروس هم در پختن نان به آنها کمک میکرد. او که خسته شده بود و عرق از پیشانیش میریخت دستمالی که بغل دستش افتاده بود برداشت و پیشانیش را با آن پاک کرد. مادر داماد آمد و چون دستمال را کثیف دید پرسید که چه کسی این دستمال را سیاه کرده است؟ عروس گفت که من پیشانیم را با آن پاک کرده ام. مادر داماد وقتی که به پیشانی عروس نگاه کرد دید که جای دستمال خیلی سفید شده است. همان موقع دستور داد که حمام را قرق کردند و دختر را به حمام بردند و یک دست رخت گرانقیمت به تن او کردند و به خانه آمدند. بعد موضوع را از او پرسیدند او گفت که این کار را زن پدرم بر سر من آورده است. بعد از همه این کارها مادر داماد یک دست رخت سفید به تن دختر کرد و او را بر اسب سفیدی سوار کرد و یک سکه سفید به او داد و روانه باغ کرد. در آن موقع داماد هم توی باغ بود و مادر داماد به عروس گفته بود وقتی به در باغ رسید بگو: «اسبم سفید، خودم سفید، دارم پول سفید، میخواهم گل سفید» دختر همین کار را کرد پسر پادشاه به در باغ آمد و سکه از دختر گرفت و یک دسته گل سفید به او داد. دختر به خانه آمد روز بعد باز همین کار را کرد اما این بار رخت سرخ به تن کرد و بر اسب سرخ سوار شد و یک سکه سرخ در دست به در باغ آمد و گفت: «خودم سرخ، اسبم سرخ، دارم پول سرخ، میخواهم گل سرخ.» این بار هم پسر پادشاه به در باغ آمد و یک دسته گل سرخ به او داد و پول را از او گرفت. دختر به خانه آمد روز بعد هم رخت زرد به تن کرد سوار بر اسب زرد شد و با یک سکه زرد به در باغ آمد و گفت: «خودم زرد، اسبم زرد، دارم پول زرد، میخواهم گل زرد،» پسر پادشاه برای بار سوم به در باغ می آید و چون چشمش به دختر می افتد از او میپرسد که از کجا می آیی و به کجا میروی؟ دختر میگوید از چین می آیم و به ماچین میروم. دختر از پسر پادشاه آب میخواهد. شاهزاده یک ظرف چینی را پر از آب میکند و برای دختر می آورد. دخترک قبول نمیکند و میگوید که مادر ظرف چینی آب نمیخوریم و در جنگبلور آب میخوریم. شاهزاده یک جنگ بلور را پر از آب میکند و برای دختر می آورد. دختر همین طور که مادر داماد به او گفته بود جام را از دست داماد نمیگیرد و جام به پای او میخورد و پایش زخم میشود. شاهزاده با دستمالی که در جیب داشت پای او را می بندد و دسته گل به او میدهد و به خانه می آید. پسر پادشاه که از تنهائی به تنگ آمده بود تصمیم میگیرد که به خانه برود. روز بعد شاهزاده به خانه می آید و موقعی که به خانه میرسد چشمش به گلها می افتد و میپرسد که این گلها کجا بوده است؟ مادرش میگوید مال همان کسی است که به در باغ آمد و از تو گرفت. شاهزاده وارد اتاق میشود و صدائی میشنود که میگوید: «هر چه کرد جنگ بلور کرد، هر چه کرد دنیای نور کرد.» شاهزاده موضوع را از مادرش میپرسد میگوید من نمیدانم. شاهزاده وقتی که داخل اتاق میشود صوتری می بیند چون ماه. آنوقت مادرش موضوع را از اول تا آخر برایش میگوید. شاهزاده با دختر عروسی میکند و زن پدر به قصاص عمل خود میرسد. 👳 @mollanasreddin 👳
🍁پاییز همان فصل زرد زندگی تمامی ما آدم هاست حال آدم همیشه خوب نیست همیشه سرحال نیست روزهایی می‌رسند که زرد و خشکیده به زور خودمان را به شاخه‌ی زندگی چسبانده‌ایم و فقط کافیست تا نسیمِ اتفاقی بوزد و ما را بر زمین بیاندازد اما این پایان داستان نیست ... باید دوباره جوانه زد , شکوفه شد و از نو ساخت پاییز اگر چه سرد ، اما نوید گرمی دارد و هیچــگاه پایان ماجرا نیست مگر ، ریشه‌های روحت پوسیده باشد آنوقت است که هزار پاییز و بهار هم بروند و بیایند جانت قرار نمی‌گیرد ... خدا که در ریشه‌های روحت جاری باشد ، هر چقدر هم سرد , هر چقدر هم زرد , هر چقدر هم دیر اما دوباره برمی‌خیزی ...👌🍂 👳 @mollanasreddin 👳
📚 داستانک خانومه به پسرش گفت: «بیرون منتظر بمون تا من خرید کنم و زود برگردم.» بعد اومد داخل مغازه و کوچکترین نایلون رو برداشت.شروع کرد به برداشتن گوجه‌فرنگی،همه رو خودش جدا می‌کرد؛البته بر عکس بقیه مردم، فقط ضرب دیده‌هاش رو برمی‌داشت. وقتی نایلون رو پُر کرد و اومد جلو تا حساب کنه،پسرش چادرش رو کشید: - مامان میوه می‌خری؟ خانومه آروم بهش گفت:امروز نه مامان‌. برو بیرون منتظر بمون. - خودت گفتی فردا می‌خرم. پسره خیلی اصرار کرد.اما مامانش دستش رو گرفت و برد بیرونِ مغازه. 🍇 همین که داشت می‌رفت بیرون، فروشنده یک نایلون برداشت و پُرِ میوه کرد،گذاشت کنار خرید خانومه.خانومه با شرمندگی گفت: «ممنون،اما بد عادت میشه.» ✨ فروشنده هم گفت: «یعنی می‌خواین نذر سلامتی امام زمان رو رد ‌کنین؟» 🌹أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌹 👳 @mollanasreddin 👳
✨﷽✨ ✅حال خوش معنوی یعنی «نداشتن نگرانیِ بیهوده» 🌻 یعنی «داشتن حالت شکر» 🌻 یعنی «دیدن و درک زیبایی‌هایی که خدا آفریده». ما معمولاً وقتی دل‌مان خیلی گرفته و مشکلات خیلی به ما هجوم آورده، به سراغ عبادت و دعا می‌رویم و درِ خانۀ خدا ناله می‌زنیم. در‌حالی‌که اصلش این است که وقتی سرشار از شادی و نشاط هستی، دنبال دعا و عبادت باشی تا از خدا تشکر کنی. حال خوش معنوی یعنی دیدن کبریایی خدا و لذت بردن از عظمت و شکوهش. «الله اکبر» یعنی «خدایا! تو چه باعظمت و باشکوهی!» باید دلت با این ذکر بلرزد! حال خوش معنوی یعنی لذت بردن از اینکه در بغل خدا هستی؛ عین یک کودک که وقتی بین غریبه‌ها، به بغل پدر و مادرش می‌رود، کِیف می‌کند. حال خوش معنوی یعنی پناه‌جویی به خدا و لذت بردن از اینکه احساس کنی در پناه خدا هستی! این کِیف- از یک مرحله‌ای به بعد- اشک آدم را هم جاری می‌کند. حال خوش معنوی یعنی چشیدن حلاوت ذکر خدا، یعنی چشیدن شیرینی، نه چشیدن غم و اندوه ناشی از بدبختی! 📚«استاد » 👳 @mollanasreddin 👳
سیدالساجدین گفت : موی و پوست و گوشت و خونم به یگانگی خدا گواهی می دهد. گفت : اَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللّهِ. سیدالساجدین گفت : یزید این محمّد کیست؟ جدِّ من است یا جدِّ تو؟ اگر ادعا کنی جدِّ توست همه می دانند دروغ گویی، و اگر جدِّ من است، چرا خاندان او را به دم تیغ دادی؟ چرا پدرم را کُشتی و مال او را به تاراج بردی و اهل بیت او را اسیر کردی؟ بخدا سوگند که جز من کسی در عالم نیست که جدَّش رسول خدا باشد. منم فرزند حسین، شهید کربلا، منم فرزند علی مرتضی، منم فرزند محمد مصطفی، منم فرزند فاطمۀ زهرا، منم فرزند شجرۀ طوبی، منم فرزند آن کس که در خون آغشته شد، منم فرزند آن کس که جنیان در ماتم او گریستند، منم فرزند آن کس که پرندگان در ماتم او شیون سر دادند. منم فرزند آن کس که سرش را از قفا بریدند. سیدالساجدین، دیگر تاب سخن نداشت، گریست. زینب گریست. فاطمه و سکینه و رباب گریستند. بازماندگان کاروان گریستند. مردمان گریستند. مسجد گریست. ملائک گریستند. زمین و آسمان گریست. عالم گریست. عرش خدا لرزید! 👳 @mollanasreddin 👳
خدایا پنج چیز را🌸🍃 ازخانه هایمان کم نکن حس خوب ،حرف عشق🌸🍃 اعتمـاد ، صمیمیت دوست داشتن و وفاداری را روزتون سرشار ازعشق و شادی🌸🍃 👳 @mollanasreddin 👳
••🌸🖇•• ✔️ده چیز، ده چیز دیگر را مےخورد: ➊نیکے بدی را ➋تڪبر علم را ➌توبه گناه را ➍دروغ رزق را ➎عدل ظلم را ➏غم عمر را ➐صدقه بلا را ➑خشم عقل را ➒پشیمانے سخاوت را ➓غیبت حسن عمل را 👳 @mollanasreddin 👳
🍒اندکی تفکر...🔖 🔺️گویند: دزد، انسان بدی است. 🔹️اما، نمی گویند که: دزدی فقط محدود به اشیا نیست. دزدی فقط جیب بری نیست. دزدی فقط کش رفتن شکلات،از قفسه های فروشگاه نیست. 🔹️من میگویم: اگر لبخند را،از انسانی دریغ کنی،دزد محسوب میشوی. اگر شادی کودکی را، از او بگیری، دزد محسوب میشوی. اگر مهر و محبت را،از اطرافیان طریغ کنی،دزد محسوب میشوی. اگر با تمسخر یک انسان،شخصیت او را له کنی، دزد محسوب میشوی. اگر با تزریق افکار منفی خودت به دیگری، امید به زندگی اش را از او بگیری دزد محسوب میشوی. اگر و هزاران اگر دیگر.... 🔹️آیا تو، به دزدهای کوچک و بزرگ خودت، اندیشیده ای؟ 🔸️آیا تو، به پلیس درونِ خودت، مأموریت دستگیر کردن دزدی هایت را داده ای؟ 👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در گذر از جاده ی زندگی آموختم که زندگی، طولانی ترین داستان دنیاست؛ که نمیشه زودتر صفحه آخرش رو خوند و برای دونستن آخر داستان، باید تمام عمر و هستیت رو صرف خوندنش کنی؛ كه خدا عشقه و همیشه باید به باران رحمتش امیدوار باشم. آموختم از هر کسی تنها به اندازه ی شعورش انتظار داشته باشم اینطوری کمتر اذیت میشم و اینکه آموختم كه زندگي سخته ولي من از اون سخت ترم... 👳 @mollanasreddin 👳
کارگردان دنیا خداست! مهم نیست نقش ما ثروتمند است یا تنگدست... سالم است یا بیمار ... مهم اینست که محبوبترین کارگردان عالم نقشی به ما داده! نباید از سخت بودن نقش گله مند بود... چرا که سخت بودن نقش: نشانه اعتماد کارگردان به شایستگی بازیگر هست ... امیدوارم خوش بدرخشیم ! 👳 @mollanasreddin 👳
🌼دنیایی که جز انسان قضاوتش نمی‌کند 🔸هیچ مگسی در اندیشه فتح ابرها نیست. هیچ گرگی، گرگ دیگر را به‌خاطر اندیشه‌اش نمی‌کشد. هیچ کلاغی به طاووس، رشک نمی‌برد. و قناری می‌داند قارقار هم شنیدن دارد. هیچ موشی به فیل به‌خاطر بزرگی‌اش حسادت نمی‌کند. و زنبور می‌داند که گل، مال پروانه هم هست. رودخانه به قورباغه هم اجازه خواندن می‌دهد. کوه از مرگ نمی‌ترسد و هیچ سنگی به سفر فکر نمی‌کند. زمین می‌چرخد تا آفتاب به‌سمت دیگری هم بتابد و خاک در رویاندن، زشت و زیبا نمی‌کند. هیچ موجودی در زمین، بیشتر از انسان هم‌نوعانش را قضاوت نمی‌کند و هم‌نوعانش را به خاک و خون نمی‌کشد! ای انسان! دنیا، فقط برای تو نيست... 👳 @mollanasreddin 👳
🔴۲جا اصلا تصمیم نگیر! 1️⃣ زمانیکه خیلی خوشحال هستی 2️⃣ زمانیکه خیلی ناراحت یا عصبانی هستی 🔹توی این زمان‌ها، چون تصمیماتتون از دریچه هیجان و احساساته، تصمیم درستی نمی‌گیرید. چه حرف‌هایی که موقع خوشحالی زده میشه و بهش عمل نمیشه و چه حرف‌هایی که توی ناراحتی و غم و عصبانیت زده میشه و پشیمونی و حسرت به دنبال داره... 🔹 پس زمانیکه خُلقتون خیلی بالا یا خیلی پایین هست، تصمیم نگیرید که بعدش یا نمیتونید اون انتظار رو برطرف کنید یا باعث میشه در نهایت حسرت بخورید. 👳 @mollanasreddin 👳
👌 هفت بهشت زندگی! ❤️بهشت اول: آغوش مادری ست که با تمام وجود ، بغلت کرد و شیرت داد. ❤️بهشت دوم: دستان پدری‌ ست که برای راه رفتنت ، با تو کودکی کرد. ❤️بهشت سوم: خواهر یا برادری ست که برای ندیدن اشکهایت، تمام اسباب بازیهایش را به تو داد. ❤️بهشت چهارم: معلمی بود که برای دانستنت با تمام بزرگی‌اش هم سن تو شد تا یاد بگیری. ❤️بهشت پنجم: دوستی ست که روز ازدواجت در آغوشت کشید و چنان در آغوشش فشرد که انگار آخرین روز زندگیش را تجربه میکند. ❤️بهشت ششم: همسرتوست که باتمام وجوددرکنار تو معمار زندگی مشترک تان است گویی دو شاخه از یک ریشه اید. ❤️بهشت هفتم: فرزند توست که خالق زیبایی های آینده است... 💟آری شاید هر کدام از ما تمام هفت بهشت را نداشته باشیم اما بهشت همین حوالی ست... مادرت را بنگر؛ پدرت را ببین؛ خواهر یا برادرت را حس کن؛ به معلمت سر بزن؛ دوستت را به یاد بیاور؛ همسرت را در آغوش بگیر؛ فرزندت را ببوس... یک وقت دیر نشود برای بهشت رفتنت... بهشت را با همه قلبت حس کن، همین نزدیکی ست.... 👳 @mollanasreddin 👳
﴾﷽﴿اگر یه زبان نـیش دار ، داری❗️ و همه ی افتخارت اینه ڪه اگه کسی کاری مخالف میلت انجام بده حسابی حالشو میگیری‼️ یه نگاه به حدیث بالا بنداز 👆😐 👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرقی نمیکند شب چگونه گذشت، هر صبح زندگی متولد میشود صبح بزرگترین پاداش برای کسانیست که روز قبل زنده مانده اند صبح مثل معجزه میماند، آغاز یک زندگیست که به پایان رسیده بود.. صبحتون بخیر🤍 👳 @mollanasreddin 👳
❣حکایت ( اسعد غریب ) 💥رویدادی تکان دهندە " 🌸مردی می گوید مثل همیشە با همسرم جر و بحثمان شد و عصبانی شدم ، سرش داد زدم تا اینکە بهش گفتم: وجود تو در زندگیم هیچ معنی ندارە ، کاری کە تو برام میکنی هر خدمتکاری هم باشە میتونە واسم انجام بدە!! همسرم با چشمهای پر از اشک نگاهی بهم انداخت و فوراً بە اتاق دیگە رفت و من هم لم دادم و بی خیال همە چیز خوابیدم ... فردا کە بیدار شدم همسرم بدنش سرد بوود تا رسوندمش بیمارستان کار از کار گذشتە بود و جونشو از دست دادە بود ، بلە جسدشو دفن کردیم وخیلی چیز ها رو احساس نکردم 😔 درستە یە کم غمگین بودم ولی میگفتم یکی دو روز دیگە فراموشش میکنم ...! بعد از مراسم عزا برگشتم خونە ولی احساس میکردم دلم تو یە قفس بزرگ زندانیە ، احساس میکردم دارن سینەم رو فشار میدن ، جای خالی بزرگی رو تو خونە حس میکردم ، احساس میکردم دیوارها دارن بە هم نزدیک میشن ! بعد از دو روز عزاداری هم تموم شد فرداش دیر بیدار شدم واسە رفتن بە سر کار ، وقتی دیدم همسرم نیست تازە یادم افتاد کە دیگە اون نیست کە صبحها زود از خواب بیدارم کنە ، دیگە تا ابد واسە رفتن بە سر کار باید رو پای خودم وایسم. با دردی ملموس و آرام اولین چیزی کە احساس کردم این بود دیگە تلفن ها و احوالپرسی های روزانە نموند ، نیازمندیهای خونە تموم شد اینو برام بیار اینو میخوایم اینم تموم شد کە کسی بگە ناهار چی میخوری واست بپزم!! بە خودم میگفتم اون زنگ زدنها بیزار کنندە بودند ولی نە ، یادم اومد کە از روی دوست داشتن من بود ...! کلمات لطیفش رو بە یاد دارم ولی هیچ وقت بە زیبایی باهاشون برخورد نمیکردم ، پیش دوستهام میرفتم میخواستم فراموشش کنم ولی وقتی می اومدم خونە خیلی هوا خواه دیدن خندەهاش بودم. میوە و خوراکی می آوردم خونە منتظر بودم کسی بیاد بگە چرا فلان چیز رو نیاوردی ، یە خونەی سرد و بی حس وقتی می اومدم دیگە از جلوی در بوی غذا نمی اومد. اون وقتهایی کە می اومدم خونە خوشامد گویی هاش رو حرفای سرد میدونستم ولی الان تمنای یک خوشامد گوییش رو دارم ... خونە بی روح شدە ، خاموش شبیە گورستان شدە ، دقیقە ها تو خونە مثل ساعتها شدن نمیگذرند ... خدایا روزانە چند ساعت تنهاش میگذاشتم بدون اینکە بە احساساتش توجە کنم ، چقدر محدودش میکردم و بە خوشیهای خودم فکر میکردم و بدون توجە بە چیزی کە اون دوست داشت چیزهایی رو می پسندیدم کە خودم دوست داشتم نە اینکە اون دوست داشتە باشە ... بە شدت دعا میکردم و اشک میریختم کە یکدفعە همسرم دستشو رو شونە هام گذاشت وگفت پاشو نماز صبحە!😍 خدایا شکرت کە این تنها یک خواب بود تند دستهاشو گرفتم هنوز چشمهاش پر از اشک بود ، با بغض گفتم: ای بهترین زن دنیا دوستت دارم زندگی بی تو سختە ، عزیزم دیگە گریە نکن این اشکها چیە؟ گفت نفس نفس می زنی دلتنگ شدم ، نکنە چیزیت بشە ، میدونستم خواب بد دیدی ...! آگاه باشید از گوهری کە زیر دستتونە و تقوا داشتەباشید ، همسر خوب بهترین نعمت دنیاست 👳 @mollanasreddin 👳
بزرگ‌ترین "شادی زندگی"🍃🌸 در گروِ شرایطی نیست که در آن قرار گرفته‌ایم، بلکه این شادی نتیجه‌ی "وجدان بیدار" ، سلامتی، کار و زندگی و آزادیِ جاری در تمام آن چیزهایی است که بر ما می‌گذارد..... 🍃🌸 ♡ توماس جفرسون ♡ 👳 @mollanasreddin 👳
«دلش طاقچه ندارد» : در خانه‌های قدیمی چیزی وجود داشت که در معماری جدید از بین رفته است و آن طاقچه است . طاقچه یک برآمدگی نسبتا کوچک بود که روی دیوار تعبیه می‌شد تا خانواده بعضی از وسایل خود را روی آن نگه دارند ، روی این طاقچه معمولا" وسایلی مثل آینه ،قرآن و …گذاشته می‌شد . ضرب المثل دلش طاقچه ندارد ، از این استعاره استفاده می‌کند که فردی جایی برای ذخیره و نگه داری حرف‌هایش ندارد و هرچه که فکر می‌کند بلافاصله به زبان می‌آورد. 👳 @mollanasreddin 👳